جعفر میان‌آبی (جی‌جی): تلفن

«آقا، لطفا این بغلا.»
«نه داداش برو. جلو دانشگاه پیاده می‌شیم.»
«ناصری، باس پیاده شیم. یه پیغام گرفتم که بعدا بهت می گم. آقا، همین بغلا لطفا.»
راننده به حرف آمد:« بابا جون تکلیف ما رو روشن کنین. بالاخره وایسیم یا بریم؟»
«نه داداش برو.»
« نه آقا، من پیاده می شم.»
راننده زد روی ترمز و گفت:« بفرما. بقیه دعواتون رو توی پیاده رو ادامه بدین.»
هردوپایین آمدند. ناصر حسابی شاکی شده بود. او رو به مهرداد کرد وگفت:«معلوم هس چت شده؟ واس چی پیاده شدیم؟ ولی عصر کجا و دانشگاه کجا! حالا این همه راه رو باس متر کنیم.»
« آره می دونم. الان بهت می گم چرا. اولش بریم تو این فروشگاه تا راننده تاکسی ردمون رو گم کنه.»
« چی شده مهرداد؟ خبر بدی رسیده؟ حرف بزن. جون بکن، بگو تا دیوونه نشدم.»
« این تلفن رومی بینی/ روی صندلی تاکسی افتاده بود. فکر کنم آی فون مدل هفت اس باشه. سه چوب شاید هم بیش ترقیمت داره. خدا خودش رسوند.»
«خدا چی چی رو رسوند خنگی جون؟»
«ای بابا، پسر تو چقدر اوتی. با این هوشت، به پا چشمت نزنن آی کیو. این تلفنو می گم دیگه. سه ملیون بیش تر می ارزه. طرف حد اقل دو چوب باس به سلفه تا تلفونشو پس بدم.»
«اره اروای شوهرعمه ات. تو همین خیال باش. طرف به همین نون ماسی میاد و لابد قربون صدقه ات هم می ره و به قول خودت، دو چوب می سلفه و می ره پی کارش. حالا من آی کیو هسم یا تو، جوادی! تازه، کجاشو دیدی؟ اومدیم وتلفن مال یه آدم کله گنده بود. یا مال یکی از اون سربازان گمنام امام زمون بود، اون وقت چی؟»
«هیچی. بهش پس می دم. خدا رو چه دیدی، شاید یه روزی به دردم خورد.»
« راستش می دونی چی مهردادی؟ انگاری زیادی فیلم های سینمایی می بینی.»
مهرداد، دیگر قاطی کرده بود. به حرف آمد و گفت:«ناصری یه دقه خفه خون بگیر ببینم. سرم رفت. دارم خاموشش می کنم تا بریم کلاس و برگردیم. دارن گرُوگرُ پیام می ذارن.»
***
سوگند وقتی به خانه رسید و خرید های خود را جا به جا کرد، متوجه گم شدن تلفن خود شد. تلفن کرد به دوستش و پرسید:«پونه جون تلفنم رو گم کردم. آیا یادت میاد آخرین باری که اونو استفاده کردم کی بود؟»
«فکرکنم تو تاکسی. یادمه، ماشینت رو که گذاشتی تعمیرگاه، هنوز تو دستت بود. بعدا تو تاکسی به مامانت زنگ زدی که خط مشغول بود. دودقیقه بعدش مامانت زنگ زد. بعد از اون دیگه چیزی یادم نمیاد»
«راس میگی پونه. فکر کنم اونو تو تاکسی جا گذاشتم.»
« خب مگه تو آی پدت، آپ« تلفن ام را پبدا کن رو دانلود نکردی؟»
« چرا اّتفاقا.»
« خب، اونو باز کن ببین چی میگه.»
«یه لحظه صبرکن. پیداش کردم. نزدیکای دانشگاه رو نشون می ده.»
«منتظرم باش. ده دقیقه ی دیگه خونه تونم. اول با تلفن من بهش زنگ می زنیم. هم ردشو پیدا می کنیم. و هم دونفری می ریم سراغش.
***
مهرداد تا از کلاس بیرون آمد، تلفن را روشن کرد، روی صفحه تلفن شماره های مختلفی را دید. اما چون نمی توانست تلفن را باز کند، منتظر ماند. رو به ناصر کرد و گفت:«ناصری تو این یه ساعتی که کلاس بودیم، چند تا تلفن شده. حیف که نمی تونم تلفنو باز کنم.»
« خاطرت جمع، طرف چند دفعه دیگه زنگ خواهد زد.»
«ناصری داره زنگ می زنه. فکر کنم خودشه. »
« خب گوش کن ببین چی میگه.»
«ناصری یادداشت کن.»
مهرداد، تندی شماره را برای ناصرخوند و ناصر هم یاد داشت کرد.
« پیغامش چی بود؟»
«صدای یه خانوم بود که می گفت:« لطفا با این شماره تماس بگیرید.»
«خب بهش زنگ بزن و باهاش قرار بذارو تلفنش رو پس بده.»
«پس بدم!؟ ببینم تو این پیشونی نوشته که من شاسکول هستم؟»
« نه. ولی نوشته، اوزگل هستی.» خودمونیم ها…شیطونی توهم تو این دو سه سالی که اومدی تهرون، خوب ذبل شدی ها..!»
« ناصری، لاال مونی بگیرتا نزدم تو ملاجت. بذار یه کمی فکر کنم.»
« حالا اگه صاحب تلفن همین خانومه بود و یه غول بی شاخ و دم فرستاد سراغت،میخوای چیکار کنی؟»
«هیچی. هزار تا بامبول براش در میارم تا بالکل از خیر تلفن بگذره. یا چی؟ باید سرکیسه رو شل کنه.»
«ناصری، دوباره داره زنگ می زنه. همون شمارس.»
« خب جواب بده ببین چی میگه.»
«ناصری، یه دو سه تا آدامس بده بذارم تو دهنم.»
« آدامس واس چی؟»
« تو بده، بعدا بهت میگم.»
آدامس را توی دهانش گذاشت و گفت:« الو.» سوگند به پونه اشاره کرد، یعنی ارتباط بر قرار شده. پونه هم آی پد به دست منتظر بود تا ببینه ردشون کجاست.
«سلام آقا. راستش این تلفن که دست تونه، مال منه. لطفا اونو پس بدین. خیلی ممنون می شم.»
«البته خانوم. آدرس تون رو بدین تا بیارم در خونه تون.»
« خیلی ممنون آقا. شما زحمت نکشین. یه جایی قرار بذارین تا داداشم رو بفرستم بیاد.»
«می ترسین آدرس بدین خانوم؟»
« نه آقا، این چه حرفیه. نمی خوام مزاحم شما بشم.»
«خب اگه شما رو نبینم که با انگشت تون اونو روشن کنین، از کجا بدونم که شما صاحب تلفن هستین؟ شاید تلفن دوست، همکار، یا اصلا تلفن شوهرتون باشه و بخواین ته توی اونو دربیارین.»
«نه آقا ازین خیالا نکنین.»
« اگه می خوای ازین خیالا نکنم، پس باید تلفن رو تحویل خودتون بدم. راستش داشتم می رفتم که اونو بفروشم.»
«به همین سادگی؟ یعنی هیچ فکر نکردی که ممکنه صاحب تلفن شدیدا به اون احتیاج داشته باشه؟»
«چرا خانوم. ولی فکر کردم که صاحب تلفن یه مرد کله گنده ی خر پوله که سه چهارمیلیون چوب براش پول خورده.»
«خب حالا چی فکر می کنی؟ فکر می کنی که صاحب تلفن یه دختر خرپوله؟»
«نمی دونم. راستش فکر اینجاشو نکرده بودم. به هر حال تفن گرونیه.»
« برا شما سه چهار میلیون خیلی پوله؟»
«برا یه دانشجوکه رو سفره باباش نون می خوره، البته که خیلیه.»
پونه با اشاره گفت:«داره می ره به طرف میدون انقلاب.»
«می گم نکنه برا تحویل تلفن مژدگونی یا انعام می خوای؟»
«نه خانوم. دیگه این قدرها هم بی کلاس نیستیم. خواستم بگم، اگه صاحب تلفن یه مرد پول دار بود، بهش پس نمی دادم. می رفتم اونو می فروختم و با پولش حال می کردم.»
« حالا که معلوم شد که صاحبش یه خانومه. فرض کن که پول دار هم هست. می خوای چیکارکنی؟ تلفن رو پس می دی یه نه؟»
«والله، راستش فکر این جاشو نکرده بودم. تا حالاش هم یه جورایی تو رودروایسی با شما موندم.»
« چرا؟»
«نمی دونم. شاید…بی خیال خانوم. لطفا آدرس بدین تا تلفن رو صحیح وسالم تحویل تون بدم.»
«چطوره بجای ادرس خونه، یه قرار بذاریم تو یه کافی شاپی، جایی.»
« هر جور دوس دارین.»
« پس کافه شاپ حافظ، تو خیابون حافظ. ساعت پنج خوبه؟»
« خوبه. چه طوری باید شما رو بشناسم؟»
« از صندق داربپرسین. اسم من عسله.»
پونه خنده اش گرفت و با نگاهی که سوال گونه بود سری تکان داد ومنتظر خاتمه مکالمه سوگند شد.
«شما چی؟ دوس داری اسم تون رو بگین.»
«من یه شال سیاه دور گردنمه. اگه اسم شما عسله، اسم من هم محسنه. ضمنا آیا تنها می یان یا با کسی پیداتون می شه؟»
« اونش دیگه با من.»
«شیله پیله ای که تو کار نیس؟»
« نه آقا. چرا این قدر شک و تردید دارین؟ نگران نباش. ساعت پنج. برای اینکه خیالم تخت باشه، نیم ساعت قبلش بهتون زنگ می زنم که بدونم سر قرار تون هستین و می یان. قبول؟»
«نگران نباشین عسل خانوم. سر قولم هستم.»
سوگند خدا حافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.
پونه که تا حالا حرف های سوگند را گوش می کرد، گفت:« ظاهرا باید پسر با معرفتی باشه. با این وجود ما باید سر بزنگاه مقابلش سبز بشیم تا غافل گیر بشه.»
سوگند برای لحظه ای به فکرفرو رفته بود ومتوجه حرف پونه نشد. وقتی به خود آمد که پونه دوباره به حرف آمد و گفت:« هی، هی، کجایی؟ نکنه به فکر پسره هستی شیطونی؟»
« نه بابا… راستش اره. یه جورایی حرفاش به دلم نشست.»
« خب مبارکه. سوگندی هم از دست ما رفت. پونه موند و یه لا قبا. خودم همه کاراتو می کنم.»
« پونه… معلوم هس چی می گی؟ »
« اونی رو می گم که انگاری تو مخ ات می چرخه. اگه بچه خوبی بود و خوش تیپ، معطل اش نکن سر تیر نون رو بزن به تنور.»
«خیلی بد جنسی پونه. میدونی که یکی دو مای دیگه راهی خارجم. عصری می بینمت. دیر نیای. منتظرتم.»
« سر موقع اینجام.»
پونه خدا حافظی کرد و رفت.
***
ناصرکه ازصحبت های طولانی مهرداد خسته شده بود، زد پس کله او و گفت:«پس اون همه هارت و پورتا چی شد؟ تا صدای یه خانومو شنیدی، قفل کردی په په خان؟»
«آخه ناصری،حرف زدنش خیلی با کلاس بود. راستش دلم نیومد از پول حرف بزنم. قراره ساعت پنج تو کافی شاپ حافظ ملاقاتش کنم.»
« میدونم. جمله ای که بهش گفتی یادمه:« نه خانوم. این قدرها هم ما بی کلاس نیستیم.»
« حالا جون مامانت ول کن این حرفا رو. بگو ساعت پنج همرام میای؟»
« زپلشک. این چه قراریه که باس دوتایی بریم؟»
«بیا و رومیز دیگه ای بنشین که هوای منو داشته باشی.»
«اگه میزموحساب می کنی، میام.»
«اروای شکمت. چیه؟ آب گل آلود دیدی، می خوای ماهی بگیری؟ خب نیا»
«حالا چی می شه اگه یه کافی ما رو مهمون کنی گدا، می میری؟ اصلا میدونی چی؟ برو تو کافه، تلفن رو بده وبیا بیرون وسلام. نه خانی اومد و نه خانی رفت. چطوره؟»
«اگه گفت بفرما یه کافی با هم بخوریم چی؟»
«خُب بشین و کوفت کن. تو که کلی پاچه خواری کردی، خُب بشین باهاش کافه خواری هم بکن. خدا رو چه دیدی؟ شاید بختت وا شد و خوش بخت شدی.»
« آخه ناصری، تا حالا با هیچ دختری قرار و مدار نداشتم. راستش دلم از حالا داره تلپ و تلوپ می کنه. نمی دونم چرا این قدردل شوره دارم؟ می گم، چطوره قرارمون رو به هم بزنم و بی خیال بشم.»
« نه مهردادی. این دیگه نامردیه. نه. اگه قول دادی، مرد باش و رو قولت باش و دبّه در نیار که نامردیه.»
«آخه…»
«آخه بی آخه. ساعت یه ربع به پنج درکافه حافظ می بینمت. تا خط راه نیفتاده برم. این ریش اشغالت رو هم بتراش. انگار تمام غم دنیا توش جمع شده. یه خورده با کلاس باش.
ناصر خنده ی بلندی کرد و پرید تو اتوبوس خط نارمک.
***
مهرداد و ناصر، چند دقیقه قبل ازساعت پنج با فاصله کمی از کافه ایستاده بودند تا سرساعت وارد کافه شوند. سوگند و پونه ازنیم ساعت قبل توی کافه نشسته و منتظر مهرداد بودند.
ساعت از پنج گذشته بود که ناصر به حرف آمد و گفت:«مهردادی فکر کنم این خانومه، یعنی همون عسل خانوم شما تو کافه منتظرته.»
« آخه ما که یه ربعه که اینجاییم و یه زن تنها روندیدیم که بره تو.»
«اره. اما فکر کنم که طرف از ما زرنگ تر بوده و خیلی زود تر از ما اومده و کافی شوهم نوش جون کرده باشه.»
« خب حالا چیکارکنم، برم تو؟»
«ای بابا، نه برو بیرون. راستش دیگه فکر نمی کردم که این قدر شوتی باشی! خب معلومه دیگه. برو تو واز صندوق دار بپرس. اونوقت معلوم می شه که اومده یا نه. اگه اومده که می ری رو میزش. اگه هم نیومده بود، می شینیم تا پیداش بشه. به قول آقا فردوس، افتاد؟»
مهرداد، وارد کافه شد و سراغ عسل را گرفت. صندوق دار میزرا به او نشان داد و گفت:«اون خانمی که روسری کرم رنگ سرشه. میز کنار پنجره.»
مهرداد به طرف میز نگاه کرد، دونفر بودند. دومی شال عنابی رنگی بر سرداشت. نگاهی به ناصر انداخت و به طرف میز آنها راه افتاد.
مهرداد خودش را معرفی کرد. سوگند ضمن احوال پرسی، تعارف کرد که بنشیند و یک کافی با آنها بخورد. مهرداد ضمن اینکه تلفن را از جیبش در می آورد، تشکر کرد. اما سوگند اصرار کرد که بنشیند.
ناصر در فاصله سه چهار متری آنها نشسته و به خانمی که همراه عسل بود، خیره شده بود. چند دقیقه بعد، ناصر دیگر طاقت نیاورد، بر خاست وبه طرف میز آنها رفت و صندلی را کشید وبدون مقدمه گفت:«با اجازه. من دوست مهردادم. قرار بود این آقا، توی دوسه دقیقه تلفن رو تحویل بده وبیاد. الان دوساعته ما رو کاشته و نشسته پیش دوتا خانوم و گل مگه و گل می شنفه.»
سوگند با خنده و با طعنه به او تعارف کرد که او هم بنشیند. ناصر خودش را معرفی کرد و گفت:« من ناصرم. همه منوناصری صدا می کنن. این طور که معلومه شما عسل خانم هستین. چون تلفن گمشده رو تو دست تون می بینم. بعد رو کرد به پونه و گفت:«حتما شما هم مهتاب هستین؟»
پونه با لبخند پرسید:«چرا مهتاب؟»
«آخه صورت شما عین مهتاب ، تاب ناکه.»
سوگند رو به مهرداد کرد و گفت:«برعکس شما که کم روبه نظر می یان، این دوست شما…»
ناصر حرف او را قطع کرد و گفت: «خیلی پر روس.»
«پر رو که نه. ولی زود خودتون رو با محیط جور می کنین.» راستش اسم من سوگنده و اسم دوستم پونه» در حال صحبت کردن از کیف خود پاکتی در آورد وبه مهرداد گفت:«این هم کادوی شما به خاطر صداقت و پاکی شما . من بزودی عازم مسافرت هستم. امیدوارم روزی دوباره شما رو ببینم.»
مهرداد کلی تعارف کرد. اما سوگند پاکت پول را در جیب کت او فرو برد.
ناصر از فرصت استفاده کرد وشماره تلفن خود را به پونه داد و گفت:«اگه دوس داشتین، یه روزی، یه روزگاری یه کافی با هم بخوریم.»
***
نزدیکی های مهرماه بود و چیزی به آغازفصل تحصیلی نمانده بود که ناصر، مهرداد را دید. او تازه ازجنوب برگشته بود. اولین حرفی که به اوزد:«خدا ذلیلت کنه، ای سیا سوخته ی آبادانی.»
مهرداد با خنده جواب داد:«انتظار داشتی بعد از سه ماه، تو اون آبادان جهنمی، سفید برفی رو ببینی؟ اگه این شانس رو داشتیم که بابامون ما رو تو شمال می ساخت، الان با لپ هایی مثل هلو جلوت وایساده بودم. خب حالا چرا خدا باید ذلیلم کنه نامرد نالوتی؟»
«واسه اینکه تو و اون سوگند گندیده ات باعث بدبختی من شدین.اگه تو کور می شدی و اون تلفن رو پیدا نمی کردی، حالا من هم این طور اسیر و ابیر نمی شدم.»
«در عوض اون دو ملیون کلی کار منو راه انداخت.»
« اره اما عمه منو جلو چشمم اورد.»
«چرا چی شده ؟ مگه اتفاق خاصی افتاده؟»
«البته که اتفاقی افتاه، گاگول جونم. من که بهت گفتم که شماره تلفنم رو به دوست سوگند، یعنی همون پونه خانوم رد کردم.»
« اره یادم. اما، اولا چرا هنوز این قدر بد دهنی تو؟ یه سال مونده که درس ات تموم بشه، نمی خوای دیگه آدم بشی و این قدر دری وری نگی!؟ دوما، مگه اونو بازم دیدی؟»
«البته که دیدم و هنوز هم می بینم.»
« اووه.. حالا فهمیدم که چرا به من گفتی ذلیل بشی. پس این تویی که داری ذلیل می شی. اونم از نوع زن ذلیلش.»
« اره، خیارشور.این طور که می بینم، بیخ ریشم چسبیده.»
« خب اگه نمی خوای چرا ردش نمی کنی؟»
«ردش کنم اوتی جون؟ جون مهردادی خرابشم. خراب که می گم، خراب هان.. دیوونه شم.»
مهر داد سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:«خدا یا سوگند روکه ازما دورکردی. بی زحمت یه تلفن دیگه به ما برسون. فرقی هم نمی کنه. چه تو تاکسی باشه، چه تو اتوبوس و چه تو قطار. منم یه پونه می خوام.»

دالاس فوریه 2018

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل