م. ص. آزاده: دست‌ها

«چشم‌ها دریچه‌ای به روح انسان است. ودست‌ها وسیله‌ایی برای گشودن آن.»
*****
خانم جوان نویسنده‌ درآن سوی میز نشسته است. او بی‌توجه به دیگران انگشتان ظریف و سفیدش را به تندی بر صفحه کلید کامپیوتر جلویش می‌رقصاند. و متنی را تایپ می‌کند. ظاهرا سعی در اتمام داستان نیمه تمامش دارد. با انگشتان بلند و باریکش ریتم تند و ریزی می‌نوازد. و با هر تکان برق انگشتریهای طلایی‌اش، آنها را فریبنده‌ترودرخشان‌تر جلوه می‌دهد. با یک نگاه کافی بود که شیفته‌ی دست‌های معصوم واغواگر اوشد . یقینا زیبایی و لطافت قصه هایش بعلت دستان و انگشتان ظریفی است که خالق آنهاست. به او نزدیک شده و می‌گویم:
«چه دستان زیبایی دارید.»
تعجبی می‌کند و در حالی که دستانش را به آرامی در هوا تکان می‌دهد، لبخند می‌زند. همسرش که در چند قدمی اوست، خنده‌کنان می‌گوید:
« او هیچ‌وقت ظرف نمی‌شوید…»
*****
مادربزرگ قلابدوزی نیمه‌کاره‌اش را روی زانو گذاشت. سرش را به عقب خم کرد و گردنش را به آرامی به چپ و راست چرخاند. با دست چپ شانه‌اش را مالید. انگشتری عقیق در انگشت کوچکش به رقص درآمد، و پینه‌ی قدیمی در زیر آن نمایان شد.
از جایی که در ایوان نشسته بود کوچه را می‌دید. صدای قهقهه‌ی بچه‌های در حال توپ بازی را می‌شنید. بعد صدای گریه آمد. نسترن نوه‌ی کوچک خودش بود که چون بچه‌های بزرگتر بازیش نمی‌دادند، یکنفس زار میزد.
بیست وهشت سال پیش با دو بچه‌ی خردسالش، احمد و آسیه از میان سر و صدای کوچه گذشته و برای اولین بار وارد این خانه‌ی محقرشده بود. آن روز هم توی کوچه بچه‌ها توپ بازی می‌کردند. احمد بسرعت خود را میان آنها انداخته و مشغول بازی شد. ولی دخترک ریزنقشش کناری ایستاده بود و گریه می‌کرد. ‌آن وقت‌ها درحیاط خانه گلدانی نبود. باغچه‌ی کنار حوض خشک و پر‌علف زیستگاه حشرات و کرم‌های خاکی شده بود. اول یک گلدان یاس، بعد دومی. اول یک بوته نسترن، بعد یک درخت خرمالو. وبا گذشت سال‌ها زن آرام آرام خانه‌ی کهنه‌ی کلنگی را با گلدان‌های یاس، بوته‌های نسترن و اقاقیا و دیگر درختان میوه زینت بخشید. حوض کوچک فیروزه‌ای‌اش همیشه پر از ماهی‌های قرمز و بازیگوشی بود که آسیه کودکانه اسامی چون نازگلی وگل‌ گلی را بر آنها نهاده بود.
تنها اتفاق زندگیش تولد دو کودکش به فاصله پانزده ماه از یکدیگر بود. اول احمد آرام و بی‌قیل و قال پا به دنیا گذاشت. وبعد آسیه عجول و بیقرار. با تولد نوزاد دختر همسرش که کارگر ساختمانی بود از بالای داربست پخش زمین شد و درجا کودکانش یتیم شدند.
خانه ارث پدریش بود. با دو اتاق بزرگ نورگیردر کنج ایوان که با پله‌هایی سنگی به حیاط وصل می‌شد. حیاط با سنگریزه فرش شده بود. دورتادور حوض باغچه بود، با بوته‌های نسترن و گل سرخ و یک درخت خرمالو.
او با قلاب‌بافی‌ها و قلاب‌دوزی‌های رنگارنگی که می‌بافت و می‌فروخت، احمد و آسیه را در همین خانه بزرگ کرد. در همین خانه آسیه را عروس کرد. در همین خانه در سوگ پسر و داماد جوانش پنجه برصورت کشید. نسترن در همین خانه چشم به دنیا گشوده بود.
آفتاب کمرنگ پاییزی با آخرین رمق‌هایش پا به در و دیوار خانه می‌کوبید. وبر پوست نازک و ظریف خرمالوهای درشت و سرخ رنگ که بر تنه‌ی مادر سنگینی می‌کردند بوسه می‌زد. عصر بود. مادربزرگ با خستگی خود را به سر دیوار کشید.
«نسترن، نسترن … کجایی دختر؟ بیا تو دیگه. بیا بشین پیش من کمک کن. یه چیزی هم یاد بگیری.»
دخترک خنده‌ای کرد. جای یک دندان در جلوی دهانش خالی بود. دوان دوان به سوی خانه آمد. وارد اتاق که شد، یکسر رفت سراغ جعبه‌ی خیاطی مادر بزرگ. با سوزنی نازک و نخ بلندی در دست بسوی مادربزرگ جهید. با چشم اشاره‌ای به گلدانهای یاس غرق گل کرد.
«خانم جون… تاج گل برام درست کن. می‌خوام عروس بشم.»
دامن مادربزرگ پراز شکوفه‌های یاس سفید شد. گلها یک به یک از سوزن نازک و نخ دراز گذشتند، پشت هم ردیف شدند و یک حلقه گل درست شد. بعد یک گردنبند و یک دستبند. همگی بر سر و گردن و دست‌های کوچک دخترک جا گرفت. نسترن چرخی به طرف آینه زد. خندید. و رقص‌کنان خود را در آغوش مادربزرگ انداخت. نفسهای گرم مادربزرگ گردنش را قلقلک می‌داد. پشت دست‌های چروکیده و گرم مادر بزرگ را بوسید. دست‌ها بوی گل یاس می‌داد. بوی عشق. بوی زندگی.
*****
زن در کنار حوض فیروزه‌ای ظرف می‌شست. بعضی از بشقاب‌هایش ترک خورده و لب پر شده‌ بود . شانزده سال از خریدشان می‌گذشت. چند روز قبل از ازدواجش بود که با مادر رفتند بازار.
مادر گفت:
« اون سفیده که گل‌های ریز آبی داره بردار. خوش یمنه. پسردار می‌شی.»
بچه‌ی آسیه دختر شد. شش‌ماه پس ازمرگ شوهرش به دنیا آمد. اسمش را گذاشتند نسترن.
مادر چند سال پیش مرده بود. خانه و همه وسایلش را برای آسیه گذاشته بود.
سبد ظرف‌های شسته را لب ایوان درسینه دیوار گذاشت. روی پله‌های سنگی خانه‌ی مادر نشست. سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست. اواسط پاییز بود و هوا سرد شده بود. به حیاط نگاه کرد. به درخت خرمالو و حوض گرد خالی و گلدان‌های خشک‌ شده‌ی دور حوض.
لحظه‌ای دست‌های خیس و سرخ شده از سرمایش را در زیر بغل گرم کرد. به آشپزخانه‌ی در هم و بر همش برگشت. کوهی از سبزی‌های تلنبار شده در سبد‌های چوبی انتظارش را می‌کشید. شروع به خرد کردن سبزی‌ها کرد. صدای کوبش منظم چاقو که یکنواخت و پیاپی بر تخته‌ی چوبی ضرب گرفته بود، افکارش را به رقص درآورد. کار بسته بندی سبزی‌های خرد شده که تمام شد، چای خوش آب رنگی برای خودش ریخت و منتظر بازگشت نسترن از مدرسه به خانه نشست. نوشتن اتیکت روی بسته‌ها از وظایف نسترن بود. سبزی کوکو، سبزی آش، ترخون ومرزه برای کوفته. خانم‌های کارمند مشتری‌اش خط خوش نسترن را دوست داشتند. جرعه‌ای از چایش را نوشید. به انگشتان حلقه شده‌اش به دور فنجان خیره شد. جای‌ چندین بریدگی‌ عمیق روی آنها خود نمایی می‌کرد. ناخن شست از وسط شکسته بود. بقیه ناخن‌ها هم که سالم بود کوتاه وسبز رنگ به او دهن کجی می‌کرد. چقدر با دست‌های ظریف و پاکیزه مادر تفاوت داشت.
*****
عصر یکی از روزهای اواخر تابستان بود. زن روی سنگریزه‌های کف حیاط آب می‌پاشید. گلیم کهنه‌‌ایی را روی تخت چوبی ایوان انداخت. به سختی سماور برنجی مادر را که از شیر آب لب حوض پر کرده بود، روی تخت گذاشت. چند دانه شکوفه‌ی یاس در قوری انداخت.
حوض فیروزه‌ایی وسط حیاط پر از آب بود. ویک جفت ماهی قرمز در آن شناور بودند. شاخه‌های پر باردرخت خرمالو از سنگینی خرمالوهای نارنجی رنگ به سمت پایین خم شده بود. و سایبانی زیبا برای ماهی‌های بازیگوش فراهم کرده بود.
تازه استکان اول چای را تمام کرده بود که صدای زنگ قدیمی در حیاط پیچید. تا به در برسد زنگ بینوا از نفس افتاده بود.
نسترن خود را بداخل انداخت. چهره‌ی زیبا و جوان دختر غرقه شادی بود. بریده بریده و درحالی که به روزنامه‌ی مچاله شده در میان دستش اشاره می‌کرد فریاد زد:
« مامان … مژده بده …رشته ادبیات توی دانشگاه قبول شدم.»
« مبارک باشه . خب یعنی چی؟ معلم می‌شی؟»
« از اون ام بهتر. من می‌خوام نویسنده بشم…»
و رقص‌کنان مادر را در آغوش فشرد و بوسید. زن نگاهی به دست‌های سفید و معصوم دخترش انداخت. انگشتان باریک و بلندش با ناخن‌های کشیده‌ی گل‌بهی در هوا تکان می‌خورد. درست هم مانند دست‌های مادر.
مطمئن بود که دست‌های فریبای دختر داستان‌های زیبایی خلق خواهد کرد…

دالاس نوامبر ۲۰۱۸

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل