نادر قضاوتی: حشمت، كوچه‌گرد عشق

«دواى درد عاشق را كسى كو سهل پندارد/ ز فكر آنان كه در تدبير درمانند، درمانند»

حافظ

 

در ادبيات شور انگيز نظم و نثر فارسى،دو منظومه ى ليلى ومجنون و شيرين وفرهاد سمبل و پر آواره اند.مجنو ن در شطرنج، عشق كيش و مات شده، راه بيابان در پيش مى گيرد و فرهاد شرط رهايى شيرين از خسرو پرويز را در شكا فتن كوه بيستون مى بيند. اما دريغ آنگاه كه فرهاد آخرين ضربه ى تيشه ى عشق را به دل سنگ بيستون مى كوبد، پير زنى اغوا گر خبر دروغ مرگ شيرين را به او مى رساند! فرهاد ناكام از عشق و ديدار شيرين تيشه ى عشق را بر فرق خود مى كوبد. و يكى از غم انگيز ترين تراژ دى هاى عشقى جهان به جاودانگى مى پيوندد.

حشمت نو جوان برومند ديروز و مجنون كوچه گرد امروز شهر ما، مصداق همان بيت حافظ مى شود كه تدبيرانديشان در تدبيرش، در مى مانند.حشمت دل به عشق ناز خاتون مى بندد، اما به جبر زمان، جايي در دل او ندارد.

حال او مرد ى بلند بالا يى ست كه، به حشمت دراز معروف است.دير زمانى از زندگى افسانه مانند او نمى گذرد.افرادى كه يكى دو پيراهن بيشتر از نو جوانان امروز شيراز پاره كرده اند،با نام و چهره ى او آشنا هستند.در زمان نو جوانى او هنوز سنگفرش كوچه ها قلوه كارى و بازارچه هاى سنتى، محل داد وستد مردم بود.صمىميت در دوستيى ها تا به آن جا بود كه گرو گذاشتن تار مويى نشان از پايمردى تا پاى جان را داشت.

. دوران نو جوانى حشمت به شاگردى در دكان هاى عطارى وبقالى بازارچه گذشت .اوصبح ها با روشن شدن هوا به تشويق و همراهى برادرش به زورخانه ى اصفهانى ها درحوالى پستخانه ى شيرازمى رفت .ورزش باستانى را از ميل گرفتن و چرخيد ن دور ميدان تا كباده كشى دور شانه ها را آموخت و كار كرد.اندام ورزيده و پهلوان گونه اش كه به بلندى قامتش سازگارى داشت حاصل آن دوران بود.

بعدها بآ آشنايى و سفارش برادرش در حجره ى معتبر پارچه فروشى حاج غلام كرباس بافت در بازار وكيل شيراز به شاگردى مشغول به كار شد.ابتدا حمل و انتقال عدل پارچه ها ى سنگين از انبار و جا دادن طاقه ى پارچه ها در طاقچه هاى چوبى و پيشخوان حجره را عهده دار بود. در مدت چند سالى كه حشمت در آن جا مشغول به كار بود، ادب،نجابت، امانتدارى و گفت و گوى او در مواجهه با مشتريان زن ،مورد توجه و اعتماد حاجى قرار گرفت .او هم هر وقت براى سفارش و خريد عدل هاى پارچه،به كويت،هند و چين سفر مى كرد،با فكر راحت تمام حساب و كتاب ،حجره را در اختيار حشمت مى گذاشت و او را چون پسر نداشته ى خود، امين و قابل اعتماد مى دانست. حاجى پيش از مسافرت اصغر موشه را كه پسر ى نو جوان و قد كوتاهى داشت را براى نظافت حجره و خريد نيازمندى هاى خانه اش استخدام كرد.اصغر موشه صبح هاى زود آبپاش فلزى را از آب حوض مسجد وكيل پر مى كرد و طبق سنت بازاريان جلو حجره را آب و جارو مى كرد.او هم چنين خريد روزانه ى خانه ى حاج را انجام مى داد. صبح زود روزهاى جمعه ها آش سبزى معروف دكان حاج حبيب آشى و شله زرد را براى خانواده ى حاجى خريدارى مى كرد و به خانه ى او مى برد. حاجى تنها يك فرزند دختر به نام ناز خاتون داشت كه عزيز دوردونه و چشم وچراغ خانه بود.او كه به سن بيست وپنج سالگى رسيده بود، ،صورتى به درخشندگى پنجه ى آفتاب و سيمگونى ماه آسمان داشت. مادرش دوست داشت كه دخترش در اين سن وسال كه اوج جوانى و شكوفايى زنانگى او ست شوهر كند و در زندگى خوش بخت شود.

ناز خاتون روزى در غياب پدر به همراه نديمه اش بي بى گل، به طور ناشناس و براى محك زدن اخلاق و و رفتار حشمت، به عنوان مشترى به حجره ى پدر رفت. او از حشمت خواست كه طاقه ى پارچه هاى گل ابريشم،كرپ و ساتن را برايش بياورد.حشمت پار چه هاى در خواستىى او را در جلو پيشخوان حجره گذاشت. ناز خاتون عمدآ خود را معطل كرد تا چند مشترى زن ديگر هم آمدند.به حشمت گفت ما تا پارچه ها ى دلخواه را انتخاب مى كنيم شما پاسخگوى ديگر خانم هاى مشترى باشيد.ناز خاتون چگونگى گفتار و نحوه ى برخورد حشمت با مشتريان زن را زير نظر گرفت.او پارچه ى كرپ مشكى را انتخاب كرد و پول آن را پرداخت.وقتى خانه رسيد سر زدن به حجره ى پدر،خريد پارچه و رضايت از اخلاق ورفتار حشمت را براى مادرش تعريف كرد.مادرش گفت:

“حاجى شانس آورده كه جوانى درستكار و نجيبى چون حشمت را در حجره دارد.”

مادرش هم هفته ى ديگر به طور ناشناس به حجره ى شوهرش سر زد و رفتار و برخورد حشمت با مشتريان را زير نظر گرفت. او پارچه اى را انتخاب كرد و براى امتحان حشمت مقدارى از پول پارچه راداد و گفت:

“من پول به اندازه كافى با خودم نياورده ام، اگر موافقت كنيد پارچه را مى برم و براى خريد بعدى بقيه بول را مى پردازم.

حشمت گفت :

” خانم، با كمال شرمندگى،من اين جا شاگرد هستم و اختيار ندارم، شمابهتر است كه بقيه پول را بياوريدو پارچه را ببريد!” مادر ناز خاتون هم از سر زدن به حجره ى شوهرش و چگونگى رو دست زدن به حشمت را براى دخترش تعريف كرد.

ناز خاتون گفت :بله مادر، من هم به اين نتيجه رسيده ام كه او جوان دست پاك و چشم پاكى است.”

ماددرش گفت:

“دخترم چندين مرتبه مادر و خواهر حشمت به من گفته اند، كه اگر ناز خاتون و پدر و مادرش اجازه بدهند، براى غلامى حشمت، خدمت برسيم ،ولى من هنوز جوابى نداده ام.

ناز خاتون گفت:

“مادر من كه يك مرتبه بيشتر براى خريد به حجره ى پدر نرفتم،آن هم به طور ناشناس، چطور او من را شناخته و پسنديد ه است؟”

مادرش گفت :”حشمت جوان عاقل و با هوشى است.”

ناز خاتون گفت :”مادر تا آمدن پدر از مسافرت با يك آشنايى و كفت وگوى خانوادگى با خانواده ى حشمت موافقم!.”

دعوت خانوادگى ساده اى برگزار شد.ناز خاتون طبق مرسو م باچادر سفيد گلدار وسينى نقره اى چاى وارد شد. حشمت با ديدن زيبايى او رنك چهره اش دكرگون شد.چشمانش برق زد و شوق ديدار در چهره اش نمايان شد و دست و پايش را گم كرد. گويى در همان نگاه اول يك دل نه، صد دل عاشق او شد. مادر حشمت تا شيفتگى و دگر گونگى حالت و چهره ى پسرش را ديد،در فكر رفت كه اگر نازخاتون و يا پدر و مادرش موافقت نكنند، با اين دلدادگى و شيدايى حشمت چه بايد بكنيم و كار عشق او به كجا خواهد انجاميد؟ از روز بعد نشانه هاى شيدايي و بى قرارى در چهره ى حشمت نمايان شد. نا آرامى برخوراك و خوابش اثر گذاشت. رفتارش بمانندپرنده اى شد كه بر درختى نشسته دلواپس وبى قرار،هر لحظه از شاخه اى به شاخه ى ديكر مى پرد.]

هفته اى گذشت و حاجى از مسافرت برگشت. پيش از آن كه همسرش از خواستگارى خانواده حشمت و دعوت از آنان سخنى بگويد،حاجى گفت:

” در پايان سفرم از هند و چين براى تجارت پارچه،يك هفته در كويت منزل حاجى ميراب زاده،مهمان بودم و چه

پذيرايى شاهانه اى برايم تدارك ديده بودند. خانم حاجى هم سلام شما را رساند و گفت ”

” براى ديدار شما و ناز خاتون خيلى دلم تنگ شده،،كار خيرى هم در پيش داريم كه تايكى دو هفته آينده به شيراز خواهيم آمد. “حاجى ميراب زاده هم سر ميز شام به من گفت:

“پسرم مهندس عطا سال هاست كه در پاريس زندگى و كار كرده است.او متاسفانه در اين مدت دو ازدواج نامناسب داشته كه هردو به عللى به جدايي كشيده شده! ما در مشورت هاى خانوادگى كه داشتيم بهترين گزينه را با توجه به شناختى كه از خانواده ى خوب شما داشتيم تصميم گرفتيم كه به شيراز بيائيم ودر صورت موافقت نازخاتون دوستى ها تبديل به فا ميلى و رفت وآمدها ى خانوادگى هم بيشتر شود.”

مادر ناز خاتون گفت :

“حاجى ،در هنگامى كه شما در مسافرت بوديد مادر و خواهر حشمت به منزل ما آمدند و تقاضاى خواستگارى از ناز خاتون را داشتند.مادر حشمت به من گفت :” حاج آقا با آن سابقه ى خوبى كه از درستگارى، نجابت، چشم پاكى و ديگر كارهاى خوب حشمت دارند اگر اجازه دهند براى دومين بار و حرف وگفت وگوى خواستگارى خدمت برسيم.من هم تا به حال جواب روشنى نداده ام و موكول كرده ام به آمدن و صلاحديد شما .حال كه ما بر سر انتخاب دو خواستگار بر سر دو راهى قرار گرفته ايم، شما بگوييد چه كنيم و كدام خواستگار را انتخاب كنيم؟

حاجى گفت:

خانم،هر كارى راه حلى دارد.ترازويي مى أوريم امكانات مالى و امتيازهاى خوب هر دو خواستگار را در دو گفه ى ترازو قرا مى دهيم هر كفه كه سنگين تر وبه سود ما باشد،آن را انتخاب مى كنيم! حاجى گفت اول از مهندس عطا شروع مى كنيم كه اين موقعيت هاى خوب را دارد: پول، ثروت، سرشناسى خانوادگى،شغل خوب،نداشتن بيش از شصت سال سن، نداشتن همسر بعد از دو طلاق، زندگى در پاريس و از همه مهمتر آينده ى دوستى و تجارت من با حاجى ميراب زاده. در كفه ى ديگر خوبى هاى حشمت را مى گزاريم كه : جوان است، ازدواج نكرده،امانتدار،نجيبب وچشم پاك است،اما سرمايه ندارد و دست اش خالى ست. سنگينى ترازو به سمت وسوى خانواده حاجى ميراب زاده با دو ازدواج نافرجام پسرش مهندس عطا چرخيد . ازواج صورت گرفت.عروس ابتدا به كويت و سپس به پاريس رفت مدت كوتاهى گذشت .ناز خاتون در نامه اى شكوه آميز براى پدر و مادرش نوشت كه، مادرجان و پدر عزيز،ما فريب زرق وبرق هاى تو خالى را خورده ايم . آنان بما در باغ سبز را نشان داده اند. آش همان آش و كاسه همان كاسه است. در روى همان پاشنه اى مى چرخد كه براى زن اول ودوم، شوهرم چرخيده است. عشق وصميميتى در كار نيست.با وجودى كه او زن دارد باز سرو گوشش مىجنبد و چشم چران است.شب ها دير و مست به آپارتمان مى آيد،بد اخلاق و عصبانى ست شغل درست وحسابى ندارد.كرايه آپارتمان و خرج خورد و خوراك ما از كويت مى رسد. رابطه ى پرمهر زن و شوهر ى در كار نيست .پرخاشگر و بهانه جوست.مادرش نوشت:

“دخترم در گذاشتن وزنه ها در ترازوى سنجش،ما اشتباه كرديم. سنگينى وزنه ها بدون پرس و فقط با يك آشنايى مختصر بى خود و بى جهت به سود خانواده ى حاجى ميراب زاده و پسرش مهندس عطا چرخيد.اگر چنين است كه نوشتى حتا آب خوردن هم كه در دست دارى زمين بگذار و تقاضاى طلاق كن و عطاى مهندس عطا را به لقاى خودش به بخش و به شيراز برگرد.

خبر به كوش حشمت رسيد كه ناز خاتون ازدواج كرده و به كويت رفته است او هم همچون مجنون ليلى، مجنون گوچه گرد شيراز شد. آواره از اين كوچه به آن كوچه و از اين محل به محلى ديگر مى رفت. .جل و پلاسى كهنه و كوز ه اى آب رهتوشه ى آوارگى اش شد.شب ها پشت حجره هاى بسته بازار وكيل و روزها قدم زنان زير طاق چا وش ها و چارسوى بازار وكيل ،روز را به شب و شب را به روز مى رساند.اما او مرد بى آزار ى بود.به مورچه ها در كف زمين خيره مى شد به آن ها حرف مى زد و اگر مانعى بر سر راه شا ن بود بر مى داشت. كارش به جايي رسيد كه همصحبت او در و ديوار كوچه ها و يا كف زمين بود. به قسمتى از آجرهاى زير طاق حرف مى زد و براى شان مى خنديد. گاه سگرهايش درهم مى رفت و با اشاره ى دست انجام كارى را از آن ها درخواست و يا نهى مى كرد. روزها برادرش و زمانى هم مادرش با پشت خميده كو چه هاى محل را براى پيدا كردن او پشت سر مى گذاشتند. مادرش با پشت خميده وعصا زنان در جست و جوى او از هر عابرى سؤال مى كرد :”پسرم حشمت را نديدد ؟” پاسخ ها بيشتر “نه” بود.مادرش باخستگى و درماندگى كوچه ها را مى پيمود تا او را پيدا كند. هر وقت او را مى ديد بوسه اى به صورت پسرش .مى زد و دستمال بسته اى از غذا و كوزه آبى را به او مى داد. آنگاه قطره اشكى پلك هاى خشك چشمانش را ترمى كرد.آهى مى كشيد ونگاهى به آسمان مى انداخت.

 

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید