آذر زمانی: پستانکِ آبی

شب از نیمه گذشته بود. دانه‌های درشت برف بر سرشان فرو می‌ریخت. هر قدم که مرد جوان بر می‌داشت، جای پا‌هایش در برف فرو می‌رفت. از درختان انبوه و بلند می‌گذشتند و سایه‌های درازشان همچون اشباحی رقصان دنبالشان می‌خزید. زن، کودک را محکم به سینه چسبانده بود، شال کهنه‌ی چهار‌خانه دارش را روی سر ‌و صورت او کشیده بود و با زانوانیِ لرزان و سست در جای پا‌های مرد قدم می‌گذاشت.
گاهی، دو سایه‌ای می‌شدند و به درخت بعدی که می‌رسیدند یکی از سایه‌ها، دیگری را در خود می‌بلعید. از آخرین درخت گذشتند. دیگر، سو سوی آخرین چراغ‌های خیابان در تاریکی شب، گم شده بود. مرد ایستاد و به دیوارِ فروریخته‌ی ویرانه‌ای تکیه داد. صدایی بغض‌آلود، از میانِ لبهای کبود رنگِ زن، سکوت را شکست.
«چرا وایسادی؟…خودش گفت بیای اینجا؟…»
مرد سرش را تکان داد.
هر دو می‌لرزیدند. هُرمِ نفس‌های کودک به گردن زن می‌خورد. مرد دست‌ها را داخل جیب‌ها فرو برده بود و به ابتدای خیابان چشم دوخته بود. دندان‌های زن به هم می‌خورد. سرما چنان به صورت رنجورش شلاق می‌زد که حتی گرمای اشک‌های جاریش را حس نمی‌کرد. گوشه‌ای از شال را جلوی دهان کشید و ملتمسانه نالید:
«نمی‌اند. یقین دارم که نمی‌اند! وگرنه دیر نمی‌کردند!…»
مهِ غلیظی از دهان مرد خارج شد.
«خفه شو! بِبُر اون صداتو.…»
زن شال را کنار زد و به صورت کودک نگاه کرد. کودک از خواب پرید و لب ورچید.
زن، با دستانی لرزان داخل جیب‌های کتش را می‌گشت. یک آن، نور چراغهای اتومبیلی سیاه‌رنگ، سایه‌های یخ‌زده زن و مرد را روشن‌کرد. نور چرخید و چرخید و جلوتر آمد. اتومبیل سیاه‌رنگ به داخل خیابان پیچید. لاستیک‌ها روی برف کروچ کروچ صدا داد و پیش پای‌شان ایستاد. با فشار یک دگمه، شیشه‌ی دودی تا آخر پایین آمد. بوی ادوکلنِ گران‌قیمتی در هوا پیچید.
مرد جوان با شتاب، شال را کنار زدو کودک را از میان بازوان قفل شده‌ی زن بیرون کشید و از شیشه، داخل اتومبیل کرد.
دست‌های درشت و گرم مردی مسن، کودک را به آغوش زنِ کنار دستش سپرد. هر دو عینک بزرگ دودی زده بودند. پاکتِ سیاهرنگی به دست مرد جوان داده شد.
برف‌ پاک‌کن ها به چپ و راست حرکت می‌کرد. اتومبیل به سرعت عقب عقب رفت و در خم خیابان گم‌ شد.
زن خود را از میان بازوان مرد رهانید. پا‌های زن در برف فرو می‌رفت. پنجه‌های زن توی کفش، زُق زُق می‌کرد. سِکَندری خورد و پخش زمین شد. خونِ گرم جاری شده از بینی‌‌اش، یخ انگشتانِ مشت شده‌اش را ذوب کرد. پستانکی آبی رنگ، به میان برف‌ها افتاد. جای پاها، دیگر محو شده بود.
آذر زمانی
جون ۲۰۱۹

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل