آذر زمانی: والنتاین

زن، با انگشت ِاشاره روی کیکِ قلبِ شکلاتی فشار داد. سرد سرد شده بود. خامه قرمز را داخل قیف کاغذی ریخت، دهانه‌ی آن را جمع کرد و توی مشت فشار داد. خامه قرمز رنگ از ته قیف بیرون جست و کلمه‌ی «LOVE» روی کیک نقش بست. زن سر قیف را عوض کرد و این بار با خط باریکی روی کیک نوشت «Happy Valentines». چکه‌ای از خامه روی کلمه‌ی Happy چکید و حروف در هم شد.
زن ظرف کیک را برداشت. نگینِ حلقه در دستش برق زد.
از آشپز‌خانه بیرون آمد و وارد هال شد. ظرف را روی میز، کنار شراب قرمز گذاشت. کوسن‌های روی سوفا را مرتب کرد. دو گیلاس پایه‌دار بلورین را در کنار شیشه شراب و گلدان رز‌های سرخِ شاخه بلند را در وسط میز قرار داد.
صدای سرفه‌ی مرد را از پشت در شنید.
به سمتِ اتاق خواب شتافت. آفتاب رنگ باخته بود. آباژور کنار تخت را روشن کرد. روبروی آینه ایستاد. نور چراغ در آینه به او چشمک می‌زد. موها را پشت سرش جمع کرد و سنجاق زد. صورتش را به آینه نزدیک کرد. زنی جوان و زیبا با لبانی سرخ‌رنگ و مرطوب به او لبخند می‌زد.
زن بلوز حریر قرمز با خط‌های باریک نقره‌ای به تن داشت. شانه‌ها و پشت بلوز تا کمر، برهنگی شهوت‌انگیز زن را به نمایش گذاشته بود. دامن کوتاه و چسبان سفید را پوشید، زیپ آن را به سختی بالا کشید و جلوی آینه چرخید. رگه‌های نقره‌ای بلوز، زیر نور چراغ موج می‌زد.
از اتاق بیرون آمد و روی مبل کنار مرد نشست. لب‌های سرخ خندید.
«سلام…»
مرد گیلاس خالی شراب را روی میز گذاشت و بی‌آنکه سر بچرخاند گفت:
«هوم…»
هنوز نصف بیشتر کیک در ظرف باقی مانده بود. مرد کنترل را برداشت و شروع به جستجو در کانال‌های مختلف تلویزیون کرد.
جستجوی کانال‌ها بر روی فیلم وسترن مورد علاقه‌ی مرد، «خوب، بد و زشت» متوقف شد. صدای بلند موزیکِ فیلم فضای اتاق را بلعید.
زن دکمه‌ی یقه را باز کرد. به آرامی در کنار مرد روی مبل نشست. نرمه‌ی رانِ لختش، شلوار زبر و تیره‌رنگ مرد را لمس کرد.
آرنجش را تا وسط میز دراز کرد. انگشتان کشیده و ناخن‌های قرمز رنگ دور شیشه شراب حلقه شد.
«بریزم؟…»
صدایی از گلوی مرد خارج شد، بی‌آنکه تغییری در مسیر نگاهش رخ دهد.
«هوم…»
زن کارد را که تیغه‌اش آغشته به خامه قرمز بود، دست مرد داد. مرد کارد را در کیک فرو کرد. برش بزرگی درست بین حروف «LO» و «VE» ایجاد شد.
زن گیلاس را برداشت، شراب را مزه مزه کرد، دوباره روی میز گذاشت. زن تند تند نفس می‌کشید. سنجاق را از موها باز کرد و سرش را تکان داد. موهای بلند و مواج زن شانه به شانه ریخت.
مرد حرکتی نکرد. سر و گردن زن چرخید، شلال موها روی بازوی مرد ریخت و انگشت ها دور گردنش حلقه شد.
«بنگ…» صدای شلیک اسلحه در اتاق پیچید.
‏«Blondie» به طناب دور گردن «Tuco» شلیک کرد. «Tuco»روی زمین افتاد و فریاد کشید.»
کلمه «THE END» از پایین صفحه به طرف بالا حرکت کرد.
مرد از جا بلند شد و به دستشویی کنار اتاق خواب رفت. زن بوی ادوکلن مرد را استنشاق کرد. لبخندی زد و با شرمزدگی لبانش را گزید.
به اتاق خواب رفت و روی تخت دراز کشید. صدای پای مرد را پشت سر خود شنید. دکمه‌ها را باز کرد، چشم‌ها را بست و بدنش را شُل کرد.
از صدای به هم خوردن در حیاط لرزید.
چشم‌هایش از لای پرده اتاق خواب یک دسته پرنده را در آسمان دید. نگاه‌شان کرد. هیچ‌کدام تنها نبودند. با هم دور می‌زدند، اوج می‌گرفتند و در افق دور می‌شدند. آزاد و سبک‌بال.
زن فکر کرد.
«ای کاش من هم …»
آذر زمانی
دالاس، می 2019

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل