هزار اوسان: اصغر کله شخصیتی مزاحم است که همکلاسی خوش ذوق ما آقای جی جی با قلم شیوایش آفریده و ما را با توصیف حرکات و رفتار متفاوت او خندانده است. پشت روایتهای اصغرکله طنزی ملایم پنهان است که جنبه انسانی و اجتماعی دارد. گستره ی این طنز گاهی کشیده می شود به دستگاه آفرینش و کنایه وار الگوهای زمینی آن را به ریشخند ونیشخد می گیرد. به امید روزی که مجموعه داستان های اصغرکله چاپ و منتشر شود.
جعفر میانآبی (جیجی): اصغر کلهپز در آن دنیا
روز پر کاری داشتم. سخت و خسته کننده. صدای زنگ تلفن مرا هراسان از خواب پراند. بی اراده نشستم. متاسفانه فراموش کرده بودم که صدای تلفنم را ببندم. چشمانم را مالیدم و به صفحه آیفونم نگاه کردم. معمولا صدای زنگ آیفون نگرانم می کند. در اینجا، فقط من و چند نفر دیگر، مثل مثلا بیل گیت یا ترامپ و چند نفری دیگر آیفون قدیمی داریم که البته با خودمان از آن دنیا آورده ایم. البته مردم در اینجا از تلفن های ساخت شرکت بیل گیت شعبه جهنم استفاده می کنند.
راستی یادم رفت که بگویم. دارم داستانم را ازجهنم برایتان می فرستم. بهرحال پیش خودم فکر کردم، تو این نیمه شبی که هنوز خروس خوان نشده چه اتفاقی افتاده که به من زنگ می زنند. چشمانم را مالش دادم و به صفحه آیفنم نگاه کردم. باورم نمی شد!؟ اصلا، باورم نمی شد!؟.خدای من، حتی توی جهنم هم از دست او رهایی ندارم! بله اصغر کله پز بود که تصویر او روی صفحه تلفنم ظاهر شده بود. با لباسی پاره پوره و سر و وضعی بغایت خاک آلود. چیزی نمانده بود که از فرط کم خوابی وعصبانیت، تلفن لعنتی را بکوبم به دیوارو ارتباطم را با دنیا بکلی قطع کنم. اما دلم رضایت نمی داد که این کار را بکنم. خودم را کنترل کردم و با صدایی خواب آلود همراه با دهان دره پرسیدم:
« اصغری خدا خیرت بده بازم که تویی. اونم طبق عادت همیشه نیمه شبا زنگ می زنی؟. چی شده. این چه سر وضعیه!؟ کجایی؟ چرا این نصف شبی؟ هم نگرانم کردی وهم خواب رو کوفتم کردی. اونم بعد از هزاران سال. آخه تو جهنم هم ولکن ما نیستی؟ »
یک دفعه بخودم آمدم که ای دل غافل من که راستی راستی توی جهنم هستم.
اصغری با خونسردی جوابم داد:
« ای بابا، این همه سال خوابیدی بس نبود؟ زنگ زدم ببینم کجایی و چیکار می کنی؟ دلم برات تنگ شده بود.»
عصبانیت خودم را قورت دادم اما با ناراحتی جوابش دادم:
« جهنم دره هستم» او بازهم گفت:
« ای بابا، چرا این قدر عصبانی هسی داشی ؟ پا شو. پاشو جونم یه لیوان آب خنک بخور تا حالت جا بیاد. آخه زنگ زدم خواستم بدونم کدوم وری شدی؟ آیا رفتی تو بهشت و داری حال می کنی. یا تو جهنمی و داری تو آتیشا کباب می شی؟ »
آنقدرخواب زده شده بودم که دورو برم را نگاه نکردم. پا شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. چشمم به ردیفی از آپارتمان ها افتاد.خنده ام گرفت. تازه دو ریالیم افتاد که مدت هاست در جهنم هستم و مشغول ساخت و ساز. آیفن ساخت جهنم را برداشتم و دگمه ای را زدم، پرده ها به کناری رفتند. دگمه دیگری را زدم چراغ اطاق روشن شد. به قهوه جوش گفتم، ” کافی” قهوه جوش راه افتاد. به اصغری گفتم:
« اصغری، من الان تو جهنم زندگی می کنم.و دارم اون سه دونگ زمین کذایی رو می سا زم »
با تعجب گفت:
« شوخی می کنی!؟ وُخ وُخ وُخ. چه سرنوشتی؟ من که باور نمی کنم! عجب….!. مارو باش که فکر می کردیم، الان داری تو بهشت صفا می کنی. اونم با اون حوریان تو دل برو. وبا غذا های خوشمزه و میوه های بهشتی داری حال می کنی و حوریان هم دارن مشت ومالت می دن. افسوس! واقعا افسوس. مارو باش که چی خیال می کردیم و چی شد!
یادت هس؟ نه اصن خودمونیم یادت می یاد؟ چقدر بهت گفتم که این قدر شِر و وِر ننویس؟ بهت نگفتم؟ نگفتم که باس اون دنیا جواب پس بدی.هاااا. ما رو باش که فکرمی کردیم، حد اقل بخاطر دوستی که تو اون دنیای زندگان داشتیم، پارتی ما می شی و سفارش ما رو به فرشتگان الهی می کنی. بعدشم خدارو چه دیدی، شاید اونا هم از درگاه رب العالمین تقاضای بخشش گناهان ما رو کردن.»
« راستش داشی، خودمونیم ها…باید اعتراف کنم، ما چقد دیوونه بودیم که وقتی زنِ مون فوت کرد، بخاطر دخترمون دیگه هیچ وقت زن نگرفتیم. پیش خودمون فکرمی کردیم درعوض می ریم تو بهشت و چهارتا حوری می گیریم و صد و بیست وچهار تا صیغه هم روش. اونم از نوع درجه یک اعلایش. هرچند که ازحق نباید گذشت درهمون دنیای خودمون هم تا دلت می خواس حوریان زیبا و قشنگ به وفور دیده می شدن و ما قدرشون رو نمی دونستیم.»
« خب داشی، حالا تعریف کن ببینیم چطوری ازاون آتیشای جهنم گذشتی که نسوختی؟ اونم رفتی و داری بساز برفوشی هم میکنی؟»
جوابش دادم:
« اولا اصغری، فعلا برام تعریف کن تو کجا هستی و از کجا داری زنگ می زنی؟ آیا هنوز اون دنیایی یا اومدی این ورا؟ منظورم اینه که تو دنیای آخرت هستی یا هنوز تو دنیا ی زنده ها داری پرسه می زنی ولابد مخ دیگرون رو سر کار می ذاری؟»
اصغر کله با تعجب گفت:
« ای بابا تو چقد گیجی ها ؟ نه جونم. خیلی وقته که حلوا مونو خوردن و اومدیم تو دنیای شوما. راستش دقیقا نمی دونم از کی. اما می دونم خیلی وقته زیرخاکی شدیم. فکر کنم باستی دیگه عتیقه شده باشیم. اتفاقا سوال خوبی کردین. همین چن لحظه پیش، توی چه خواب نازی بودیم که یهویی سروکله این یارو، -صوراسرافیل- رو میگم. پیدا شد و شروع کرد تو نقاره اش دمیدن.حالا نزن پ- کی بزن! یه تکه از اون دستمال فین فین مون رو چپوندیم تو گوشامون. دیدم افاقه نکرد. جون شوما داشی، می خوام دنیا نباشه. مگه کذاشت یه چرت دیگه بزنیم. دیدیم قبرا یهویی یکی یکی شروع کردن وا شدن. ما هم از زیر زمین اومدیم بیرون. آدما کرور کرور زدن بیرون. چشم تون روز بد نبینه. نور خورشید داشت کورمان می کرد. اونقدر چشامون رو مالوندیم تا تونسیم یه کمی به روشنایی عادت کنیم. یارو هنوز تو نقاره اش می دمید و تف از اون چکه می کرد. از بسکه فوت کرده بود صورتش عین لبو سرخ شده بود. سرعت بالهاشو هم زیاد کرده بود که خودشو خنک کنه. دیگه از کوره در رفتم. با دست بهش اشاره کردم و گفتم ” اهای، هی، آقاهه، با شومام. چه خبرته؟ چراهمین طور یه ریز داری فوت می کنی تو اون مزقونت!؟”»
دیدم چشاش بُراق شد و با نگاه غضبناکی گفت:
« دارمش برات. بذار برسی اون جلوترا، من می دونم و تو. »
اون وقت نقاره اش رو دوباره بالا برد و شروع کرد به دمیدن.
طبق معمول از حرف ها و رفتاراصغر کله پز خنده ام گرفت. پرسیدم:
« خب بگو ببینم هنوز اونجایی یا راه افتادی؟ اگه راه افتادی، به کجا ها رسیده ای؟» گفت:
« والله…..چی بگم! . تابلویی که نمی بینم. خودت می دونی که اینجا فقط یه صحرای برهوته. خورشید بالای سرمون هم داره کبا ب مون می کنه. نه درختی. نه آبادی. و نه حتی یه قطره آبی. زبونا مون عین سگ بیرونه و داریم از تشنگی له له می زنیم. تنها چیزی که دیده میشه، خارهای خشکی ست که از خارمغیلان بد ترن. باد های سوزان اونا رو بطرف مون میارن و گاهی دست و بالمون رو زخمی می کنن. حقیقتش از ترس خداس که هیچی نمی گیم.اما تو دلمون می گیم، ” ای خدا ، ما که هنوز تکلیف مون با شوما روشن نشده. یا شوما تکلیف تون با ما روشن نشده. پس چرا اینقدر ما رو از حالا، یعنی جلو جلو به عذاب الیم گرفتار می کنی.و زجر میدی؟ فضولی نباشه، حد اقل بخاطر اون چن دفعه دولا راس شدن که از ترس بابامون نماز خوندیم کوتاه بیاین و یکی از اون فرشتگان سقا تون رو برفس تا یه دو قلپ آب تو این حلقوم خشک مون بریزه.» گفتم:
« اصغری حالا کجاشو دیدی؟ فعلا بی خیال این حرفا. شما حالا حالا ها باید راه بیاین. هفت خان رستم که می گفتن همین جاست. سال ها طول می کشه تا به بار گاه الهی برسین. ضمنا هر چه بیشتر اعتراض کنین، پرونده ی اعمالت رو قطور تر می کنین. این رو هم بهت بگم. انواع و اقسام سربازان گمنام خداوندی در حال رفت و آمدن و هر کدوم شون مجهز به انواع وسایل شنود هستن.»
حرفم را قطع کرد و گفت:
« ببین آقای جی جی جی.»
من هم حرف اش را بریدم و پرسیدم:
« چرا سه تا جی؟ » جوابم داد:
« خب دوتا که تو اون دنیا داشتی. یه جی هم چون جهنمی شدی اضافه میشه دیگه. »
سر و صدا یی تو تلفن اصغر کله پز پیچید. گفتم:
« اصغری یواش ترحرف بزن. بهت گفتته بودم که اطراف تون پر ازجاسوسه. باید مواظب باشی و گرنه همان طوریکه در دنیای قبلی، حساب مون با سربازان گمنام سازمان های امنیتی بود . در این دنیا هم فرشتگان مقّرب خداوندی گفتار و کردارمون رو به درگاه الهی گزارش می دن. مگه یادت نیست اون آقای نیم وجبی رو؟ همونی که می گفتن سنش با خدا برابری می کنه. اون می گفت، ” باید ایمان مون به خدا و پیغمبر و امامان زیاد شود که تحت نظر هستیم و فرشتگان نگهبان اعمال ما را لحظه به لحظه می نویسند و باید بدانیم که ملایکه بر ما اشراف دارند.»
احساس کردم اصغری تو دلش لرزید. آهسته گفت:
« لامصب، لااقل تو که این راهو رفتی و این مراحل رو گذروندی، ما رو راه نمایی کن بذار ازاین صحرای سوزان یه جورایی بسلامت عبور کنیم. بعدش وقتی به درگاه خداوندی رسیدیم، یه فکری براش می کنیم.شاید اکرم جونم، زن اون دنیامون با غلمانش اومد و ما رو راهی بهشت کرد.»
اصغر کله این را گفت و زد زیر خنده. بعد سرش را چند بار تکان داد و گفت:
« کار خدا رو می بینی تو رو خدا؟ بما می گفتند که ما بنده گان مسلمان، اونم از نوع شیعه اش مقّرب خدا هستیم. اونوقت ما را با دو متر پارچه که بدورمان می پیچند، به این ور دنیا می فرستن. اونم که در اثر طولانی بودن زمان می پوسه و به اندازه ی یه وجب بیشتر برامون نمی مونه. که اونم برا ستر عورت استفاده میشه. درعوض همین الان آن دور دورا کفار رو می بینم که هر چند کمی لباس ها شون پاره پوره س. اماهمه با کت و شلوار و کروات هستن و خیلی راحت با هله لویه گویان بطرف بارگاه الهی در حال حرکتن. تازه کفش هم پاشونه. یه چیز دیگه هم می بینم. مایکل جکسن یادت میاد؟ که خودش و گروهش از تو قبرا می اومدن بیرون و چه رقص قشنگی می کردن؟ حالا دوباره اومدن و جلوی مردم شون می خونن و می رقصن و مردم هم براشون دس می زنن. اما ما روی این ریگای داغ باید پا برهنه راه بریم و از ترس مامورا جیک هم نزنیم.»
« ولی اصغری، دارم می بینم که تو هم مثل اونا با لباس پاره پوره تو آیفن دیده می شی.! »
« اره جونم، اینم برا خودش یه داستان داره. راستش روزیکه رفتی و ما رو تنها گذاشتی. ما سرگردون شدیم.دو قاشق از حلواتون رو با یه چایی خوردیم و با ناراحتی از خونه تون زدیم بیرون. با همون لباسایی بودم که همیشه می پوشیدم. یادته؟»
« اره یادمه »
« سال ها سر گردون بودیم. اون اوایل سراغ همکلاسی های شوما هم می رفتیم. اما تا ما رو می دیدن و می فهمیدن که اصغر کله پز هستیم. می ترسیدن و زیر زبونی ورد و دعا می خوندن که ما رو از خودشون دور کنن. بالاخره بعد از سالها سرگردونی، یه روزی که رفته بودیم ایرون، زلزله اومد و ما با همون لباسا که می بینی زیر خروارها خاک مدفون شدیم.»
راستش کلی ناراحت شدم. اما گوشی دستم آمد که چه اتفاقی برای اصغرکله پزافتاده است.حقیقتش را بخواهید، اول فکر کردم برای اینکه بتواند گرین کارت آمریکا را بگیرد، مسیحی شده است. و وقتی هم فوت کرده، با کت وشلوار دفن اش کرده اند.
گوشم داغ کرده بود. مجبور شدم گوشی را به گوش چپم ببرم. به اصغری که منتظرم بود گفتم:
« ببین اصغری، گوشی رو بچسبون به گوش تون. که کسی حرف های منو نفهمه»
گفت: « خب، بگو.» گفتم:
« راستش قبل از اینکه با اون دنیا وداع کنم. به بچه ها گفته بودم که یه پتو و همین آیفن و یه چراغ قوه همراه با باطری اضافه در کنارم بذارن که از سر بیکاری بتونم داستان های خودم روبخونم. بقول تو وقتی با صدای شیپورچی از قبر بیرون اومدم. وسط پتو رو سوراخ کردم و مثل مکزیکی ها اون پوشیدم تا از گرما بدنم نسوزه. فقط یه کلاه مکزیکی کم داشتم که مثل زاپاتا بشم » ادامه دادم:
« ببین اصغری اینایی رو که بهت میگم کسی نفهمه هااا. چون می ترسم منو از جهنم دیپورت کنن و چه بسا دوباره به میز بازخواست ببرن و بعد هم نا خواسته به بهشت تبعیدم کنن.اون وقت تمام مال ومنالی را که در جهنم دارم از دست خواهم داد. تو خودت یه کمی از زندکی اون دنیای من خبر داری. راستش بد ک نبود. دستم به کسی دراز نبود. اما پسر راکفلر هم نبودم. ولی در اینجا حسابی به نون و نوایی رسیده ام و با ترامپ پوکر بازی می کنم.»
« مگه ترامپ اونجاس؟»
« آره اصغری. می خوام بیارم وردستم کار کنه.»
« پس با این حساب دوس نداری شاید یه روزی به بهشت بری؟ »
« نه بابا، حیفه که از اینهمه نعمتی که در جهنم بدست اوردم محروم بشم»
« جون خودم ایول داری. بابا ایول. دمت گرم. دارمت.»
اصغری حسابی کنجکاو شده بود و هی با بی حوصله گی می پرسید، خب بعدش چی شد؟
پیش خودم فکر کردم، بد نیست که یک کمی سر به سرش بذارم. سالها او مرا اذیت کرد. حالا نوبت من است که تلافی کنم. شروع کردم با آب و تاب تعریف کردن و گفتم:
« اصغری گوش کن بذار همه چی رو برات تعریف کنم.»
« خب بگو.»
« یادت باشه. این رو باید بدونی. وقتی روز قیامت می رسه، مردم پنج ایستگاه توقف می کنن تا سر انجام به بهشت یا جهنم برسن.در هرایستگاه هم هزار سال توقف است. ایستگاه اول همونیه که از قبر بیرون میایم. ایستگاه دوم، سنجش آدم هاس. یعنی اعمالمون رو سبک سنگین می کنن. ایستگاه سوم، حساب رسیه. این جاست که آدمای پول دارغصه می خورن که چرا پولاشون رو نیوردن تا بتونن با حق و حساب دادن به قضات مربوطه، به بهشت برند. یا اگر جهنمی شدن، بتونن یه ویلای شیک تو جهنم بخرن. چهارم نامه اعماله که بدستمون داده می شه. وپنجم عبور از پل سراط که یا رد می شن و می رن تو بهشت و یا از همون جا پرت می شن تو جهنم. درهمین جاست که فرشتگان بارگاه الهی آخرین رسیدگی رو انجام میدن.»
اصغر کله داغ کرده بود. خیلی بی تابی می کرد. البته خیلی هم ترسیده بود. می ترسید که به آخر خط برسد و حرف های من تمام نشود.پرسید:
« بعدش چی شد؟ دِلامصب ادامه بده. جون تو عین فیلم سینمایی شده. زود تر تمومش کن تا تلفنم خاموش نشده.»
ادامه دادم:
« ولی اصغری من خیلی خوش شانس بودم.» پرسید
« چه طومگه ؟ تافته ی جدا بافته که نبودی! یا راستشو بگو. نکنه پارتی داشتی شیطونی؟»
« نه. راستش نمی دونم چی شد! فقط می دونم تو مرحله سوم بودم و همین طور تو صحرای سوزان راه می رفتم و برا خودم سوت بلبلی میزدم که یهویی دوتا از اون ملایک نر و ماده بال زنان عینهو هلی کوپتر تو آسمون پیداشون شد. اومدن و اومدن تا در کنار من روی زمین فرود آمدن. گرد وخاک همه جا رو گرفت. مردم به سرفه افتادن. بادی که از بال های اونا بوجود اومد باعث شد که تکه پارچه هایی که بدورمان پیچیده بود، توی هوا سر گردون بشن. جیغ و داد زن و مرد بلند شد. هرکی سعی می کرد که با دست هایش عورت خودش را بپوشونه. اونها بمن نزدیک شدن و هر کدوم شون یه دستم رو گرفتن و دوباره به هوا پرواز کردن. و بازم دوباره جیغ و داد مردم بلند شد.»
اصغری گیج شده بود باورش نمی شد.لابد تو دلش فکر می کرد نکنه این داشی ما زبل شده و داره ما رو سر کار می ذاره. حرفم رو قطع کرد و گفت:
« داشتیم….؟ مارو گیر اوردی داشی؟ حالا دیگه ما رو رنگ می کنی؟ باشه. ما را باش که همه امیدمون به شوما بود.»
بایستی قیافه حق بجانبی می گرفتم و دوتا قسم دروغ هم به اون اضافه می کردم. دستم رو به صورتم بردم وگفتم :
« این تن بمیره اگه دروغ میگم. جان اصغری هر چه گفتم عین حقیقته.»
احساس کردم که باورم کرده است. دیگه فکر نمی کرد که آدم ها فقط یک دفعه بیشتر نمی میرند.
ادامه دادم:
« اینارو که میگم، اصغری باور کن. اصلا هواپیمای ما فوق صوت چیه! موشک چیه ! در یک آن، عین فیلم های فضایی روبروی فرشته ای از مقّربین بارگاه الهی منو پیاده کردن و مثل برق دور شدن. دوتا از اون غلامان فرشته مآب آمدن وبا دوگرز که هر کدوم شون به درازای سه متر بود، در دو طرفم ایستادن. چیزی نمانده بود که دوباره جانم از تنم پروازکنه.
اینارو برا این میگم که وقتی به اونجا رسیدی، بارگاهی رو خواهی دید که هزاران فرشته نشستن و هر کدوم یه لب تاپ جلوشون گذاشتن و یه تلفن قرمز رنگ نیز در گوشه ی میزشون دیده میشه که در صورت ضروری بتونن با خداوند تبارک و تعالی تماس مستقیم بر قرار کنن.»
اصغری با تعجب پرسید:
« آخه این همه میلیاردها انسان مرده. چطوری نوبت شون میشه که به پای میز محاکمه برسن؟ »
دیدم به نکته خوبی اشاره کرده است. گفتم :
« یادت می یاد ایران که بودیم، چهار طرف تهران ترمینال بود و هر ترمینالی صد ها اتوبوس داشت؟ اینجا هم به تعداد دین ها و هر دینی بخاطر انشعاباتش چندین و چند ترمینال دارن. اتفاقا فرشته ای که مامور رسیدگی به اعمال من بود، شیعه وخیلی خوشگل و تو دل برو بود. یه رو سری خیلی نازکی روی سرش بود که اونو بیش ترخوشگل می کرد. از طرفی چون بارگاه الهی با سیستم مدار بسته کنترل می شد. این بند گان زیبارو جرات نداشتن که حتی لبخندی بما آدما بزنن.
اصغر کله پز با بی حوصلگی گفت:
« خب دیگه برو رو اصل مطلب. بعد چی شد؟ » گفتم:
«اصغری، حوصله کن. این قدر دستپاچه نباش.»
« بعد، بالاخره وقتی این فرشته ی نازنین مشغول بررسی پرونده من بود، دزدکی نگاهی زیر چشمی به صفحه رایانه اش انداختم. چشمت بد نبینه. تمام عکس های سیاه و سفید دوران کودکی و جوانی و عکس های رنگی که بعد ها گرفته بودم. تمام عکس های دوست دخترایی که داشتم اونجا. که البته با خط قرمز علامت گذاری شده بودن. عکس های زن وبچه و تمام فیلم های زندگی ما توش بود. چیزهایی دیدم که آدم شاخ در میاره. باور کن صد رحمت به ساواک و ساوامای خودمون.»
«خلاصه فرشته ی مامور پرونده ی ما هر چه دفاترش رو ورق زد، چیز دندون گیری عایدش نشد. پرونده ها رو نیز یکی یکی گشود و ورق زد. یه چیز هایی یاداشت کرد که از خط و نوشته اش سر در نیاوردم. دیدم نا امیدانه پرونده هارو کناری گذاشت و دوباره روی رایانه زوم کرد. خودمونیم یاد گذشته ها افتادم. دیدم عجب عکس هایی رو از ما توی کامپیوترشون ضبط کرده اند. راستش روم نشد بهش بگم یه کپی از اونا بهم بده. فرشته ی مامور یه نگاهی به ما انداخت و نگاهی به مانیتور، دیدم که هر چه گناهانم بود، تو یه کفه ترازو گذاشت و اعمال خوبم رو نیز تو کفه ی دیگه. معلوم شد، ای بدک نیست..یعنی بفهمی نفهمی اعمال خوبم دوگرم بیشتر بود.لبخندی روی لبان فرشته ی مهربان افتاد. اصغری، وای که خدا آن روز رو نیاره»
اصغری ناراحت شد و پرسید:
« چی شد. اتفاق بدی افتاد؟ بگو بابا کشتی مارو. بگو دیگه . دق مرگ مون کردی.» گفتم:
« اصغری، اینا همه باید برا ی تو درس باشن که وقتی رسیدی به عرش خدا مواظب رفتارت باشی.»
« خُب کجا بودیم اصغری؟ اها. خلاصه چی بگم. همون لبخند فرشته ی مهربون کار دستش داد. یه دفعه تمام عرش خدا برای یه لبخند کوتاه به لرزه دراومد. چیزی نمونده بود خودم رو خیس کنم یا همون جا سکته کنم و دوباره بمیرم. این بار فرشته مهربون از ترس خیلی جدی گفت:
” اعمال چندان بدی ندارید. بجز چند گناه کوچک مثل نماز نخوندن و روزه نگرفتن. البته این دوتا از گناهان کبیره ی مهم هستند. ضمنا در جاهایی هم از کیسه خداوند خرج کرده اید و چند دروغ را بنام او سرهم بندی کرده اید. ضمن اینکه از خالی بندی هایی که در به اصطلاح داستانها یتان بکار برده اید، آگاه هستند. اما چون خداوند، هم رحمان است و هم رحیم. و هم کریم است و هم حنین، شما را بخشیده اند.”
« فرشته ی مهربان روی مانیتور نوشت با تک ماده قبول شد. دیگرچیزی نمانده بود که مُهرجواز عبور به بهشت خورده شود که دستش رو روی هوا گرفتم. او ترسید و دستش را کشید. دوباره عرش خدا به لرزه در آمد. اما خودمونیم عجب دست نرمی داشت ها!»
اصغری، می دونی چی بهش گفتم؟ نه. معلومه که نمی دونی. بهش گفتم :
« فرشته جان عزیز، خوشگل مشگل من، نازنین من. لطفا” یه کمی صبر کنید. یه نگاهی به مانیتور تون بیندازید. این نوشته ی قرمز رنگ بالا را بخوانید چی نوشته؟ »
خط قرمز مرتبا روشن و خاموش می شد. نوشته بود. ” توجه، توجه، این شخص مالک سه دونگ از جهنم است. او را فورا به جهنم اعزام کنید.”
« اصغری، نمی دونی چقدر ذوق زده شدم. واقعا نفس راحتی کشیدم. جون تو چیزی نمونده بود منو بی خود وبی جهت روونه بهشت کنن. وقتی خیالم راحت شد. تو دلم گفتم، حالا که تکلیفم روشن شد و بزودی روونه دوزخ خواهم شد،چطوره یه پیشنهادکی به این فرشته ی نازنین و تو دل برو بدم، خدارو چه دیدی، شاید گرفت. اگر قبول کرد که چه بهتر. اگرهم عصبانی شد که فورا دستور می ده من رو بندازن تو جهنم. تازه می شه همونی که من آرزو می کردم.
با لبخند شروع کردم که:
« راستش می دونید شما چه فرشته ی خوشگل و تو دل برو و دوست داشتنی هستید؟ ای کاش می شد که با هم باشیم. دوست دارید بریم و یه کافی با هم بخوریم؟»
«ازچشمانش فهمیدم از حرف من خوشش آمده. اما از ترس مامورین خفّیه جرات نکرد حرفی بزند. خلاصه تو یه چشم بهم زدن دوتا ازهمون ملایکه های هلی کوپتری بال زنان آمدند و من رو گرفته و از بالای جهنم ول کردند بطرف پایین. حساب کردم، دیدم هزار و چهارصد معلق زدم تا رسیدم به آتیشا.»
اصغر کله پز با ناراحتی و هراسان پرسید:
« خب، بعدش چی شد. آیا سوختی و جلز و ولز شدی یا نه؟ » گفتم:
« نه بابا، سیاوش وار از اتیشا گذشتم.» بعد گفتم:
« اصغری صبر کن. یکی رو خط تلفن جهنمی ام اومده. فکر کنم مشتری باشه. »
بعد از چند لحظه به اصغری گفتم، منشی رییس محیط زیست بود. می خواست وقت بگیره تا در مورد فضای سبز با هم مذاکره کنیم.
اصغری بی صبرانه منتظر من بود که ادامه بدم. اما پرسید:
« مگه جهنم فضای سبز هم داره؟» گفتم:
« البته که داره. اگه یه روزی آمدی خودت می بینی. راستی اصغری خیلی مواظب تلفنت باش. عتیقه س. قدرش رو بدون. سعی کن که سربازان گمنام اونو پیدا نکنن. اگه احیانا جهنمی شدی که کلی وضعت خوب میشه. »
حرفم رو قطع کرد و گفت:
« خدا نکنه. زبونتو گاز بگیر. »
« خیلی خوب خدای ناکرده اگه اومدنی شدی. حالا خوبه؟»
« خوبه، هر چند که از این حرفا دوس ندارم بشنفم. ولی بد نیس بدونم مظنه ی تلفن ما چنده؟ »
« راستش اصغری تلفنت کلی قیمت داره. آخه آنتیک شده. آدمایی که کلکسیون دارن، در به در دنبال آیفون های قدیمی می گردن. تا اونجایی که من خبر دارم بالای یه ملیون دلار جهنمی می ارزه. »
گردی چشمان اصغر کله پز عین چشمان پلنگ صورتی تو خودشون چرخیدند. خندید و پرسید:
« دلار جهنمی دیگه چه کوفتیه؟ » جواب دادم:
« دلار جهنمی واحد پول جهنم دیگه. عین دلار اون دنیا. میتونی با اون یه ویلای شیک مبله کنار دریا بخری.»
دیگر حسابی قاطی کرده بود. مانده بود که حرف های من را باور کند یا بزند به سیم آخر و مثل آن دنیا مشتی دری وری تحویلم بدهد. پرسید:
« مگه دریا هم دارین؟ » گفتم:
« پ- هه، البته که داریم. اینجا هرچه بخواین هس.»
راست یا دروغ با دستپاچگی گفت:
« اوخ، اوخ، اوخ. از دوردونفر بقول شوما شبیه به هلکوپتر دارن نزدیک می شن. فکر کنم آیفون من روی دستگاها شون سیگنال انداخته و دارن دنبال سیگنال می گردن. فعلا خداحافظ تا بعد.»
دالاس اکتبر2016