داشتیم زندگیمان را میکردیم. من با دوچرخه و توپم و مادرم با بشقابها و قابلمهها و بافتنیهایش. چهار سالم بود و پدرم گهگاه نبود و گاه هم که بود دیر میآمد خانه، و من نمیدیدمش. پدرم بازرس بود و زیاد به مسافرت میرفت و خیلی نمیدیدمش. نبودنش را هیچ حس نمیکردم.
مادرم گاه کیک هویج درست میکرد. صدایم میکرد و مرا مثل آدم حسابی سر میز مینشاند و با هم گپ میزدیم و میخندیدم و کیک میخوردیم، چایی من سرد بود و مادرم آرام چاییاش را سر میکشید و پیشانیاش از بخار چایی نمناک میشد و با هم میزدیم زیر خنده. دوباره من مشغول بازی میشدم و مادرم یا به معصومه خانم تلفن میکرد؛ یا برای پدرم نامه مینوشت. شبها اما خیلی خوب بود، وقتی توی بغل مادرم میخوابیدم و او موهایم را نوازش میکرد و داستان پسر شجاع و گاه پینوکیو و امیر ارسلان را برایم تعریف میکرد و من در رویایم از خودم پسر شجاع و قهرمان داستان میساختم. بغل مادرم آنقدر گرم و خوب بود که شبها آن را با تخت خودم و یا هیچ جای دیگر عوض نمیکردم و تا آخرین لحظه که بیدار بودم گرما و نوازش مهربانی بود… و دوباره صبح.
یک روز صبح به جای آن که کنار مادرم بیدار شوم، با تعجب توی اتاق خودم و کنار اسباببازیهایم از خواب بیدار شدم. سراسیمه خودم را به اتاق مادرم رساندم، مادرم با پدرم روی تخت خوابیده بودند. وارد اتاق شدم چشمانم را مالیدم و به زحمت خودم را بین آنها جا دادم. مادرم بیدار شد و مرا محکم در آغوشش گرفت ولی پدرم نالهای کرد و صورتش را به طرف دیگر برگرداند و به خواب عمیقش ادامه داد. دلم میخواست پدرم را از توی تخت هل بدهم.
گاهی پدرم از ماموریت برگشتنی چیزهایی میآورد. یک صندوق کنار اتاق من بود که همهی آنها را در آن صندوق میگذاشت، مادرم گفته بود حق ندارم درِ صندوق را باز کنم.
یک بار که پدرم به ماموریت رفته بود از سر کنجکاوی درِ صندوق را با هر زحمتی که بود باز کردم. چند شیشه عطر و مقداری لوازم آرایش و لباسهایی که بعدا فهمیدم زنانه است داخل صندوق بود. یکی از عطرها را برداشتم، سر و موهایم و همهی اسباببازیهایم را با آن عطرپاشی کردم. بوی تند عطر تا آشپزخانه رفت. مادرم داشت سبزی پاک میکرد که خشک کند برای زمستان نمانیم.
بوی عطر که به مشامش رسید با دستهایی آغشته به گل و لای سبزیها بالای سرم ظاهر شد و لپ سفید و سرخش را با انگشتان کند و مرا با همان دستان ِگلی که بوی خوب سبزی هم میداد با عصبانیت از سر صندوق بلند کرد و طرف دیگر نشاند و سرم داد کشید که «مگر نگفتم نباید سر صندوق پدرت بروی؟ این کار دزدی است.» و در حالی که زیر لب چیزهایی میگفت از اتاق بیرون رفت.
من به یاد عکس مرد گندهای افتادم که روی بلوز زردم بود. یک بار یکی از بچههای فامیل گفته بود که عکس روی بلوزت عکس آقا دزده است. سراسیمه به طرف کمد لباسم هجوم بردم و آن بلوز را پیدا کردم. عکس مرد مو فرفری چاقی بود با سبیلهای بلند و یک پیپ بزرگ بین دو لبش؛ و داشت نیمرخ من را چپچپ نگاه میکرد. واقعا من الان شبیه این شدهام، چون دزدی کردهام؟ من که چاق نبودم و سبیل و پیپ نداشتم.
سراغ آیینه رفتم، یک نگاه به آقا دزده روی بلوز کاموایی زردم میکردم و یه نگاه به خودم! مادرم وارد اتاق شد و مرا در آن وضعیت دید. بغض بیصدایم را حس کرد. اصلا مادر حسی داشت که من نمیدانستم چیست. انگار همه چیز را میفهمید. شبها توی تختخواب خودم را محکم بهش میچسباندم؛ مادرم قصه میگفت و دلش با تاپتاپ به من میگفت دوستت دارم. انگار دلهایمان با هم حرف میزدند.
آن روز آرام آمد کنارم زانو زد و بلوز زرد را که عکس آقا دزده رویش بود از من گرفت. گفتم: «مامان من شکل این میشم چون دزدی کردم؟!»
و عکس روی بلوز را نشانش دادم. محکم بغلم کرد و گفت: «قول بده که دیگر بیاجازه سر وسایل کسی نری.»
و من در آغوش مادرم قول مردانه میدادم.
یک روز سرد پاییزی که حسابی حوصلهام سر رفته بود، دست از همه بازیها کشیدم و سراغ مادرم که روی کاناپه چهارخانه توی اتاق نشیمن در حال بافتن بود رفتم. دستانش ماهرانه کلاف بیزبان را به رقص درآورده بود؛ وقتی که یک زیر یک رو میزد. سرم را روی بازویش گذاشتم. تپیدن نبض بازویش حسکردنی بود. چقدر دوست داشتم سرم را روی نبضش بگذارم تا آن تپش و گرمای خوب پوستش توی تنم راه بیافتد. توی چشمانش که قهوهایاش با مژهگانی که فقط وظیفهی انتقال مهربانی داشتند، نگاه کردم و گفتم: «مامان چرا من خواهر ندارم مثل مجید؟»
مادرم لبهایش را حرکت داد که چیزی بگوید اما هیچ نگفت. مجید پسر همسایه سر کوچه بود، هنوز مدرسه نمیرفت اما دو سال از من بزرگتر بود و به تازگی صاحب یک خواهر کوچولو شده بود. میگفت خواهرش را ده تومان خریدهاند. به مادرم نق زدم که اگر من هم خواهر داشتم حوصلهام سر نمیرفت. بغلش میکردم، گهوارهاش را یواشیواش تکان میدادم. مادر باز هم چیزی نگفت. من هم دیگر هیچ نگفتم چون میدانستم ما ثروتمند نیستیم که برویم و ده تومان برای یک دختربچه که نقنقو هم باشد خرج کنیم! این بود که دیگر چیزی به مادرم نگفتم. هر بار که به خانه مجید میرفتیم و او را میدیدم که خواهرش را بغل کرده و نازش میکند؛ حسودیام میشد. انصافا مجید خواهرداری خوب بلد بود، مثلا من نمیدانم از کجا میدانست که خواهرش پیف کرده که زود به مادرش خیررسانی میکرد یا خواهرش که نقنق میکرد هی گهوارهاش را تکان میداد و پستانکش را توی دهانش میگذاشت. و من توی دلم میگفتم حیف از آن ده تومانی که برای این نقنقو دادهاند.
یک صبح دیگر که دوباره روی تخت خودم از خواب بیدار شده بودم، با بغض وارد اتاق خواب مادرم شدم و پدرم را دیدم که کنار مادرم خوابیده است. لبهایش از صدای خروپفش گاه میلرزیدند. با غیظ نگاهی به صورتش که در خواب بود انداختم، لگدی از روی حرص نصیبش کردم و او فقط نالهای کرد و غلتی خورد! پدرم با حضورش جای مرا میگرفت و اصلا به روی خودش هم نمیآورد.
گریهکنان از تخت بالا رفتم و خودم را بین آنها جا دادم. مادرم بیدار شد و مرا بغل کرد و برد به اتاق خودم. من از این که پدرم کاملا جای مرا گرفته و مادرم مرا نادیده میگرفت لجم گرفته بود. با داد و فریاد صبحگاهی من پدرم از خواب بیدار شد و همانطور که با آن زیرپوش رنگ و رو رفتهی سفیدش لحاف را روی سرش میکشید با لحنی خشن گفت: «خفه شو پدرسوخته.»
من از داد و بیداد پدر عصبانی شدم. از این همه توهین به ستوه آمده بودم و اگر مادرم مانع نمیشد میرفتم و حق پدر را کف دستش میگذاشتم.
هنوز پدرم خوابیده بود. من و مادرم صبحانه میخوردیم. نان و پنیر و چای شیرین. مادرم برایم یکییکی لقمه میگرفت و مثل قطار دنبال هم ردیف میکرد و من یکییکی توی دهانم میگذاشتم و یک قلپ چای شیرین، حس و حال دیگری به لقمههایم میداد. مادرم سر صحبت را باز کرد، از بزرگ شدن من و مرد شدنم حرف زد، فهمیدم که برای موضوع مهمی این مقدمهچینیها را میکند، البته چند روزی بود که فهمیده بودم بزرگ شدهام؛ چند روز پیش وقتی روی نوک پنجهی پایم بلند شدم سرم به سینک ظرفشویی خورد و فهمیدم که از دیروز دیگر بزرگ شدهام.
این را مادرم هم فهمیده بود. چون با نگاه معنیداری به من گفت: «باید به من قولی بدهی.»
انگشت کوچکم را جلو بردم که با انگشتش بگیرد، گفتم: «چه قولی؟»
گفت: «تو باید توی تخت خودت بخوابی.»
گفتم: «خب پدر توی تخت من بخوابد.»
مادرم در حالی که دستش را روی سرم میکشید گفت: «پدرت دیگر ماموریت نمیرود و عصبانی میشود که تو صبحها به اتاق بیایی و از خواب بیدارش کنی.»
گفتم: «اصلا چرا در را به رویش باز کردی؟ چرا به خانه راهش دادی؟»
مادرم چشمغرهای به من رفت و گفت: «پدرت شوهر من است و پدر تو. من و او با هم ازدواج کردهایم.»
انگشتم را از دستش بیرون کشیدم و بغض کردم. و به اتاقم رفتم و در را بستم و آنسان که مادرم یادم داده بود که برای شفای مادربزرگم دعا کنم، زانو زدم به طرف خداوند، و از او خواستم که دوباره پدرم را به ماموریت بفرستد که من بتوانم در بغل مادرم بخوابم. اما انگار خدا هم با من لج کرده بود. نه تنها دعایم را قبول نکرد، بلکه حتی صبحها هم نمیتوانستم بین پدر و مادرم بخوابم. این بود که چارهای نداشتم جز این که با پدرم سرسنگین باشم تا متوجه شود که جای مرا گرفته. فقط یک راه مانده بود؛ با مادرم ازدواج کنم.
اما این راه هم عملی نبود چون اگر با مادرم ازدواج میکردم، آنوقت پدرم پسرم میشد و میبایستی توی تخت من بخوابد. هرچه حسابش را میکردم که چطور آن هیکل گندهاش را توی تخت من جا دهد، عقلم به جایی نمیرسید. این بود که از فکر ازدواج با مادرم بیرون آمدم اما هنوز از پدرم دلخور بودم و گاهی که بغلم میکرد، خودم را با مشت و لگد از دستش خلاص میکردم.
یک روز که مشغول بازی با ماشین لودرم بودم مادرم به اتاقم آمد، روی تختم نشست و گفت میخواهم چیزی به تو بگویم، حدس زدم که حتما پدرم از خَر شیطان پایین آمده و تصمیم دارد به ماموریت برود، اما حدسم غلط بود. مادرم از خواهر کوچولویی که چند وقت دیگر برایم میآورد صحبت کرد. اولش خوشحال شدم که میتوانم برای مجید شاخ و شانه بکشم و خواهرم را بغل کنم و از جلوی در خانهشان رد شوم و حتی میتوانم او را روی دوچرخهام بنشانم و با سرعت از کنارش عبور کنم. در فکر فرو رفتم که بالاخره ما هم ثروتمند شدیم و مادرم حتما خواهرم را ده تومان خریده.
خلاصه بعد از مدتی یک بچهی زشت که رنگ پوستش سرخ بود و هی نق میزد و گریه میکرد و اصلا بلد نبود دستشویی برود و حتی یاد نگرفته بود که بگوید پیف دارد به خانهی ما آمد. پدر و مادرم به او خیلی توجه میکردند و مادرم بیشتر.
این بچه اصلا تربیت نداشت و جلوی میهمانها پیف میکرد و آروغ میزد یا جلوی آنها شروع به گریه میکرد و بلد نبود وقتی میهمان به خانهمان میآید بیسروصدا و ساکت باشد، باز هم مادرم نازش میکرد و میبوسیدش. شبها از صدای گریهاش بیدار میشدم و از اتاقم بیرون میآمدم و پدر هم بیدار میشد و غرغرکنان لحاف را روی سرش میکشید و دوباره میخوابید. اما آن خواهر نقنقو ادب نداشت که حداقل مراعات پدر را بکند و کار خودش را میکرد و گاه به هقهق میافتاد، پدرم دوباره لحاف را از روی خودش پس میزد و در حالی که با دو دستش سرش را گرفته بود، به مادرم نهیب میزد که ساکتش کن این تولهسگ رو. و من توی دلم میگفتم حیف از آن ده تومان.
خواهرم نه تنها جای پدرم را روی تخت اشغال کرده بود، بلکه با سروصدایش خواب را از چشمان من هم ربوده بود. مادرم توجهی به این نهیبها و غرولندها نداشت و خواهرم را بغل میکرد و میبوسید.
یک شب که در تختم خوابیده بودم کسی آرام بازویش را دور بدنم پیچاند. پدرم بود. بیچاره به تخت من پناه آورده بود. اول تعجب کردم، اما از روی دلسوزی بغلش کردم. پدرم به سرنوشت من دچار شده بود. این بود که در آغوش گرفتمش. خواهرم بر هر دوی ما پیروز شده بود و با مادرم ازدواج کرده بود.
سپتامبر ۲۰۱۷، کلر- تگزاس