علی شبابی: پیرمردی در می‌زند

مرد و زن توی اتاق نشیمن سرگرم تماشای تلویزیون بودند که صدای زنگِ در آمد. شب بود. آن ساعت از شب انتظار کسی را نمی‌کشیدند. چند ماهی بود به این خانه که بیرون شهر واقع است اسباب کشیده بودند و تا آن‌شب دوست و آشنایی هم خانه جدید و نوساز آن دو را ندیده بود. زن می‌خواست دکوراسیون خانه را عوض کند، یکی از دیوارهای پذیرایی را گل‌بهی رنگ کند، مبلمان جدید سفارش دهد و با پرده‌های آنتیکی که در مجله دیده بود ست کند. در مورد همه این کارها وسواس عجیبی به خرج می‌داد و به این خاطر هنوز در منزل نو جابجا نشده بودند. مرد قفسه‌های اتاق نشیمن را با یادگاری‌های قدیمی که از خانه‌ی شخصی خودش آورده بود – از جمله عکس‌ بازیکنان نیویورک یانکیز، توپ یادگاری از بازی‌هایی که رفته بود، چوب بیسبال آنتیک و کلی کتاب که بیشترشان هنوز در جعبه بودند و با زن در مورد چیدمان آن در فضای محدود خانه کوچک‌شان توافق نکرده بودند انباشته بود.
زنگ در دوباره و سه‌باره صدا کرد. زن و مرد به هم نگاه کردند تا این که مرد به ناچار برخاست.
مرد سالمندی دم در قوز کرده بود، با چراغ کم‌نور ایوان، تنها چانه‌ آویزان و گونه‌ی گل انداخته‌اش پیدا بود. صدای خراشیده‌ای از گلویش بیرون آمد. مفهوم نبود:
«من موسیو ژان، شما سگ…»
حالا زن رسیده بود و پشت مرد ایستاده بود.
«هی، موسیو ژان! همسایه‌مان هستند.»
«سگ دخترم، شما…چیه اسمش، بلوندی را ندیدین؟»
زن از او خواست بیاید تو. پریشان بود. چهره‌ای استخوانی و گوش‌های درازی داشت و در روشنایی سرسرا بود که مرد او را شناخت. یکی دوبار در کوچه همدیگر را دیده بودند و از دور بهم دست تکان داده بودند. بند شلوارش، بالا‌تنه‌اش را کوتاه و لاغر نشان می‌داد. کاترین که ظاهرا با وی سلام و علیکی هم داشت دعوتش کرد. زن برای موسیو ژان شربت آورد. موسیو که کمی آرام گرفته بود این‌طرف آن‌طرف را برانداز کرد و یک‌باره گفت:
«سگ دخترم، می‌دانید نزد من امانت بود. بلوندی را آورده بود نگاه دارم.»
«پیدا میشه، سگ‌ها بهتر از ما آدم‌ها خونه‌شون را بیاد دارن.» زن سعی داشت او را آرام کند، اما خودش مضطرب‌تر می‌نمود.
شربت را سرکشید و با آستین پیراهن دهانش را پاک کرد. با چشمان نافذِ میشی دیوار های بیشتر خالی خانه را برانداز می‌کرد. چین‌های صورتش در نور مهتابی سرسرا رنگ‌پریده، کم‌خون و ناهموار، همچون بیابانی لایزرع به گردابی می‌رسید که گودی زیر چشمانش بود. هرچین پوست آویزانش، هر پُرز آن از بسی سال‌های رفته حکایت داشت.
« حتما سگ شما، اسم و آدرس‌تان بر روی گردنش است.»
موسیو ژان تابلوی روبرویی که عکس بازیکن قدیمی بیسبال بود تماشا می‌کرد:
«می‌دانید، من آنشب که بیب روث آخر بازی اون ضربه را زد توی استادیوم بودم، با پدرم که هوادار پروپاقرص ینکیز بود رفته بودیم نیویورک. استادیوم به لرزه درآمده بود. تماشا‌چی ها همه ایستاده بودند، نفس‌ها در سینه حبس بود. حتی یک نفر نبود که سرپا نباشد.
مرد سرش را برگرداند و به تابلوی بیب روث زل زد. فکر کرد در اولین فرصت قاب‌عکس‌های دوران بازیکنی‌اش را پیدا و بر دیوار آویزان کند.. قاب‌عکس‌ها توی یکی از کارتن‌های اسباب‌کشی باید می‌بودند. (می بایستی بوده باشند) پیرمرد سرفه کرد. سرفه‌های خشکی که فقط آدم‌های سیگاری می‌کنند. مرد مدت کوتاهی در لیگ نیمه‌حرفه‌ای شورت‌استاپ بود. قرارداد نسبتا خوبی داشت که خرجش را کفاف می‌داد گرچه نتوانسته بود به لیگ برتر راه بیابد و بازی را مدتها پیش کنار گذاشته بود.
کاترین انگشتان با دو دست گره زده همچنان پشت مرد ایستاده بود و گفت:
«سگ‌تان را دیدم، حیوان تودل‌برویی است. دخترتان در پارک آن‌طرف خیابان گردشش می‌دهد.»
پیرمرد ناگهان از روی صندلی برخاست، دست در جیبش کرد. دستمال سفیدی بیرون آورد و دماغش را پاک کرد.
«اوه بله، بلوندی. سگ دخترم، برایش خیلی عزیزه.» با صدای خش‌داری ادامه داد:
«دخترم تا دیروقت کار می‌کنه، شب و روز اداره است. شام و ناهارش را اونجا می‌خوره.»
عینک ته‌استکانی‌اش تا وسط بینی پایین بود و به نقطه‌‌ای فرضی در دیوار نگاه می‌کرد. رگ کلفتی از گردنش بیرون زده بود. لیوان نوشیدنی را برداشت و یک قلپ خورد.
مرد خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. داستان زندگی پیرمرد کم‌کم جالب شده بود. دفتر کوچک یادداشت را از روی میز برداشت و نوشت:
«بار مسئولیت – امانت – احساس گناه»
مرد و از پنجره‌ی بزرگ اتاق به کوچه که در آن وقت شب فقط با چراغ سردر خانه‌ها روشن بود چشم دوخته بود.
صدای وزوز و جیرجیر سیرسیرک‌ها را بلند‌تر از همیشه می‌شنید. یادش آمد گلدان‌های اطلسی پادری را آب نداده است و همین‌طور به کوچه خلوت خیره ماند.
پیرمرد پرسید: «رفیق، شما هیچوقت خواب می‌بینید؟»
زن نگاه معنی‌داری به مرد کرد و رو به پیرمرد گفت:
«همه ما چیز‌هایی را گم می‌کنیم، اگر خوشبخت باشیم بلکه توی خواب پیداشون بکنیم.»
«درسته، فکر می‌کنم درست می‌گین. امروز صبح زود بود از خواب پریدم. خواب دلچسبی دیده بودم و می‌ترسیدم آن را فراموش کنم.»
«موسیو ژان گفتید سگ دخترتون چه ریختی بود؟»
« یک سگ معمولی، پشمالو. دم‌بریده است، از توله‌گی دمش را کندند. سگ دخترمه، روزها میاره پیش من می‌ذاره.»
«آوه آره بیچاره دخترم، هنوز بهش نگفتم. دیوانه میشه. آخه می‌دونید اون جانور را خیلی دوست داره!»
زن، قدری مضطرب و نگران، تحت تاثیر قرار گرفته بود پس جلوتر آمد و خواست دلجویی کند:
«حتما خودش راهش را پیدا می‌کنه و برمی‌گرده. سگ‌ها موجودات وفاداری هستند. کاش اقلا در حیاط‌تان را باز می‌گذاشتید.»
زن رفته بود از آشپزخانه چیزی بیاورد و مرد یواشکی، طوری که زن نشود گفت:
«کاترین دلش می‌خواست ما نیز سگ یا گربه‌ای توی منزل داشتیم. من دیده بودم چطور با سگ و گربه همسایه‌ها ور می‌رود و از ایشان دلجویی می‌کند. با بچه‌های مردم هم. وقتی در کوچه یا در پارک کالسکه بچه می‌بیند، دلش می‌رود. همین‌طور برای سگ‌های خانگی. یکبار داوطلب شده بود سگ یکی از همسایه‌ها را که مسافرت بود نگهداری کند.»
زن به اتاق برگشت و ادامه داد:
«می‌تونم شما را درک کنم، من خودم بچه بودم گربه تو خونه داشتم، یک روز که خانه‌مان میهمانی بود، دوست‌های مدرسه‌ام اومده بودند. حواسمون به بازی بود و متوجه نشدم که گربه از در باز حیاط بیرون رفت و هرگز برنگشت. ببخشید نباید این خاطره را می‌گفتم.»
زن هرگز از گم شدن گربه‌اش با مرد حرفی نزده بود.
پیرمرد ساکت بود و باز به جایی در دیوار خیره شده بود. مرد گفت:
«موسیو ژان یادتان نیست سگ دخترتون، اسمش چی بود؟ چه موقعی غیبش زد؟»
پیرمرد آهی کشید، به خودش تکانی داد و مثل اینکه از خواب خوشی بیرون آمده باشد لبخند زد:
«پیر خرفتی مثل من باید دلش به همین خواب‌ها خوش باشه، می‌دونی رفیق؟»
چشم در چشم شدند. رگه‌ای از خون در چشمان روشن پیرمرد دویده بود.
«بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم عمر انسان اگر بیشتر در خواب می‌گذشت آدم خوشبخت‌تر بود. دیدید سگ‌ها تا چه اندازه می‌خوابند؟ دو سوم زندگی‌شان در خوابند. آنهم خواب عمیق. حتما در آن عالم ناهشیاری برای خود دنیایی دارند. دنیایی که ما از آن بی‌خبریم.»
زن آمده بود پشت صندلی مرد ایستاده بود و هر دو به حرف‌های پیرمرد گوش می‌دادند.
پیرمرد سقش گرم گرفته بود و یک‌ریز حرف می‌زد:
«تا حالا شده از خوابی شیرین بیدار بشید و بخواهید دونه‌دونه اون چی خواب دیدید را بنویسین؟»
از جیب پیراهنش دفتر یادداشتی درآورد و سر خودکار بیک‌اش را با دندان کند.
«من خواب‌هامو یادم باشه می‌نویسم، می‌دونید در سن من به چیز‌های دل باید بست که هی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشن.»
زن رفته بود از بوفه برای مرد گیلاس ویسکی بریزد. فقط یک تکه کوچک یخ، دقیقا همان جوری که او دوست داشت، در لیوان انداخت و دستش داد.
« داشتیم از خواب‌ها که از ذهن پاک میش می‌گفتیم.»
«بله، درسته، خصوصا اون خواب‌هایی که یا شیرین‌اند یا هم کمی ترسناک.»
« و اون‌ خواب‌هایی که مثل جرقه برای یک لحظه کش‌دار، اتاق تاریک کلبه را نور میدن. می‌خواهی دستت را دراز کنی و هاله‌ی نورانی را توی مشت بگیری. اون لحظه را بزاری تو شیشه درش را ببندی که در نره. آره رفیق، فقط من بودم و خودش. اون دختر موطلایی و من دوتایی نشسته بودیم روی صندلی جلو. شورلت ایمپالای بابام بود. از اون مدل‌های قدیمی با تو‌دوزی چرمی و دسته دنده توی فرمون براق و لاکی، داشبورت پت و پهن. ماشین کنار جاده، جایی پارک کرده بودیم. سُر خورد اومد طرفم. دست‌هامو گرفت گذاشت روی گردنش. لبهایش را آرام بوسیدم. گردنش عطر پیچک امین‌الدوله گرفته بود که از پنجره نیمه‌باز ماشین تو میومد. کُرکِ نرم صورتش، وقتی درآینه ماشین نور می‌افتاد، طلایی می‌شد. بله دوست عزیز، برخی خواب‌ها مثل شهاب چند لحظه‌ی کوتاه، در سقف آسمان می‌درخشند و در افقی دوردست به شن فرو میرن. تو احساس می‌کنی فقط تویی که در اون لحظه جرقه را دیدی.»
تکه یخ لیوان تقریبا آب شده بود. مرد نصف گیلاس را سرکشید، سرش را از تلخی مشروب جنباند و روی دفتر یادداشت نوشت:
«دختر موطلایی – تعبیر خواب – پیچ‌امین‌الدوله.»
زن از پشت دستش را دور گردن مرد حلقه کرده بود و ایستاده به حرفهای موسیو‌ ژان گوش می‌کرد. او می‌خواست بداند پیرمرد دختر را در خواب شناخته بود یا نه؟
پیرمرد انگار درخواست زن را نشنید، آرام و با احساس ادامه داد:
«گردنش بوی عطر یاس می‌داد. اون فرورفتگی گونه‌هاش وقتی خندید و خودش را عقب کشید، همان چهره‌ای بود که می‌شناختم و یادم بود. از دور ماشینی از جاده رد می‌شد و نور چراغش برای یک ثانیه از آینه منعکس شد. سرم را به آینه گرفتم. وحشتناک بود، این «من» فعلی بودم، همین‌طور که الان پیش شما نشستم. ولی اون خود سابقش بود. همان دختر موطلایی با چال گونه در شانزده‌سالگی. فکر نمی‌کنید عجیب باشه؟»
لیوان مشروب دست مرد عرق کرده بود و تکه‌یخ کاملا آب شده بود. جرعه‌ای نوشید وگفت:
«خیلی شاید عجیب نباشه، زنی را که دوست داشتید، در همون فورم و حالت گذشته در خواب دیدید.»
زن که پشت صندلی مرد ایستاده بود فکر کرد باید تمام دیوارهای اتاق نشیمن و سرسرا نقاشی شود. رنگ آبی یا بنفش و بهتر است با تابلوهای تازه و مدرن دیوار را پر کنند. با بی‌تفاوتی رو به پیرمرد گفت:
«بلوندی را تا خیلی دیر نشده باید پیداش کرد.»
«بلوندی، نخیر اسم اون دختر بلوندی نبود!»
«اوه بله، سگ دخترمه. خیلی بد شد، باید زودتر پیداش کنم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید