پشت سر مسافران به درون اتوبوس پرید. در قسمت بانوان دو دستش را به میله عمودی جلوی در قلاب کرد تا بتواند تعادلش را حفظ کند ودر برابر تکانها به این طرف و آن طرف پرتاب نشود. نگاه گذرایی به راهرو و سپس به گوشه و کنار انداخت. اکثر صندلیهای اتوبوس را زنهایی با مانتو، شلوار و مقنعههای تیره رنگ اشغال کرده بودند. نزدیکیهای عصر بود، و از ظاهرشان معلوم بود که از سر کار برمیگردند. خسته و بیحوصله بیرون را تماشا میکردند. بعضیها هم با گردن خم شده بر روی سینه یا شانه، مشغول چرت زدن بودند.
همانطور که ردیف به ردیف مسافران را برانداز میکرد، چشمش در کنار در، در ست روبهرویش، در چشمان زنی که دستش را بر روی میلهی افقی صندلیهای جلو گذاشته و سرش را به بدنه اتوبوس تکیه داده بود، ثابت ماند. چشمانش را از زن برگرفت . سرش را به قسمت مردانه گرداند. چند نفری ایستاده بودند، با نگاههایی بیتفاوت خیره به بیرون نگاه میکردند. آنهایی هم که نشسته بودند، تنها پس کلههاي بیحرکتشان را میدید. همه ساکت در درون خود فرو رفته انگار منجمد شده بودند. رغبتی به آمیختن با زندگی بیرون از خود را نداشتند.
چشمهایش را گرداند. نگاهش دوباره در نگاه زنی که روبهرویش ایستاده بود گره خورد. زن میانسالی بود که صورت گرد و گوشتآلودش در حصار روسری ابریشمی گلدار، قاب گرفته شده بود. چشمان درشت میشی رنگ، پلکهای افتاده و مژگانی صاف و خنجر ی شکل، ابروهای نازک با هلالی کامل بر پیشانی فراخ، چیدمان بی عیب و نقص بینی و لبها، به همراه نقش و نگار ی که ردپای روزگار صحهای بر گذر عمر، روی صورت او گذاشته بود، وی را به تابلویی از نقاشان ریالیست شبیه ساخته بود که چشمهارا به سویش جذب میکرد.
سرش را بالا آورد. بر روی آیینهی محدب کنار در، سر تا پای خودش را برانداز کرد. شال آبی نازکی که قرار بود موهایش را از دیدهها پنهان کند، از سرش سر خورده، از دو طرف شانههایش آویزان بود. عینک بزرگ با شیشههای آیینهای بر روی سر، موها را تا پشت گوشها عقب زده و گردن کشیده با پوست سفید به رنگ مهتابش را عریان ساخته بود. مانتو سفید کوتاه جلو باز و تیشرت سفید با نقش موجهایی به رنگ دریایش، ناهمخوانی غریبی با هیبت لشگر نشسته زنهای سیاهپوشی که آنها را در آیینه، پشت سر خود میدید، داشت. نگرانی و تشویش وجودش را فرا گرفت. سرش را به اطراف گرداند. سمت راستش زنها و سمت چپش مردهایی بودند با صورتهایی منجمد، سرهای بیگردن و پشتهای خم شده، در سکوتی وهمآور. دلش خواست فریادی از ته دل بکشد. فریادی نه فقط برای شکستن این سکوت جانکاه، بلکه برای بیدار کردن همهی آنهایی که سر در گریبان به خواب رفته بودند.
در فکر فریاد زدن بود که باز چشمانش بر صو رت آن زن ایستاده در مقابلش ثابت ماند و صدا در گلویش خفه شد. هر بار که به او نگاه میکرد، زن سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد و زیر لب چیزهایی میگفت. نگاهش نگران بود و غمگین. انگار میخواست از چیزی سخن بگوید که برایش ناگوار است.
سرش را جلو برد تا شاید بتواند بفهمد که او چه میگوید. میتوانست سر صحبت را با او باز کند تا از این سکوت ممتد رهایی یابد. از لبان زن جملاتی نا مفهوم بیرون میآمد. لبخندی به او زد. خواست چیزی بگوید. هر چه به خودش فشار آورد، نتوانست. گویی در خلا مطلق گرفتار شده است و واژهها در فضا انعکاسی ندارد . نفسش را در سینه حبس کرد تا با تمام توان فریادی از سینه برآورد. رگهای گردنش مثل ریسمانی کلفت از زیر پوستش که به کبود تیره رنگی تبدیل شده بود خفهاش میکرد. چشمهایش به شکل عجیبی گشاد شده، از کاسه بیرون زده بود. کسی به او توجهی نداشت و اتوبوس بدون توقف در ایستگاهی، به حرکت ادامه میداد.