بخاری گازی به دیوار یك طرف كلاس چسبیده بود. نرده های فلزی بخاری از جا كنده شده بودند و چهار آجر سفید رنگ آن با آتش سرخ گداخته شده بود. جای جای آجرها شكسته بود عین دندانهای پیرزنی كه می خندد و آتش سرخ در دهان دارد. بچه ها گاهی پوست پرتقال یا نارنگی به خورد پیرزن میدادند و بوی مركبات سوخته كلاس را بر میداشت. معلم كه وارد كلاس می شد، با استشمام این بو عصبانی داد میزد: اخرش این كلاس رو به آتیش می كشید.
دختر به بیرون كلاس نگاه می كرد. چنارهای بلند باغ كنار مدرسه را می دید كه برایش در باد دست تكان می دادند. در حیاط مدرسه بوی سرو و كاج باران خورده مدهوشش می كرد ، ولی آنچه هر روز صبح، سر راه مدرسه می دید را نمی توانست از ذهن بیرون كند.
كنار مدرسه خانه ای بود، ته یك حیاط درندشت. درِ خانه، نرده های فلزی ای بود كه با قفل و زنجیر بسته می شد. او می توانست روی اولین نرده در پا بگذارد و دستش را از لای نرده های بالایی رد كند. چانه اش را روی گردی یكی از نقوش نرده ها بگذارد و ساعتها حیاط آرام خانه را تماشا كند. كف حیاط، با مربع های سیمانی بزرگ فرش شده بود طوری كه بینشان چمن سبز شود و گاهی گلی زرد از آن میان، سر بر می آورد و آنقدر می ماند كه گل قاصد شود. وسط حیاط، حوض كوتاهی بود كه فواره داشت. از دور سبز می زد و ماهی های گلی، ستاره های سوسو زن حوض. یك روز صبح، صف مهاجرین افغانستانی كه روی زمین پشت به نرده تكیه داده بودند او را از دید زدن خانه بازداشت. زن و بچه و اهل و عیال. با لباس های خاكی، خاكستری، آبی رنگ وصورت های خسته ای كه به نرده تكیه كرده بود. زیبایی آن نرده و حیاط خانه را به آنها هدیه كرد و پا به حریم آنها نگذاشت. بوی عجیبی می آمد، نمی دانست بوی كدام درخت دنیاست. از آن روز تعدادشان بیشتر و بیشتر شد. و او بوی پیچ امین الدوله سر كوچه را به آنها هدیه كرد.
او بین خانه ها و درخت ها، هر روز بوی جدیدی كشف می كرد.
مدرسه كه تعطیل می شد، هر بار راه جدیدی را به خانه امتحان می كرد. یك روز همان راه صبح را بر می گشت، روز بعد، از راهی دیگر دور می زد، جاهای جدید… یك باغ بزرگ مربع شكل كه هر ضلعش بخشی از خیابان بود جلوی مدرسه قرار داشت. باغ بزرگی كه مصادره شده بود.
از كنار دیوار كاه گلی باغ رد می شد: بوی كاه گل باران خورده. درخت های توت: بوی درخت توت. چنار، بوی برگ چنار خیس خورده ء صبح…عصر اما بوی برگ های لگد خوردهء عصر… در ورودی باغ، در خیابان خیام بود. پشت باغ به كوچه نصریه می رسید. انتهای كوچه مدرسه توللی بود. می گفتند توللی شاعر است، خانه اش همان نزدیكی ها بود. تابلوی مدرسه می گفت شهید كاظم سیف نژاد ولی خیلی زود یاد گرفت هر كس اسم مدرسه اش را می پرسد، اسم شاعر را بگوید چون كسی شهید را نمی شناخت. و او دلش برای شهید و شاعر هر دو می سوخت.
در یكی از باز گشت های مدرسه، از كنار كلیسا می گذشت. با این امید كه یك بار در كلیسا باز باشد و او بوی حیاط پر از سرو و كاج كلیسا را به دماغ بكشد. آن گنبد گرد با صلیب بالایی اش، نیمكت های چوبی داشت یا صندلی های لهستانی؟ چه بویی می داد؟ یك روز كه از كنار دیوار كلیسا رد می شد، كنار تیر چراغ برق ایستاد و از دور نوك سقف خانه ای را دید كه مثل كلاه بود. تیر سیمانی چراغ برق، دو پله اولش قابل بالا رفتن بود ولی پله های بالاتر فاصله شان بیشتر می شد و برای پاهای كوتاه او ممكن نبود كه بتواند بالاتر از آن برود. آرزو می كرد زود بزرگ بشود. بارها سعی كرد ببیند در این خانهء دور كجاست؟ باید كشفش می كرد. یك روز به مادرش گفت و بعد خانه بین اخبار روزانه جنگ و بی برقی، نفت و صف شیر و روغن گم شد. گاهی مادر كیف خریدش را از برنج، شكر، چای، پودر رختشویی و چیزهای دیگر پر می كرد و از خانه بیرون می رفت.
یك روز گفت: دخترم امروز یك خونه ای رفتم، از اون خونه قدیمی ها، از همون ها كه دوست داری. فكر كنم اون سقفه كه می گفتی ها، همین خونهه باشه. ولی مامان، خونه به اون بزرگی، هیشكی توش نیست، داغونه، حوضش ترك خورده، كثیف، پر آشغال… سرایدارش یك زنه با هشت تا بچه. شوهرش معتاد بوده بردنش جزیره. صاحبخونه هم ول كرده رفته خارج، این زنه هیچ چی نداره… زیر لب می گفت هشت تا بچه، یكی اش هم عقب مونده است، تو این سرما… مامان رفت دنبال نفت و علاء الدین.
بارها بعد از آن، به او گفت اگر می خواهد بیاید و خانه را ببیند، اما او نرفت. نمی خواست دخترك چشم سبز هم مدرسه ای اش با او چشم در چشم شود. بارها از پنجره اتاق دوست صمیمی اش كه به این حیاط باز می شد، می توانست خانه را ببیند ولی پرده ها را كنار نزد و ندید.
سال ها بعد، عكس های زیبایی ازخانهای مجلل در شیراز دید. خانه را كسی كشف كرده بود.
چه تعریف ها كه نشنید از خانه، كه رستوران شده و توریست هایی كه كنار حوض خ
انه می نشینند و بوی دیس های رنگ و وارنگ پلو و چلو مدهوششان می كند، عكس می اندازند و هیچ نمی دانند كه زنی در پستوی این خانه هر روز به تمنای گرم شدن، به آبی شعلهء علاءالدین چشم دوخته بود.