«الو… سلام. برای اون مسابقهایی که تو برنامهی صبحگاهیتون اعلام کردید، تلفن میزنم… آررررره، َ ا»
مجری برنامه گفت که صدمین مادری که با رادیو تماس بگیره و “ ایرونی تو غربت ِ زندگیِ یه مادر ”….. خودشه از زندگیش بگه، جایزه می گیره… .جایزه اش ام.. ؟… آهان…چی بود؟ آی پورته؟ چیه؟ ….آرررره .هه هه هه… همون که گفتی .من که نمی دونم چیه مادر .نوه ام دلش یکی از این ها می خواد .منم گفتم شانسمو . که می دمش به نوه ام .خودم که این چیز ها به دردم نمی خوره ، ردم ُ امتحان کنم .اگه ب « چَشم…اجازه بده اول حرفامو بزنم .می گم که از کجا تماس می گیرم .گوش می دی که؟ من اسمم ملیحه است .هفتاد سالی دارم .با دخترم و نوه ام، سه تایی با هم زندگی می کنیم .دخترم مهندسه، و نوه ام کلاس اول دبستانه. نه …من خیلی وقت نیست که اینجام .یه چند سالیه .بابا همه کَس و کارم ایرانه …!خودم خونه زندگی دارم . اولاد نباشم ِ اونجا .خدا بیامرزه شوهرمو، آنقدر برام گذاشته که تا آخر عمر راحت زندگی کنم و محتاج نه بابا ….مشکل که فقط دوست داشتن و نداشتن نیست که .والا من نه لالم و نه کَر .ولی وقتی نه می تونم شهر ِ زبونشون حرف بزن و نه بفهم چی میگن، خب با یه کرو لال چه فرقی دارم؟ ها .این شهرم که مثل ارواحه .پرنده تو خیابوناش پَر نمی زنه .همه اش تنهایی و سکوت .نه اتوبوسی، نه تاکسی، نه موتوری … هیچ. قو قو قو صبح تا شب هیچ صدایی نیست .برا ماییکه از خروس خوون تا بوق سگ سر صدای ماشین و . اینجا مثل گورستون ساکت و غمگینه .آدم وهمش می گیره ، موتور و دوره گردهای دست فروش تو سرمونه که با دخترم زندگی می کنم، تو بیست وچهار ساعت یه ساعت هم نمی بینمش .چیه توی این ِ والا اسمش اش کار کار کار .پس کی زندگی می کنید؟ از صبح تا شب سگ دو می زنین و دوندگی میکنین که
مملکت؟ همه جاشه نه بچه و خونه زندگیتون . واسه همین هم شد که اینجا ِ دلتون خوشه تو خارجید .نه تفریح تون سر مونده گار شدم .دلم نیومد که این بچه ی معصوم از صبح تا غروب توی مهدکودک ها باشه .نوه مو می گم .چند ماه بود که اومدم اینجا. بعله… طفلک دخترم از صبحِ کله سحر تا شب کار می کنه .کلی هم باید توی ترافیک رانندگی بکنه .هوا هنوز تاریکِ تاریکه که صدای ماشینشو توی گاراژ می شنوم .آیت الکرسی و چهار قل می خونم و به طرفش فوت می کنم. که از روش ُ هوا که روشن شد، می رم سراغ نوه ام . روی موهاش دست می کشم، پیشونیشو می بوسم .لحاف می کشم کنار، خودشو میزنه به خواب .می فهم که می خواد قلقلکش بدم… .آره دیگه این بچه ام نازش به من .یه لیوان شیر گرم به زور بخوردش میدم و یه لقمه نون و پنیر می پیچم و با یه سیب توی کوله اش می زارم. موهاشو شونه می کنم و می بافم، لباس و کفشاشو خودش می پوشه. « غذا برات چی درس کنم؟ » : زَش می پرسم َ ا
«.کتلت»: ریز می خنده و میگه پُرسیده میدونم غذای مورد علاقه اش چیه .بهش نمی گم مامانت دوست نداره بوی سرخ کرده توی خونه بپیچه َ ن ام می کنن .از مارمولک ها هم زَحله ام می ریزه
و مجبورم برم توی حیاط کتلت ها رو سرخ کنم .پشه ها تیکه تیکه ولی هفته ایی دو سه بار کتلتو براش درست می کنم. مدرسه می رسونمش .بعد ازظهرهام ِرَ دِمَ مدرسه اش دوتا کوچه آن طرف تر خونه است .دستشو می گیرم و تا د ساعت سه که زنگش می خوره، کِنار در مدرسه می ایستم و منتظرش می شم .لا به لای هم قدهاش ِرَ هر روز س رفم میاد و بغلم می کنه .سرشو می بوسم، کوله شو از پشتش بر می دارم، َ از در مدرسه بیرون که می آید، به ط دستشو می گیرم و می آیم خونه. اینم شده تفریح و هواخوری هر روز من .نه جایی دارم که برم نه کسی رو می شناسم .گاهی اوقات که با نوه ام راه می ریم، یکی از همسایه ها یا از والدین هم شاگردی هاش یه چیز هایی میگن .من که نمی فهمم .یاد گرفتم مثل خوداشون فقط سر تکون بدم و لبخند بزنم. چیز»: نوه ام شده مترجمم .یه موقع هایی هم، هرچه می پرسم چی گفتند؟ با بی حوصلگی جواب می دهه «! مهمی نبود مامان جان مش .دستی تکون میده و منم َ همسایه آش بردم .هر روز صبح با دوتا سگِ بزرگش می بین ِ یکبار برای پیرزن بهش لبخندی می زنم .خیلی باسلیقه توی کاسه ی چینی آش ریختم و توی سینی کنار یه شاخه گل براش …. تنهاست…دیگه از این فکر ها ِ بردم .با خودم گفتم هم سن و سالیم .یه پیرزن خونه .از خنده های عصبی و سر ِ م در َ ل زد به کاسه .انگار بالا آورده ی گربه براش بردم .شب اومد د ُ ر ذ ِرب ِ ب مادر، اینجا این »: تکون دادن های سریع دخترم فهمیدم، خوشش نیامده .دخترم چیز زیادی نگفت جز اینکه «…! داره
ر نمی َ رسم و رسومات رو ب فت و ُ خودم الکی می چرخم .مگه سه نفر آدم چقدر پخت وپَز و ر ِ از صبح تا شب توی این چهار دیواری دور . س که ترشی و مربا درست کردم و شال و کلاه بافتم .خودمم کلافه شدم َ وب دارن؟ از ب ُ ر غروب که می شه، یه سفره ی کوچولو پهن می کنم و با نوه ام می شینیم دوتایی و غذا می خوریم .نوه ام معمولا ِمَ د مامانت اگه ببینه »: مر می کنه و با قاشق هم می زنه .اگر مثلا بگم َ کاسه ی ماست رو توی بشقاب پلوش د سرش را پایین می اندازه، غذا رو با قاشق چنگال زیر و رو می کنه و با شیطنت «. دعوات میکنه «… اوووووه حالا کو تا مامان بیاد »: میگه . غذا، سبزی خوردن، ماست، سالاد و یه لیوان آب می چینم ِ سفره را جمع می کنم .توی یه سینی یه بشقاب بشقاب میوه را به زور کنارش جا می دم .سینی رو کنار اجاق می زارم تا گرم بمونه.
ره .آنقدر پشت پنجره کشیک می کشم تا ماشینش، از سر ُ اگه ساعت از هشت بگذره، دلشوره امانمو می ب کوچه پیدا بشه. بنده آمده ام را از سینه می دم بیرون .میشینم تا وقتی میاد، یه لحظه ببینمش .دخترم به محض اینکه کلید ِسَفَ ن بچه شو می گیره .بهش که میگم خوابیده، سرش رو پایین می اندازه تا ِ میاندازه و داخل میشه، سراغ . رها می کنه و به اتاقش می ره َ دِمَ اشک های حلقه زده توی چشماشو نبینم .کفش و کیفش رو همون د اتاقش و در می زنم .با صدایی خسته و بغض آلود ِ در ِ چند دقیقه ایی صبر می کنم .با سینی غذا می رم پشت «. گرسنه ام نیست .لطفا برام دوتا قرص میگرن بیار »: جواب میده : در بر می گردم به طرف آشپز خونه .در حالیکه صداش توی گوشم زنگ می زنه که می گفت ِ از پشت «. دیگه ِ یا هیچ کس ،… یا این ،… من فقط همینو می خوام مامان » عینکم نمی تونم ِ شیشه های خیس ِ میگرن می گردم .اما چیزی از پشت ِ بالای اجاق،دنبال قرص ِ توی کابینت ببینم.