صبح كه از خواب بیدار شد حال خوشى نداشت. انگار تمام شب به جای دیدن رویا حسابی کتک خورده و هیچ استراحت نکرده بود. به سمت لبهی تخت خزید و پاهای کم توانش را آویزان کرد. دستهایش را ستون تنش کرد تا سنگینی سر و بدنش را کمتر حس کند. نگاه بیحوصلهای به دور و برش انداخت، اتاق درهم برهمش را از نظر گذراند و آهی کشید که هزاران معنا داشت! خم زانوانش را باز کرد و پاها را به جلو کش داد تا فرمانی تند و کوبنده به ماهیچههایش بدهد که: «هی، سرحال بیایید و آماده باشید که در طول روز وزنم را تحمل کنید!»
دستها را روی زانوان قفل کرد و با فشاری از تخت کنده شد. بدنش مثل تنهی درختِ خشكیده بود. دستها را بالای سر برد و خودش را مثل برف پاك كن اول به طرف چپ و بعد به طرف راست كش و قوس داد، بعد دستها را روی طاقچه پهلوها گذاشت و کمرش را به جلو و شانهها را به عقب کشاند. تمام استخوانهایش صدا داد ولی حس سبکی كرد. با بىحوصلگى دست و رویش را شست. به آدمک درون آینه که به او زل زده بود نگاهی کرد. دور چشمهایش مثل حدقهی مشت خورده تیره شده و
موهایش، انگار لانه كلاغ بود!
كمى با دست مرتبشان كرد. یك دسته مو، دم گوشش بد فرم ایستاده و به هیچ راهى سازگار نبود. پیش خودش فكر كرد:
«با این موها كه نمىشه از خونه بیرون رفت.»
نگاهى به ساعتش انداخت:
«انگار عقربه ها مسابقه رالى دارند!»
دوش را باز كرد تا آب گرم در رگهاى خانه بچرخد و به حمام برسد. بعد به آشپزخانه رفت و زیر کتری را روشن كرد. به حمام برگشت و از دور دستی زیر آب گرفت تا دما را بسنجد، خوب بود. تا زیر دوش رفت یادش افتاد شامپویش تمام شده. آب با فشار از سوراخهای دوش به پوست نازك پشتش مىخورد، انگار میخ به تنش فرو مىرفت. صداى فشفش آب بر پشتش مثل صداى خشخش رادیوى قدیمى پدرش بود؛ وقتى دائم در حال پیدا كردن ایستگاهى بود با صداى واضحتر! به هر حال با ته مانده شامپو سرش را گربه شور كرد و سر و ته حمام كردن را همآورد.
فكر كرد با دوش گرفتن حس و حالش بهتر شود، ولى حالا كرختى و بىحالی جایش را به دلشوره داده بود. نمىدانست دلشورهی چه چیزى! قرار نبود اتفاق خاصى بیافتد، فقط اضطرابى توى دلش اینطرف و آنطرف قدم میزد. به ساعت نگاهى انداخت:
«ای بابا! چرا نیم ساعت اینقد زود گذشت!؟ با چه سرعتى دارم به آخرین نفس نزدیك مىشم.»
همیشه ساعت برایش حكم شمارش معكوس داشت مخصوصا وقتى که دیرش میشد. انگار زمان زود مىگذشت.
با عجله لباسهایش را پوشید و چاى و بیسكویت هر روزش را خورد. ناهارش را كه از دیشب آماده كرده بود، برداشت و از در آپارتمانِ قدِ كف دستش بیرون رفت و مثل همیشه قبل از اینكه در را ببندد چك كرد:
«كلید، سوییچ، موبایل»
و در را بست.
دوان دوان از پلهها سه طبقه پایین رفت. به صداى پایش گوش كرد، انگار قطارى بودكه به ایستگاه نزدیك میشد. از بچهگی قطار دوست داشت. بلندی طول قطار و اینکه تماشای گذارش در کسری از ثانیه تمام نمیشد برایش لذتبخش بود. حالا قطار او را یاد كرمهای خاكى توى باغچهی مادربزرگ میانداخت كه ساعتها محو تماشایشان مىشد و سرش را گرم مىکرد.
توى همین افكار، سریع به سمت ایستگاه اتوبوس دوید. تا به خیابان اصلى پیچید اتوبوس مثل پرنده از قفس پریده از ایستگاه دور شد:
« این هم از بدشانسى امروز! تا اتوبوس بعدى باید ده دیقه صبر كنم، اه!»
ده دقیقهای كه در هواى بغضآلود صبحگاهى، مثل هواى مراسم تدفین پر از غصه است و به اندازه ده ساعت مى گذرد. «با این حساب به محل كار هم دیر مىرسم و باید جواب پس بدم به كسایى كه مثل خروس، كلهی سحر بیدار مىشن و هواى گرفتهی بارونی و آفتابى، حال خوب و بد ، سلامت و مریضى براشون هیچ فرقى نداره و همیشه اول وقت سر كار هستند تا ببینند بقیه كى مىرسن.
مگه اینا آدمیزاد نیستن! پس چطور از این اتفاق ها براشون نمىافته؟! چرا مریض نمىشن، كسل نمىشن؟»
بالاخره، نقطه آبی رنگی در دوردستها دید. چقدر به این صحنه پر جنب و جوش و درهم دلبسته بود و دوستش داشت. هر انتظاری سخت است، انتظار آمدن اتوبوس شاید یکی از انتظارهای تلخ باشد.اما باز به سر آمدنش دلنشین است. تا رسیدن اتوبوس به ایستگاه، چشم از آن بر نداشت.
انگار اگر چشم بردارد یا مژه بزند آن را گم مىكند یا احتمالا غیبش مىزند و تمام رویاهای لحظه رسیدن به هم میریزد.
در خیالش دروازههای چوبى شهرهاى قدیم مقابلش باز شد و او به همراه خیل عظیمی از ساکنان شهر وارد قرنطینه شدند. راننده که بلیطها را میگرفت حکم دروازهبان این شهر را داشت که مدارک شناسایی ساکنین را بررسی میکرد و یک به یک اجازه نشستن میداد.
کنار زن سالمندی یک جای خالی پیدا کرد و با نگاه و سر سلامی کرد و نشست. زن به روبهرو خیره مانده بود و از خیرگی چشمانش اشکآلود و براق شده بود. زن در دنیای خودش بود و حتی نگاهی هم نکرد. باز اضطرابش بیشتر شد. دلش، ماشین رختشویى شده بود كه لباسها را یك دور به راست مىچرخانید و یك دور به چپ.
از حركت اتوبوس تا مقصد، بیست دقیقه راه داشت. هفت دقیقهاش پیاده. اگر مسیر پیاده را میدوید چهار دقیقهای میرسید:
«شاید سه دیقه كمك كنه كمتر سرزنش بشم.»
از این افكار و محاسبات به خودش آمد، متوجه شد مثل یک آدم آهنى كوكى، خشك و سیخ، در لبهی جلویی صندلى نشسته و به شیشه جلو چشم دوخته است. شاید این خاصیت اتوبوس است که همه وقتی در آن مینشینند به نقطهای خیره میشوند.
سعى كرد راحت بنشیند و چند نفس عمیق براى آرام شدن بكشد. یاد برنامه یوگایى كه هر شب از تلوزیون پخش مىشود و از آن بدش میآید افتاد كه دائم تكرار میکند: «َنَفسسسسسسسس!»
ولی حالا به دردش خورد. هر نفس مثل سطل آبى، روى آتش شعلهور توى دلش بود، یا مثل بند رختى كه همه لباسهای شسته شده در ماشین را روی آن پهن كند.
اتوبوس به ایستگاه نزدیك مىشد. طبق عادت، از جا بلند شد و تا نزدیك خروجی رفت كه در لحظه باز شدن بیرون بپرد و شروع كند به دویدن.
دروازههای شهر دوباره به رویش باز شدند. شهرى كه معلوم نبود براى مردمش كه در هر نقطه به نحوى درگیر زندگی و مشکلات آنند، امروز چه نقشه و چه بساطی در چنته دارد؟
مثل اسیر گریخته از بند با تمام توانش مىدوید و به این فكر مىکرد:
«آخه واقعا این كار ارزش تحمل این همه نگرانى و اضطراب را داره؟! مگه چقدر حقوق میدن؟ به جاش جون آدمو میگیرن.»
بالاخره در كمتر از چهار دقیقه از اتوبوس تا محل كار را دوید و نفس نفس زنان از در وارد شد. دخترى كه پشت میز، به عنوان منشی نشسته بود، از جا پرید. فكر كرد اتفاقى افتاده، لشكر زامبیها دنبالش كردهاند، یا مىخواهد خبر فاجعهای را بدهد.
سراسیمه پرسید:
«دیر رسیدم، اومدن!؟»
دختر که از ترس نفسش را حبس کرده و دستش را روی سینه گذاشته بود، نفس را بیرون داد. نگاهش سردتر از یخهای قطب بود. همزمان با پایین آوردن سر براى تایید حرفش، چشمهایش را بست و باز كرد. بعد با حركت چشمها و سرش او را راهى اتاقى كرد كه معمولا درش بسته و جاى از ما بهتران است:
«خیر باشه! امروز ما هم دعوتیم؟»
اما ته دلش میدانست كارش ساخته است، و شاید آخرین ورودش به این اتاق باشد. پیش خود فکر کرد:
«حتما جوابم مى كنن، بس كه دیر مى رسم! هر روز دیر، ولى نه خیلى دیر.»
در مقابل در اتاق ایستاد. چشمش را با فاصلهای كم به در دوخته بود و جرات در زدن نداشت. مثل بچگیاش كه به دفتر مدرسه احضار مىشد، آنقدر پشت در دفتر اینپا آنپا میکرد تا بالاخره كسى در را باز مىکرد تا از اتاق بیرون بیاید و آنوقت مجبور بود خود را کنار بکشد كه زیر دست و پا نماند و نیز وارد دفتر شود.
صداى قدمهای دختر با كفشهاى پاشنهبلندش، كه شبیه رژه سربازها بود، او را به خودش آورد و هول شد و در زد. صداى مبهمى از داخل اتاق شنید، وارد شد:
«دیگه آب كه از سر گذشت…»
با لحنى كه شرمندگى از آن مىبارید سلامى كرد و به سمت در چرخید و به آرامى آن را بست. دلش مىخواست بستن در ساعتها طول بكشد. مثل داستان اصحاب کهف؛ همین لحظه همه به خواب روند و کسی سوال و جوابش نکند. کاش حداقل مىدانست چه چیزى در انتظارش هست. در را که بست به آرامی چرخید، ولی هیچ معجزهای نشد. کسی به خواب نرفت یا زمان متوقف نشد.
داخل اتاق، دو نفر، پشت دو میز با زاویه نود درجه نشسته بودند. یكى را رییس میخواند و دیگری را رییستر! با ورودش هر دو خیره نگاهش كردند.به نگاهها و حالاتشان دقت کرد، ولی متوجه نشد که موضوع از چه قرار است.
رییس با دست راستش، كه خودكار طلایی رنگ و با ارزشی بین انگشتان بلند و کشیدهاش بود، به سمت یک صندلی كه روبهروی رییستر بود اشاره كرد و به آرامى “بفرمایید”ى گفت. انگار صدایش از ته چاه میآمد. شاید هم کراوات ساتن و گرانقیمتش که میتوانست نشانهی تسلیمش در برابر رییستر باشد، صدایش را در گلو خفه میکرد.
جو اتاق سنگین به نظر مىرسید و سكوت آنها اضطرابش را بیشتر مىکرد. حالا لباسشویی درونش به مرحله چرخاندن دور تند رسیده بود. تقریبا مطمئن شده بود كه زنگ خداحافظى در چند دقیقه آینده زده خواهد شد.
براى شنیدن صحبتهای رییس باید گوشها را حسابى تیز كرد؛
«انگار آدما هر چه باكلاستر مىشن صداشون سختتر شنیده مىشه، یا؛
فكر مىکنن صداى آروم نشونه باكلاسیه!؟چه بدونم!!!»
به نظر مىآمد كه اول كلمات را در ذهنش مزهمزه مىکند تا بیرون بریزد:
«همانطور كه مىدونید… اخیرا… حجم كارهاى ما… در شركت … بسیار بالا رفته… و تعداد پرونده ها… نسبت به سال پیش… تقریبا دو برابر شده… كه خودش… نشون دهندهی پیشرفت… شركت ماست.
جناب رییس… و من… مدتیست كه كارها… و پروندههای… زیر دست شما رو… با دقت بیشتر… بررسى مىکنیم… و لازم دونستیم… با شما… در این زمینه… صحبتى داشته باشیم.»
هر چه به كلاف درهم برهم مغزش فشار مىآورد تا عیب و ایرادى از پروندههای زیر دستش به یاد بیارورد، چیزى به ذهنش
نمىرسید! تا جایی که به خاطر داشت همه را به خوبی تحویل داده بود، حتی گاهی زودتر از موعد. بسیار مضطرب بود و دستانش از دلهره یخ بسته بود. مدام توى ذهنش تكرار مىكرد «َنَفسسسسس» تا شاید كمى از نگرانیاش كاسته شود.
«در بررسىهای… پروندهها… نكاتى بودند كه… لیست كردیم… اگر مایل بودید… دربارهی تكتک آنها… مىتوانیم صحبت كنیم. اگر شما… آب یا نوشیدنى میل دارید… از خودتون پذیرایى كنید… تا بریم سر اصل مطلب…»
یاد ضربالمثل چماق و هویج افتاد.
حالا رییس هم قبل از اینکه دربارهی موارد پروندهها صحبت كند یا خبر اخراج شدنش را بدهد به او آب و نوشیدنى تعارف مىکرد.
با اینكه مىدانست چیزى از گلویش پایین نخواهد رفت ولى به احترام رییس و رییستر، از میز گوشهی اتاق یك فنجان قهوه برای خود برداشت و کمی شیر در آن ریخت و دوباره روى صندلیاش نشست و براى این دست و دلبازی، از آنها تشكر كرد
رییس ادامه داد: «همونطور كه گفتم… ما… پروندههایی رو كه… به دست شما مىسپردیم… با مطالعهی اولیه بود… و مطمئنا… نتیجهی كار شما هم… بررسى مىشد… این كار تقریبا… از دو ماه پیش شروع شد… كه پروندههای شما… قبل و بعد از پروسه… مطالعه بشه.
قصد ما… از اینکار… شناخت نوع نگرش… و راه حلهای شما… و سرعت انجام… كار بود.»
احساس كرد نارو زدهاند، بدون اینکه خبر داشته باشد زیر ذرهبین آنها رفته بود. از عصبانیت و ناراحتى نفسش تنگ شد و گلویش خشكید، جرعهای از قهوهاش را سر كشید تا راه گلویش باز شود:
«این اضطراب و دلشوره تمومى نداره»
رییس بعد از سكوت كوتاهى به رییستر نگاهى انداخت كه در حال بستن در خودکار طلایي و گذاشتن آن داخل جعبهاش بود. ناخوداگاه نگاه او هم به سمت رییستر چرخید.
«من از نتیجهی كار شما و البته روش كارتون بسیار متحیر شدم. كار شما قابل تحسین است»
او چیزى را كه گوشش مىشنید و چشمانش مىدید باور نمىکرد. مات و مبهوت به دو رییس نگاه مىكرد.فکر کرد خواب میبیند. ولی حتی در خواب هم این را باور نداشت. همه چیز به سمت اخراج او میرفت، ولی حالا!
انگار كه كسى تلنگرى زده باشد به خودش آمد و براى اینكه بیشتر از این نگاه مبهوت و غرق تعجب نداشته باشد، سرش را پایین انداخت و زیر لب زمزمه كرد؛
«لطف دارید.»
رییستر ادامه داد:
«براى اینكه بتونیم بیشتر از نبوغ شما استفاده كنیم تصمیم گرفتیم سایر كاركنان رو براى دورههاى آموزشى به شما بسپاریم و البته، حقوقتون هم افزایش چشمگیرى خواهد داشت… موافق هستین؟»
آن لحظه نمىدانست چه بگوید، هنوز كلاف سر در گم مغزش، به طور دقیق نمیتوانست همهی این حرفهای متناقض با ذهنش را پردازش كند. اول كه وارد شده بود مطمئن بود اخراج مىشود ولى حالا صحبت ترفیع با تشویق در میان بود.
به آرامى گفت:
«نمىدونم چى بگم! فكر كنم بله! مىتونم بیشتر در اینباره فكر كنم!؟»
دو رییس نگاهى به هم انداختند و رییس گفت:
«البته، درضمن… موضوع دیگرى كه… از شما توقع داریم… این هست كه… سعى كنید سروقت… در اتاقتون حاضر باشید… بخصوص… اگر… كلاسهاى آموزشى… داشته باشید.»
این همانى بود كه از اول فكر مىکرد بابتش توبیخ خواهد شد! با صداى نسبتا بلندترى جواب داد:
«بله حتما!»