علی شبابی: گمشده

کلید را در قفلِ دو بار چرخاند و وارد آپارتمان شد. سرش پایین بود و با چترش ورمی‌رفت، تا آن را بست و مثل هر روز چترش به رخت‌کن درگاهی آویزان کرد. اما با شگفتی متوجه شد که رخت‌کن سرجایش نیست. فرش دم در ورودی هم نبود. سرش را برگرداند به دنبال عسلی کوتاه دم در که کلیدهایش را همیشه در کاسه‌ی کوچکی که روی آن بود می‌انداخت. میز هم نبود!
هنوز گیج بود و سرجایش میخ‌کوب شده بود و فقط سرش را صد و هشتاد درجه و با احتیاط از گوشه‌ای به گوشه ی دیگر حرکت داد. چند لحظه دیگر می بایستی بگذرد تا سرش را بالا بگیرد و متوجه نبودِ لوستر سنگین آویزان از سقف درگاهی شود. آیا خانه را دزد زده بود؟ از این اولین فکری که به سرش خطور کرد وحشت زده شد و یک قدم عقب رفت و تکیه داد به در. ضربان قلبش تندتر شده بود. چند فکر و تصویر بریده و نا تمام جرقه وار از حاشیه ی چشمش رد شدند. ممکن بود دزد هنوز در خانه باشد. گوشهایش را تیز کرد ولی صدایی نمی شنید؛ بجز تپش قلب خویش – قوروپ قوروپ قوروپ! چشمهایش را باز و بسته کرد شاید فرجی شود. اما برعکس چشمانش سیاهی رفت. یاد آن کوزه ی عتیقه افتاد که جایش روی طاقچه راه پله بود. با چه مصیبتی آنرا از ایتالیا باخود آورده بودند. ایوای کوزه نبود، طاقچه هم نبود. اصلا راه پله ای نبود! نه از آن راه پله ی پیچ دار نشانی بود و نه از پارکت براق چوبی که کف اتاق هال و کتابخانه ی او را می پوشاند. در جلوی او تنها یک راهروی دراز بود و فرش راه انداز رنگ باخته ای که تا انتهای راهرو پیش می رفت. یاد قالی ابریشمی صورتی نقش اتاق نشیمن افتاد. حتما دزد قالی را هم برده بود. ولی مگر نه اینکه اتاق نشیمنی بجا بود؟
راهروی درازی بود که هرچه جلوترمیرفتی درازتر میشد و مثل نقاشی های پرسپکتیو در امتداد دو خط مورب و موازی، پوشیده از فرش خاک گرفته، جایی در انتها به هم می رسیدند. صدای موسیقی از ته راهرو می آمد. از رخت کن بزرگی که در دل دیوار جاشده بودگذشت و تا سقف بالا میرفت. به هال دیگری رسید، اتاق بزرگی که وسط چند اتاق در بسته بود. صدای موزیک که از یکی از اتاق های دربسته می آمد بلندتر شده بود. احساس می کرد سقف کوتاه راهرو حالا حتی کوتاه تر شده است. سرکی از لای یکی از درهای نیمه بازکشید اما داخل اتاق نشد. صدای خنده ی دخترکی با آوای موسیقی در هم آمیخته بود، شاید کسی با تلفن صحبت می کرد. برای یک لحظه یاد دختر خودش افتاد که می بایست در منزل انتظارش باشد. حال دیگر یادش نبود از کجا آمده و وارد چه منزلی شده است. در اتاق را تا نیمه باز کرد. فقط تصویر شخصی را در آینه قد نمای روبروی در دید. در عین غریبگی، این موقعیت مکانی زیاد هم عجیب بنظر نمی رسید. همچنین می دانست که خواب هم نمی بیند – یقین داشت که در خواب نیست؛ و در حین اینکه قدم می زد، با نوک انگشتان اشیای این خانه ی مرموز را دزدکانه لمس می کرد. چهار پایه کوچکی در یک گوشه از اتاق دید که جایگاه یک دستگاه تلفن سیم دارآنتیک بودو سیم گره خورده آن تا پایین میز می رسید. لامپ کم نوری از سقف لرزان سوسو می زد و تنها میز نهارخوری وسط اتاق را روشن می کرد، در حالی که دور و بر میز در سایه روشن غلیظ تاریک به نطر می رسید. روی میز چند کتاب و دفترباز و مشتی مداد و خودکار و وسایل نقشه کشی، نقاله و گونیای بزرگ شیشه ای پخش بود. محورِزمان و ابعاد مکانی این جا برای او چندان مانوس بودند و برایش چندان ناآشنا به نظر نمی رسید. همین قدر می دانست که خواب نیست، زیرا ساعت دیواری را می دید و زمان را درک می کرد. ساعت دیواری وقت 1:30 را گزارش می داد، هر چند نمی دانست لحظه ای که داخل خانه شد ساعت چند بود – او همیشه این وقت شب می خوابید. در همین لحظه چشمش به پسرک جوانی افتاد که پشت میزدر گوشه تاریکی نشسته و سرش پایین است و تند تند با خودنویس پارکردر دفتری می نویسد. این برایش تعجب آور نبود، همانطور که پیشترشنیدن موزیک هم برایش چندان عجیب جلوه نکرده بود. پسرک را نمی شناخت، گرچه فکر می کرد او را جایی دیده است. پسرک همچنان سرش پایین بود و دفتر را پر می کرد و از به نظر می رسید که از حضور این غریبه آگاهی ندارد. پسرک ناگه قلم از روی کاغذ برداشت و به جایی خیره می شد. حرکت او مرد را لحظه ای غافلگیرکرد، از کندوکاوش دست کشید و در جایش خشک شد. پسرک اکنون به نظرش آشنا تر می آمد، هرچند واضح بود که پسرک او را نمی بیند. آنگاه دفتر و کتاب را بست و سرِ قلم را روی خودنویس چرخاند واز کنار میز بر خاست. تک چراغ اتاق را خاموش کرد در تاریکی از پله های سنگی بالا رفت. و مرد هم آرام بدنبالش.
راه پله ی تاریک با نرده ای آهنی به طبقه دوم ساختمان می رسید. فقط مهتاب بود که سالن پهن رو به تراس را تا اندازه ای روشن می کرد. درهای سالن باز بود و نسیم خنکی از بالکن می وزید و هوای دم گرفته ی اتاق را جابجا می کرد. سالن به تراس بزرگ و دلبازی گشوده می شد که نیمی از طول خانه را پر می کرد. دو تخت آهنی در یک سو و دو تخت سفری در کنج دیگر تراس گذاشته شده بود. کسانی آنجا آرامیده بودند، اینرا از صدای خرناس یکی شان می شد فهمید. پسرک لباسش را کند، لحاف یکی از تخت های آهنی را که از بقیه تخت ها پهن تربود مرتب کرد و زیرپتو خزید یکی از تخت های آنور تراس خالی بود و مرد آرام و با احتیاط روی آن دراز کشید. تشک نازک تخت، شمد و ملافه، خنکی هوای نیمه شب را جذب خود کرده بودند. دود رقیقی از پشه کش برقی کنار بالکن بلند می شد. مرد با اینکه لباس در تن داشت از سرما بخود می پیچید تا اینکه تصمیم گرفت پتورا روی خودش بیندازد. ستاره های ریز و درشت سقف آسمان را سوراخ سوراخ کرده بودند، جوری که هیچ جای سوزن انداختن باقی نباشد. قرص مهتاب از یک سراین طاق نیلگون تا آن سردیگر موجی روشنایی فرو می ریخت و سنگینی اش بر زمین را برخ می کشید تا اینکه سنگی آسمانی با شتاب از میان ستاره ها جهید و گوشه ای ازآسمان را خط خطی کرد. سکوت کاملی برین شب پرستاره حاکم بود، همه در خواب بودند و همه چراغ ها خاموش بود. ازبس همه جا درسکوت فرو رفته بود اگر صدا ها را گوش می خواباند حتی صدای سوسوی چراغ برق سر کوچه را می توانست بشنود. زوزه ی خراشیده گربه ای آنطرف تر، به پوست شب چنگ میزد – شاید یاری می طلبید.
سایه ای باریک و کشیده را از گوشه چشمش دید که بطرف او آرام آرام در حرکت است. نخست پاهای سپید برهنه اش را دید که بر کاشی های صیقل خورده تراس می لغزند، بی آنکه تماس چندانی با زمین داشته باشند – سبکبارانه و پری وار . چهره اش را نمی دید. دخترک از سایه خود کوتاه تر می نمود. لباس خواب صورتی رنگش بالای زانوانش می ایستاد و بدشواری پاهای کشیده اش را می پوشاند. دخترک خم شد گوشه ی تخت نشست و به صورت کسی که آرام در بستر خوابیده بود خیره شد و چشم از وی بر نکند. دست نحیف و استخوانی اش ازروی ملافه ی خنک بر سینه من لغزاند. چشمانم را باز می کنم و چشمان مهربانش را می بینم که محو منِ خواب آلود شده است. نمی دانم چه مدت مرا می پاییده. از او می پرسم:
«از کی اینجا نشسته ای؟» ولی صدای خودم را نمی شنوم. دخترک هم چیزی نمی گوید.
دست سردش را می فشارم. پیراهن خواب ساتن ازشانه های مرمری اش لیز می خورد. برجستگی های بدنش ناپنهان نیست. حتما مرا با پسرک جوان عوضی گرفته است. می خواهم چیزی بگویم ولی صدایم در نمی آید. سرش را خم می کند حس می کنم می خواهد در گوشش حرفی گفته باشم. نیمی از موهای آویرانش را بر سینه ی خود حس می کنم، طرف دیگر مویش را به پشت سر می راند و سرش را نزدیک می کند. باز هم چیزی می گویم ولی صدایی در نمی آید. پاک خوابم پریده است، به این و آن سو نگاهی می اندازم. پسرک نیست، یکی از تخت های سفری خالی و دست نخورده مانده است و من جای پسرک خوابیده ام. سرش روی سینه ام است و خودش را مثل بچه گربه در آغوشم یله کرده است. چشمانم را می بندم ولی می دانم دخترک بیدار است.
با صدای جیغ و دادِ زنی از خواب می پرم. کسی در حیاط و شاید در همسایگی با ضجه ی دلخراشی به سر و سینه خود می زند. چراغ پر نورِ دو جیپ پاترول سیاهی کوچه را در نوَر دیده است. همهمه ایست و داد و فریاد آن زن به آسمان می رود. من برخاسته روی تخت نشسته ام. دخترک از پشت به شانه ام تکیه کرده و مرا محکم چسبیده است. زن همچنان فریاد می زند. کسی را دست بند زده درون توی پاترول می کشانند. بر می گردم صورتش را لمس کنم، قطره اشکی یکجا از چشمش می لغزد. می خواهم گونه خیسش را لمس کنم ولی دستم نمی رسد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید