ماندم پشت پنجره مات و وامانده. قرار نبود چیزی دگرگون شود، نه در نگاه من نه در چشمانداز پیش رو. آن بیرون همه چیز همانی بود که نشان میداد همیشه و این سو من بودم بدون حتی یک ذره جنبش در تمامی اعضا و جوارح. مبهوت و در هپروت مانده بودم که آن چیزهایی که دیدهام و میبینم آیا متوقف خواهد شد. پاسخ روشن بود. واضح، مبرهن و آشکار است که تمامی ندارد. اصلا قرار بر این بوده که هیچ چیز ته و انتها نداشته باشد. آنها میآیند، میروند، میشوند، میکنند، میبرند، میبازند و می و می و میهای دیگری که بیکران است. دنبالهاش را نمیگیرم. به بیهودگی همچون یک واژهی سخیف، نابیانگر و الکن نگاه میکردم تا اینکه یک آن مرا هم در برابر همان چشمانداز با محتوای آن یکجا بلعید. دیگر حساب کار دستتان باشد که خودم پس از مدتهای واقعا مدید فهمیدم که ای داد بیداد، تلخیام دل بیهودگی را زده و تفم کرده. تفو بر او یا بهتر است بگویم بر آن که بلعیدم و تفم کرد. مثل یک هیچ خشک بی جنبش و تکان به چشمانداز نگاه میکنم. کماکان چیزی تغییر نکرده و بنای هیچ کاری ندارد جز چشم در چشم انداختن و امتداد کشدار یک بیهودگی سهمگین بر کنارههای من. در حوالی پنجره، من، خانه و هر آن چه که هست قرار نیست ماجرایی روی دهد. یعنی خاصیت بیهودگی همین است که همه چیز بیمعنا و تهی از ماجراهای گرم و پر خروش باشد. میتوانید باور نکنید و از همین جایی که ایستادهام بیایید و ببینید. شبیهاش نیست جز خود بیهودگی، این همه چیزی که من میبینم.
راستش را هم نگفته باشم دقیقا چیزی را که دیدهام میگویم. خودتان را جای من فرض کنید، در میان یک تودهی بیمعنا از احساسهای متناقض گرفتار شدهاید. چیزی در چشمانداز و مرز نگاه شما، هر آن چه در مقابلتان میبینید را احاطه کرده است. خب تا این جای کار که ایرادی ندارد. مشکل اینجاست که برای آن چیزی که شما را مات و مبهوت نگاه داشته اسم درخوری پیدا نمیکنید. هیچ جنبش و تکانی در شما برانگیخته نمیکند. یک جایی از شما را نمیگیرد و بعد رها کند. گویی روحی در تنتان نیست و زبانم لال شادروان شدهاید. خب بعدش چه میشود. باز هم هیچ. وادار به انجام هیچ عمل ارادی و غیرارادی نمیشوید. یعنی لزومی نمیبینید. بهتر بگویم اصلا نمیفهمید چه کارهاید، چه شده، یا قرار است آخر کار چگونه تمام شود. از این جهت من همین پشت پنجره مات و بی تحرک و لخت، چارچوب پنجره را احاطه کردهام از یک موجود بی دست و پا. آن چیزی که بیرون چنبره زده بر چشمانداز را صدا میزنم بیهودگی. حق دارید که بپرسید آخر چه میشود. هیچ. گفتم که نمیدانم. میخواهید مطمئن شوید از پنجره سری بکشید بیرون و آن را ببینید. گیرم در چشمانداز چیزهای دیگری را ببینید، اما من آنچه را که پیش رویم تا پشت پنجره آمده و در چشمانداز اتاقم روی شهر ماسیده بود را برایتان گفتم. شاید یکی آن بیرون دارد سر به سرم میگذارد. نمیدانم. برای یافتنش هنوز جنبشی، تکانی، تحرکی در خودم حس نمیکنم. پرده را بیشتر به عقب میرانم و چشم ریز میکنم شاید چیزی دستگیرم شود. هیچ. دوباره نگاه میکنم. نه، نفهمیدم. ادامه میدهم. ترس برم میدارد که نکند هیچوقت چیزی در چشمانداز ببینم. مات و مبهوت
همانجا ماندم
“مادح نظری”
تابستان 1396