زنی دستش را از توی كیفش درمیآورد. سكهای درون كاسهی سُلی میاندازد. رد میشود، مردی با گوشی همراهش با کسی مشغول حرف زدن است. بدون این كه نگاهی به صاحب كاسه كند سكه ای درون كاسه می اندازد. به سرعت می گذرد. پیرزنی خمیده مكث میكند. با حوصله كیفش را باز میكند. نگاهی به سلی و ابی می اندازد، لبخند میزند. سكه ای درون كاسه ی ابی می اندازد. موهای ابی و سپس سُلی را نوازش میكند میپرسد:
غذا خورده اید ؟ سلی بازیگوشتر است. جواب میدهد: بعععله خانم! زن پیر یك بیسكویت از توی كیفش در میاورد. به سُلی میدهد. میگوید به دوستت هم بده ، سلی بیسكویت را با اكراه میگیرد. می گوید دوستم نیست. برادرم است. زن پیر لبخند میزند. با لبخند میگوید :به برادرت هم بده.
آرام دور میشود.
زنی دیگر از راه میرسد. همانطور كه ایستاده سكه ای درون كاسه می اندازد. سكه ضربه ای به كاسه میزند. با شیطنت از داخل كاسه بیرون میپرد، ابی به دنبال سكه تا وسط پیاده رو میدود ، دختركی بازیگوش از داخل كالسكه آبنبات چوبی اش را از كنار لبش كنار میكشد. به ابی نشان میدهد. ابی لبخندی میزند. سُلی صدایش میكند كه برگردد سر جایش.
زن که با زلم زیمبوهای زیاد هنوز آنجا ایستاده میپرسد:
شب كجا میخوابید؟
سُلی میگوید توی اتاق خوابمون!
زن میگوید: برای چه گدایی می کنید؟
سُلی جواب میدهد: برای سرگرمی خانم!
زن نگاه غضبناكی به سلی میكند. میگوید:
بروید بازی كنید. چرا گدایی میكنید؟
سلی جواب میدهد میخواهیم مردم را بشناسیم!
زن اخمهایش را درهم میكشد. سكه اش را از داخل كاسه برمیدارد.
به تندی میگوید:
گدای كثیف پر رو… راهش را ادامه میدهد. بچهی توی كالسكه نگاه از سُلی بر نمیدارد. سُلی یكی از بیسكویتها را به بچه میدهد.
مادر بچه بیسكویت را از دست بچه میگیرد. به ضرب روی زمین پرت میكند. چشم ُغره ای به سُلی و كاسه اش میرود. باشتاب كالسكه و بچه را ازآنجا دور میكند.