م. ک. هم‌شاگردی: غریبه

خیال داشتم یک داستان کوتاه پست مدرن طنز آلود بنویسم. منظورم این بود که ویژگی‌های زیررا که بعضی یا. عمده ترین ویژگی‌های داستان های پست مدرن است در این داستان بگنجانم:
بازیگوشی- بازی با کلمات- ابهام- ایهام-توّهم-درهم‌آمیختگی ژانراها- عدم قطعیت –مغالطه-اسکیزوفرنی- از این شاخه به آن شاخه پریدن- خود آگاهیِ داستان-وادار کردن خواننده به تفکرات نامعقول – تشبیهات عجیب و غریب- سرگردانی میان حالت نوشتاری و گفتاری- شبه دانش- ورفتن روی اعصاب خواننده با تکرار و شیطنت!
اگر این داستان را تا آخر خواندید آدم خیلی صبور و پرحوصله ای هستید. قصد این بود که داستان این چنین درآید که آمد. خواهش می‌کنم بدو بیراه‌تان رانثار عمه جان من یا بعضی از دوستان بفرمایید !
آن‌غریبه
انسان محصول تاریخ و جامعه و فکر است و انسان غیر تاریخی بی معناست.
استاد جلال ایجادی
صبح یکشنبه بود و اواخر فوریه. از خواب که بیدار شدم حس کردم سرم سرد و سبک است. سردی و سبکی سرم به نظرم نامطبوع آمد. اول فکر کردم بخاطر سبک‌سریهای شبانه و زیاده‌روی در مصرف مارتینی دست‌خوش سبک‌سری شده ام. سرمایی که درپوست سرم پرسه می‌زد گرمای مطبوعی طلب می کرد. گفتم پتو را می‌کشم روی سرم و یک ساعت دیگر می‌خوابم؛ هم گرم می‌شوم و هم استراحتِ کامل می‌کنم. اما همین‌که پتو را بالاترکشیدم حس کردم نرمای کُـرک‌های پتو مستقیما با پوست سرم برخورد می‌کند.
‌متعجب وشتاب‌زده دستی به سرم کشیدم و دیدم ای داد و بیداد…. یک تار موهم در سر ندارم!
مجسم کنید، صبح بیدار می‌شوید و می‌بینید انگار در خواب سرتان را تیغ‌انداخته‌اند ویا روی سرتان داروی نظافت گذاشته‌اند و یا وردی خوانده‌اند و به سرتان دمیده‌اند که کاملا کچل شده‌اید.
مثل تیری که از چله‌ی کمان رهاشود از جا پریدم و رفتم جلوی آینه‌ی توی دست‌شوئی. چشم‌تان روز بد نبیند، دیدم آدم ناشناس وعجیبی روبرویم جلوی آینه ایستاده. متاسف شدم که چرا ضریه‌ای به درِ دست‌شویی نزده‌ام و یا سرفه ای نکرده‌ام واینجور سرزده وارد شده‌ام.
قرار نبود توی خانه غیرازمن کس دیگری باشد. هم‌خانه‌هایم شهریار و راهی، راهی شهریار شده‌بودند. خوش‌بختانه آن‌غریبه مشغول کاری نبود که حضور ناگاهان من باعث شرمندگی یکی از ما یا هردو نفرمان شود. فقط جلوی آینه ایستاده بود!
آن‌غریبه مردی بود که چشم‌ها، دهان، و بینی‌اش با من مو نمی‌زد و سرش هم مثل سر من گرد بود و خالی، ببخشید تپق زدم. اجازه بدهید تکرار کنم سرش هم مثل سر من گرد بود و خالی بزرگ مثل یک لکه، روی پیشانی‌اش داشت، درست مثل لکه ماه گرفتگی روی پیشانی من.
اما برعکسِ خال من که در طرف راست پیشانی‌ام جا خوش کرده، خال آن غریبه طرف چپ پیشانی‌اش بود! خیالم کمی راحت شد که آن‌غریبه من نیستم. فکر کردم حتما هم‌زاد متافیزیکی یا همان مُـثُل افلاطونی من است که واقعیت فیزیکی ندارد ونمی تواند درجهانِ واقعیت ظاهر شود و در خیالم مشغول سیر و سیاحت است.
البته نوع دیگری از خیال و توّهم هم هم‌ذات پنداری مرا با آن غریبه به تعویق می انداخت. یعنی: برعکسِ من که پرپشتی و زیبایی موهایم زبان‌زد تمام خانمهای سال‌مند است، آن‌غریبه یک تار مو هم در سر نداشت و تازه قضیه بهمین ختم نمی‌شد؛ دو تا ابرویش هم هریکی یک رنگ بودند؛ ابروی راستش بنفش، و ابروی چپ آبی سیر، با ته رنگی نیلی.
جلوی خودم را گرفتم که نخندم و بی اختیار سلام کردم. دیدم لبهای آن‌غریبه در آینه تکان خود اما پاسخ سلامم از میان لب‌هایش بیرون نیامد. فکر کردم آن‌غریبه هم باید مثل من به مشکل درون‌گرایی دچار باشد و با سکوت حرف بزند. بعد یادم آمد که وقتی که مرحوم پدربزرگم اواخر شهریور مرا برای خریدن نوشت‌افزارسال تحصیلیِ آینده، به کتاب‌فروشی حاجی غلام‌رضا کتاب‌چی در میدان تحریر می برد، حاجیِ گران‌فروش ضمن صحبت‌هایش همیشه به این‌جا می رسید که: سکوت علامت رضا نیست، گاهی سکوت از صدتا یاهزارتا دشنام ناموسی هم بدتر است. و پدربزرگ در پاسخش همیشه سکوت می کرد!
نگاهم را با دقت بیش‌تر روی چهره ی آن‌غریبه چرخاندم تازه متوجه شدم که سبیلش نصفه است، یعنی موهایی پرپشت ودرشت، درست مثل مسواکی که با خون لبو سرخش کرده باشند بالای لب راستش روییده، اما بالای لب چپش را از ته تراشیده‌اند. توی دلم گفتم جل الخالق. عجب پانکی! و روی نوک پاهایم تا آن‌جا که می توانستم بلند شدم که خودم را از بالای سر آن غریبه توی آینه ببینم و ببینم که چه بر سر موهای نازنینم آمده. اما آن‌غریبه هم روی نوک پاهایش بلند شد و تیرم از کنار آینه رد شد به دیوار اصابت کرد!
کم کم داشتم دچار تشویش و دلهره و نگرانی، اضطراب و ناراحتی و دغدغه و می شدم و همان حالتی که روان‌شناسان به آن پارانویا می گویند داشت به من دست می داد. سوء ظنّی سمج وسخت و کلافه کننده و عجیب وغریب و موذی و لجوج و بدقلق گریبان‌گیرم شده بود. می خواستم هرچه زودتر بدانم که آن غریبه کیست واین وقت صبح توی خانه‌ام چه می کند. یک باریک‌اندیشیِ آزاردهنده و بدبینانه وغیر متعارف و نامعقول و بی دلیل خشمگین کننده ذهنم را می‌سایید یا می‌جوید یا می‌خراشید یا میخورد یا می‌فرسود.
برای اینکه خود را از خیالات واهی و پوچ و بیهوده و مزاحم و پردردسرو خسته کننده دور کنم سعی کردم خیال کنم که خیال می‌کنم. یعنی خیال کنم که آنچه پیش چشم جریان دارد واقعیت نیست و خیال است. یعنی خیال کنم که دارم خیال می‌کنم. دیدم نمی‌شود. سعی بیش‌تری کردم که حتما خیال کنم تا شاید با خیال کردن خیالم از خیالات بیهوده منصرف شود. دیدم نه نمی شود! به این نتیجه رسیدم که خیال کردن یک حالت خودبخودی و غیرارادی ذهن است و با تصمیم و اراده نمی شود خیال کرد. از بس فکرو خیال های متفاوت و متناقض و متضاد و چپ اندرقیچی به سرعت از سرم می‌گذشتند؛ آرزو کردم که ایکاش به یک دست‌گاه سرعت سنج دست‌رسی پیدا می‌کردم و می توانستم سرعت فکروخیالم را اندازه بگیرم وبفهمم سرعت فکرو خیال بیش‌تر است یا سرعت نور.
می‌دانستم سرعت نور در هردقیقه، نه ببخشید دقیقا در هر ثانیه
458، 297،299 متر است که آنرا به عدد صحیح تبدیل می‌کنند و می گویند سه ملیون. بلافاصله عدد سه ملیون که بی تردید یک عدد صحیح است این فکر را به خاطرم رساند که پس عدد 458،297 ،297 یک عدد غلط است برای همین آنرا به عدد صحیح سه ملیون تبدیل می‌کنند!
بعد دوباره فکرم مثل گیاه که به طرف نور متمایل می‌شود به طرف نورو سرعت آن متمایل شد و فکر کردم چه باورِ سهو و بی پایه ای وبی‌خود وبیهوده و بی نتیجه ای دانشمندان دارند که می گویند نور در خلاء حرکت می‌کند. قاعدتا خلاء جایی است که در آن هوا نباشد. حرکت نور در هوا اتفاق می افتد نه درخلاء. این حرکتِ فکر است که نه احتیاج به هوا دارد و نه نیاز به خلا. گلاب بروی‌تان اشتباه کردم و همزه ی خلاء را تایپ نکردم. منظورم خلاء بود.
حالا که باهم به خلاء رسیدیم (روی همزه ی خلاء تاکید خاص می‌کنم که سوء تفاهمی پیش نیاید) حالا که باهم به خلاء رسیدیم بد نیست گوشه‌هایی از سطح دانشم را به آگاهی شما برسانم و قمپز در کنم.
فیزیک کوانتومیِ امروز تصور کاملا متفاوتی از مفهوم خلاء دارد. فیزیک‌دانان قدیم می گفتند اگر یک سُرنج برداریم و یک توپ یا هر فضای بسته ای را از هوا خالی کنیم خلا درست می شود. باز اشتباه کردم منظورم خلاء است، اجازه بدهید حرفم را تکرار کنم. در اثر تخلیه‌ی کامل هوا از یک محوطه‌ی مسدود خلاء ایجاد می‌شود. اما فیزیک کوانتومی می گوید ، خیر! درست است که محوطه ازهوا خالی می‌شود ولی انرژی هم‌چنان در آن محوطه باقی می‌ماند چون انرژی هیچ‌وقت به درجه صفر نمی‌رسد و محوطه به صورت مطلق خالی نمی‌ماند. قاطی کردید، منظورم اصلا همین است. داستان‌های پست مدرن باید هم بروند روی مخ آدمی‌زاد!
ولی برایتان توضیح می‌دهم. اجازه بدهید شما را دوباره به محوطه‌ی خلاء ببرم و چگونگی تخلیه را برایتان توضیح بدهم.
هاینزبرگ (هاینزبرگ نام شهر نیست نام یک فیزیک‌دان معروف است) می گوید: انرژی درهر پدیده‌ای موجود است و کاربرد قانونِ نسبیتِ اینشتن و نظریه‌ی عدم قطعیتِ من (هایزنبرگ نه من) در فیزیک ایجاب می کند که مقداری از انرژی همواره دریک سیستم باقی بماند و آن سیستم هرگز به تخلیه‌ی مطلق یا قطعی نرسد. این انرژیِ باقی مانده درسیستم به منزله ی یک پدیده‌ی زنده و پویا باگذشت زمان، نوسان و افت و خیز پیدا می کند؛ شد؟!
البته حرف‌های هایزنبرگ ( یادتان باشد هاینزبرگ نام شهر نیست نام یک فیزیک‌دان معروف است) و فیزیک‌دانان دیگرآن‌قدر سخت است که شما آنرا نمی‌فهمید، من معنی را به صورت ساده نقل کرده ام. ممکن برداشت من از حرفهای هایزنبرگ ( یادتان باشد هاینزبرگ نام شهر نیست نام یک فیزیک‌دان معروف است) با نظرات واقعی او متفاوت باشد ولی چه اشکالی دارد. ظاهرا نظر من هم نظری عالمانه به نظر می‌رسد.
بنابرین، انرژی در یک سیستم هرگزبه درجه ای نمی‌رسد که با صفر یا نیستِ مطلق برابر شود؛ نتیجتا محوطه‌ای که ما آنرا فاقد هوا و انرژی تلقی می‌کنیم میدانی است که انرژی در آن نوسان دارد؛ حتی اگر آن محوطه را مصنوعا از هواخالی کرده باشیم یا بر اثر فعل و انفعلات جوی از هوا خالی شده باشد؛ بازهم انرژی درآن هست. پس خلاء محوطه ای است که انرژی باقی مانده از هوا در آن نوسان دارد و جفتک چارکش بازی می کند. خلاء مواج است و انواع گازها مخصوصا گاز فوتون در آن جنب و جوش دارند.
خلا هم همینطور ولی در خلا گاز متان هیاهو ایجاد می‌کند!
گویا داستان اصلی که عبارت از داستان کچلی ساختگی من باشد بنکل، ببخشید، بکلی فراموش شد. اجازه بدهید برگردیم به موضوع اصلی. کجا بودیم؟ آهان داشتم می گفتم سرعت فکر قاعدتا باید از سرعت نور بیش‌تر باشد. چون فکر در زمان حرکت می‌کند و نور درمکان، یا در میان مکان ها. مبداء و مقصد نورمعلوم است. نور مادیت یا وجود جسمانی دارد. ما آن‌را می‌بینیم و می‌شنویم. البته خود نور را نمی‌بینیم و نمی‌شنویم ولی وقتی نور ظاهر می‌شود جیک جیک پرندگان را می‌شنویم و می‌فهمیم نور آمده است، آنوقت می‌توانیم چیزهای دیگر را ببینیم.
گفتم نور مبداء و مقصد‌ی دارد و با وسیله‌ی نقلیه‌اش که فضا باشد در مکان‌های مختلف و در فاصله‌ی اماکن حرکت می‌کند. فضا هم محوطه‌ای است که ازهوا انباشته شده باشد. مثلا نوراز مبداء خورشید به مقصد زمین می‌رسد. یا از مبداء چراغ قوه به مقصد سوراخ کلید و یا از مبداء لامپ یخچال به مقصد باقلوا. و نور، فاصله‌ی مبداء و مقصدش را در ظرف یک عدد صحیح که سی ملیون دقیقه نه ببخشید سی ملیون ثانیه در ساعت است می پیماید.
این از نور و سرعتش، اما مبداء فکر، بعضی از کله هاست! می‌گویم بعضی از کله ها زیرا کله هایی هم پیدا می‌شود که فاقد عنصر مغزهستند. در نتیجه فعل و انفعالات فکری در آن کله ها انجام نمی‌شود. صاحب این نوع کله‌ها معمولا عمامه‌ای دور سرخود می‌پیچند تا ساده‌لوحانه، کله‌ی خودرا عظیم و باشکوه جلوه دهند اما لب که بسخن می‌گشایند همه چیز فاش می شود.
فکر اگرچه مثل نور مبداء شناخته شده ای دارد اما مقصد درستی ندارد و نیز نمی توان وسیله ی نقلیه ای غیر از زمان برای نقل و انتقال فکر متصور شد. پس نور با فضا حرکت می کندو فکر با زمان.
آدم‌ها یک وسیله نقلیه ی قرار دادی به نام گفتار درست کرده اند و به وسیله‌ی آن فکر را به مقصدی که گوش مخاطب نام دارد می‌رسانند. این مقصد به شکل طبیعی در حیوانات و انسان فرودگاه صداست نه فردوگاه گفتار. فرق صدا و گفتار این‌ست که صدا برای ما معنی ندارد. مثل صدای کلاغ، صدای شکستن شیشه، یا صدای آسمان قرمبه، صدای زمزمه‌ی جویبار. این‌ها صرف‌نظر از زیبایی یا زشتی‌شان معنی ندارند. پس ما هر وقت کسی را صدا می‌زنیم، حتما حرف‌های بی معنی بر زبان‌مان جاری می‌شود. چون صدا قرار نیست معنی داشته باشد. از این ببعد من شما را گفتار می‌زنم یا سخن می‌زنم که معنی داشته‌باشد!
خوب برگردیم به مبداء و مقصد فکر و خیال. فکر یک چیز است و خیال چیزی دیگر.
خیال معمولا منتقل نمی‌شود و اگر بخواهد منتقل شود خودرا سوار فکر می کند و بعد سوار گفتار می‌شود و به گوش دیگران می‌رسد. خیال وضعیتی خودبه‌خودی دارد و در مغز با سرعتی غیر قابل تصور حرکت می‌کند. ما اصلا نمی‌دانیم به چه صورتی خیال می‌کنیم. فکر می‌کنیم که داریم خیال می‌کنیم و خیال می‌کنیم. در واقع محسوسات‌مان از عالم خارج بدون اراده ی ما باهم به تعاطی و تعامل می‌پردازند و ما حس می‌کنیم که مثلا به ایتالیا سفر کرده‌ا‌یم و داریم در رم با دُم بادام می‌شکنیم. یا خیال می‌کنیم که در جهان جهل وجود ندارد و مجازاتِ استفاده از واژه‌ی بیداد حبس مجرد در کنار یک آدم متاهل است و در دنیا حتی یک زندان هم نمی‌شود پیدا کرد. البته این‌ها همه خیالات است و خیالات واهی، گاهی!
زمان هم خودش مثلِ خیال لغزان ومتحرکت است. در نتیجه خیالِ متحرک وقتی سوار زمانِ متحرکت می‌شود لغزندگی زمان، سرعت خیال را افزایش می‌دهد و با شتاب بیش‌تری پیش می‌راند.
حرکت نور در مکان امکان پذیر است و مکان از ثبات و ثبوت نسبی بر خوردارست. مکان فاصله ی فیزیکی دو نقطه است و ثباتِ مکان، سرعت نور را از مبدا تا مقصد کم می‌کند. اما زمان مبداء ندارد و اگر دارد ما آنرا نمی شناسیم و نیز لایتناهی است و مقصد هم ندارد!
حالا اگر انسان فکرش را که این‌همه سرعت دارد تسخیر ومهار کند و با آن سفینه‌ای فضا پیما بسازد سرعت آن سفینه از سرعت نور بیش‌تر خواهد بود. آن‌گاه انسان سریعا می‌تواند به کَراّت کُرات و نیم‌کرات آسمانی را تسخیر کند. آن‌وقت برای انسان این فرصت پیش می آید که کرات و نیم‌کرات را هم آلوده کند!
فکرِ فکر و سرعتش، و مقایسه‌اش با سرعت نور چنان مرا به فکر فرو برد که از فکرآن‌غریبه چند لحظه غافل ماندم. به خود که آمدم دیدم آن‌غریبه ریش هم دارد، آن‌هم چه ریشی. بگذارید از بالا توصیفش کنم.
سر طاسِ طاس، یا تاس تاس! مثل کاسه‌ی مسیِ آش نذریِ مهمانخانه‌ی حضرتی. ابروهای دورنگ؛ سبلت، نیمی پرپشت و نیمی دیگر تراشیده؛ با ریشی نه اندک و نه اندازه بلکه انبوه که هر تارش یک رنگ. واقعا هر تارش یک رنگ. باز فکرم به‌کار افتاد و یاد حرف دکتر رضایی افتادم که می گفت چشم انسان قابلیت رؤیت ده ملیون رنگ را دارد.
این دنیای رنگینی که من روی صورت آن غریبه می‌دیدم می‌بایستی متشکل از ده ملیون تار موی رنگین بوده باشد. یعنی اگر همه‌ی این ده ملیون رنگ در ریش آن غریبه به‌کار رفته باشدغریبه بایده ده ملیون تار ریش داشته باشد که ندارد. باز به نقیضه دچار شدم. ریش غریبه ده ملیون تار نبود اما واقعا ده ملیون رنگ بود. رنگ‌های عجیب و غریبی درآن ریش می‌دیدی که در دکان عطار که سهل است در منطق الطیر هم با وجود آن‌همه مرغان رنگارنگ پیدا نمی‌شد، به صرافت حل این مشکل افتادم که این‌جا رابطه‌ی متناقض ظرف با مظروف یا ریش بارنگ چیست؟!
دیدم راویان اخبار و ناقلان آثار وطوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه‌چینان خرمن سخن‌دانی و صرافان بازار معانی وچابک سواران میدان دانش حکایت کنند که آن‌غریبه برای انجام مقصود و استفاده از هر ده ملیون رنگ، داده بود هر تار ریشش را چند رنگ بکنند. بعضی از تارها هر سانتیمترش یک رنگ بود. حالا خودتان مجسم کنید که چه طیف رنگین و زیبا و شگفت انگیز و چشمنواز و شادی‌آور وغمازی جلوی چشمم گشوده شده بود. بی‌اختیار به ریش خودم دست کشیدم. آن‌غریبه هم به محاسنش دست کشد. حس کردم دستم خیس شده. به دستم نگاه کردم. دست چپم بود، دیدم به هزاران رنگ آغشته است. غافل یا به عبارت دیگر که نادرست است، ناغافل دو دستم را به سر طاسم کوبیدم از اصابت دست رنگینم با سرم ذرات رنگ در هوا پراکنده شد و موجی از رنگ مثل رنگین کمانی جادویی بالای آینه نمودار شد. نمیدانم از ضربه ی وارده به سرم بود و یا از کشف اینکه آن‌غریبه کسی جز خود خودم نیست ازحال رفتم. وقتی که به حال طبیعی برگشتم دیدم راهی و شهریار دو طرف تختم ایستاده اند و لبخند می زنند. حالم که بهتر شد بقیه داستان را برایتان می نویسم.
توضیحات:
راهی اسم اصلی اش روحی است، یعنی روحی نیست روح اله است که روحی صدایش می کردند. اما چون روحی نام دخترانه و مخفف روح انگیزاست و شخص روح اله زنان را ناقص العقل می دانست، دوست ما هم دوست نداشت روحی صدایش کنند و همه جا خودش را راحی معرفی می کرد. بعدا که اندک سوادی بهم زد فهمید راح یعنی شراب و چون مسکرات را حرام می دانست راحی را راهی می نوشت . شهریار هم که شهریار بود. منظورم شهریار شاعر یا شهر شهریار نیست. منظورم همان شهریاری است که شاعر درباره اش می گوید:
ببارید آب از مژه شهریار
چو نزدیک شد روزگار فرار!
شهریار شاعر چشمش نه آب مروارید داشت و نه آب سیاه و نه از مژه اش آب می ریخت. پس منظور فردوسی با مصراع تکمیلی من، بایستی یا می‌بایستی یک شهریار دیگر بوده باشد. شاید همان شهریاری که باچشمان گریان موقع ترک وطنش یک مشت خاک برداشت و با خود برد که در پاناما به سرش بریزد.
من جرات نمی کردم با راهی دهن بدهن شوم، سمبه اش پر زور بود و یک چماق لُری هم همیشه کنار دستش. اما شهریارپشم و پیله اش ریخته بود و می شد ازاو استنطاق کرد. یکروز که سرحال بود و داشت سیگار
وینستون می کشید و خاطرات چرچیل را می خوند ازش پرسیدم شهری جان! گفت بعله. گفتم آن یک مشت خاک را برای چه از مملکت بردی، فکر کردی مشت نمونه ی خروارست و اینجوری تمام کشور را می بری؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت. نه پسرجان. من یک عمر خاک ریختم سر شما‌ها، یک مشت خاک هم بردم که مخفیانه بریزم سرمبارک خودم!
**
1- این گفتاوردی که از دکتر ایجادی بزرگوار در پیشانی داستان آورده‌ام هیچ ربطی به داستان ندارد!

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل