دستگیرهی درب ورودى، بوى بهار نارنج مىدهد. کف دستها را مىفشارد روى بینى و آن عطر جذاب را با تمام سلولهایش شریک مىشود. چند قدم کوچک به طرف من برمىدارد. مکث کوتاهى مىکند. زیرچشمى اطراف را مىپاید. دو قدم دیگر. حالا فقط کافى است دستش را دراز کند تا دستهایش را بگیرم. دستش را به سمتم بلند مىکند. یک لحظه خنکى مرطوب پوست سر انگشتان ظریفش را حس مىکنم. هیجانزدهام!
صداى فریاد پیرمرد از توى مغازه، درجا میخکوب مىکندمان.
– «هزار بار نگفتم کسى با این کارى نداشته باشه؟ میاد مىبرتش بالاخره. خودش گفت بهم. حالا امروز نه، فردا. اللهاکبر! مىدونى که اخلاق گندش رو. بیا اینور خب!»
و همچنان که زیر لبى به غرولند و ناله و نفرینهاى معمولش مشغول مىشود، طبق یک عادت بیهوده دستمال پیچازى را از گردن برمىدارد و دور کف و مچ دست مىپیچاند.
بدجورى دلخور شدهام. بار اولش هم که نیست. فراموش کرده کارهایى را که همین «بقچهی نجاست» به سرش درآورد. فقط یک کار یاد گرفته؛ «خوشخدمتى!»
ناخودآگاه به قهقهه مىافتم. «بقچهی نجاست» را زن بهش مىگفت. یادم نیست اسمش را صدا کرده باشد هرگز. فقط همین «بقچهی فلان!» از یادآورىاش هم خندهام مىگیرد.
غروب که مىشد بند و بساطش را جمع مىکرد و توى کیسهی کهنه و پارهاى روى هم مىریخت. کیسه را فرو مىکرد توى پالانى که از گُردهی خر مردهی گارى نعشکش به غنیمت آورده بود. پالان را مىانداخت روى تَرْک عقبى و با یک تکه طناب پوسیده چند دور مىپیچید. دستها را تا مچ داخل جوى مىکرد و کثیفتر از قبل، آغشته در لجن ته جوى، به کتش مىمالید. پاپیچهاى چرکمرده و تکهپاره را دور ساق محکم مىکرد. با دستمال سوراخسوراخى عرق روى صورت و گونههاى سیاه و کبرهبستهاش را مىگرفت. دستمال را مچاله در جیب کت چروکیده و وصلهخوردهاش مىتپاند و پا بر رکاب مىگذاشت.
با اعصابى کش آمده، هر غروب جزییات این عملیات چندشآور را نظاره مىکردم. لحظهی آخر قبل از این که پایش را روى رکاب بگذارد و خشتک بوىناکش را روى تنم پهن کند، چشمها را مىبستم و در تمام مسیر نفس را در سینه حبس مىکردم.
به یاد نمىآوردم هیچ زمان عهد دیرین خود با چالابها و گودالهاى گِلاندود جادهی مخروبه را زیر پا گذاشته باشد. خیس و آبچکان، با لایهی تازهاى از گِل و لجن ماسیده بر روى هزاران لایهی پیشین به در خانه مىرسیدیم.
در چوبى شکسته و لق را با فشار شانه و زانو به عقب هل مىداد. من را از کمر بلند مىکرد و از میان دالان تاریک، هل مىداد توى هشتى. همانجا میان گرگ و میش ابدى هشتى، مىگذاشتم روى زمین و دستم را گیر مىداد به دیوار زبر آجرى. لِخلِخکنان پا به حیاط مىگذاشت و نرسیده به حوض، آب بینى بزرگ و پرمویش را پاى درخت روى زمین مىریخت. کف دستهاى خشن و سیاه را به تنهی چنار مىمالید، که معلوم نبود چند وقت آنطور بیهوده و کج و معوج آن وسط ایستاده بود. مثل کسى که عزم رفتن کرده باشد، از جا بلند شده باشد، اما در میانهی راه بلاتکلیف مانده باشد. نیمخیز، جایى میان زمین و آسمان. با گُردهاى خمیده و زانوهایى که صداى ترق تروقشان را در حال ترک خوردن مىشنیدى.
تماشاگر غرغروى این سیرک وحشى، عبور گاه و بىگاه هیچ نسیمى را هم بىبهره نمىگذاشت. هر بار چیزى به دستش مىداد تا سبک نرود. تکه انگشتى، سر مویى، ناخنى، حتى به بزرگترها مچ و بازو را هم تعارف مىداد.
سایهی محو مرد که از کنار حوض رد مىشد و روى پلههاى ایوان مىخزید، جیغ تند زن را مىشنیدى که معلوم نبود از کجا داد مىکشید: «صد بار نگفتم اون ریخت وامونده رو قبل از این که بیارى توى خونه، سر حوض آب بکش!؟ مردهشور هم ترکیبش رو نمىبره، بس که دستشون با هم توى یک کاسه است! بقچهی نجاست!»
هربار به اینجا که مىرسید من بىاختیار مىزدم به خنده و با صداى غیژغیژ خندهام، اخم ناتمامى از چشمهاى تابیدهی مرد تحویل مىگرفتم. مرد بىاعتنا به صداها، کت چرک را پرت مىکرد پاى حوض و پلیور نیمدار را که زن جلوى صورتش گرفته بود به تن مىکشید. کفشهاى نوکتیز و پاشنه خوابیده را با نوک پا هل مىداد زیر پلهها و جورابهاى سوراخ را فرو مىکرد تویشان. بعد دست زن را مىکشید و هل مىداد توى پستو. اگر دستش مىرسید -یا در واقع دلش را داشت- مىخواباندش توى یکى از همان قبرهایى که صبح تا شب میانشان مىلولید. اما همین پستو هم به قدر کافى تنگ بود و درش را که مىبستى آنقدرى تاریک مىشد که چشم چشم را نبیند.
کورمال لباسهاى زن را بیرون مىکشید و بعد خودش را از پیراهن و شلوار نَمدار بیرون مىآورد. زن را به زیر زانو مىکشید و بىتوجه به خراشهاى ناخنهاى سیاهش، خودش را روى سینهاش پهن مىکرد. کارش که تمام مىشد، با آه بلندى زن را پاى دیوار مىگذاشت. لباسهایش را به رویش پرت مىکرد و بیرون مىرفت.
صداى زن را از پشت سرش مىشنیدى که سوز و بریز مىکرد. فحش مىداد و نفرین که «صبح تا شب کدام قبرستان چه غلطى مىکنى که هر شب سوغاتىاش را برایمان مىآورى؟ بقچهی نجاست!»
و باز به اینجا، دقیقا به همین نقطهی «بقچهی فلان» که مىرسید من شلیک خندهام را سر مىدادم! نمىفهمیدم طنین این کلمه توى جمجمهی فلزىام به کجا مىخورْد، که اینطور قلقلکام مىداد و اختیار خندهام را به دست مىگرفت. اما همه چیز همیشه همین بود و تکرارى بود و در میانهی این تکرار عبث، این جنجال هر شبه مایهی خندهی خونآلود من.
شب آخر اما بهترین شب بود؛ و عجیبترین هم. هوا سرد بود و برف بود و شلاب اواخر زمستان، راه را لجنزارتر از همیشه کرده بود. دستهایم در میان مشتهایش مىلرزید. چند بار روى یخ سر خوردم. یک بار هم براى نیافتادن مانور کوچکى دادم و مشتى گل و برف پاشیدم به سر و روى یک پیرزن عابر و فحش و فضیحت ناتمام.
از دالان خانه گذشتیم، از هشتى هم. هنوز در تعجبِ نماندن در هشتى بودم که صداى خشک باز شدن تیغهی چاقوى جیبى به خود کشاندم. نگاهم از روى بازوى مرد افتاد روى دست پیچیده در دستمال پیچازى که دستهی چاقو را در میان انگشتان پر ترک مىفشرد. چند ثانیه ماند. بعد نفس عمیقى کشید و کفشهاى پاشنه خوابیده را با خود از پلههاى ایوان بالا برد. زن که هنوز فرصت نکرده بود جیغ خوشآمدگویىاش را روى تن حیاط ولو کند، با دیدن مرد روى ایوان غافلگیر شد. دهان بازشده به فریادش، زیر فشار انگشتهاى زمخت مرد گم شد. تیغهی چاقو توى هوا برق زد و خروس همسایه خواند. مرد چاقو را توى جیب وصلهخوردهی شلوار سُر داد. زن را روى حاشیهی گلیم دهاتى گوشهی ایوان خواباند و گلیم را با دقت لوله کرد. حالا فقط مردى را مىدیدى که گلیم زوار دررفتهاى روى شانه انداخته و به سمت تو مىآید. گلیم را روى کمرم گذاشت. یک دستش را به دستم داد و با دست دیگر هواى گلیم را داشت.
راه آمده را برگشتیم. برخلاف همیشه اما اینبار به جاى مقبرههاى اعیان، از مالروى حاشیهی قبرستان گذشتیم و از تپهی پشتى سرازیر شدیم. حالا جلوى رویمان تکه شکستههاى قبرهاى قبرستان کهنه بود که پهن شده بودند روى دامنهی تپهی یخزده. چند تا گور خالى هم بود که مىفروختند به بدبختهاى بىچیز فامیلمرده، که نمىتوانستند مرده در قبرستان شهر خاک کنند. پاى قلوهسنگى که تن سنگینش را یکورى انداخته بود روى حاشیهی رودخانهی خشکیده، گلیم را از پشتم برداشت. چشم که گرداندم، زیر بازوى راست قلوهسنگ، قبر تازهاى را دیدم که خاک دیوارهاش مرطوب بود. مشغول کنجکاوى خودم بودم که صداى افتادن چیزى به خود کشاندم.
تن عریان زن، ته گور بود؛ و مرد در کلنجار باز کردن کمربند پوسته انداختهی دور کمر شلوار. زیر آخرین قندیلهاى مهتاب یخزده، مرد از دیوارهی نامطمئن قبر پایین رفت. لحظهاى به زن خیره ماند. بعد زن را به زیر زانو کشید. براى دقایقى فقط صداى نفسهاى مقطع مرد در گوشم بود و بالزدنهاى جغد پیر ساکن قبرستان در تعقیب موشهاى صحرایى. فریاد رضایت مرد که در گوش قلوهسنگ پیچید، سرش را بالاى دیوارهی گور دیدم. پلیور و کت نیمدار و چروکیده را به سرعت پوشید. شلوار پروصله و بوىناک را به پا کشید. به زمین کنار گور چنگ انداخت و خودش را روى لبهی گور نشاند. بیهوده با دست لبهی کت را تکاند. بینى بزرگش را پاى قلوهسنگ خالى کرد و دست به تنش کشید. به سمت من آمد. از تماس دستهاى خیس و زبرش با دست خودم، پشتم تیر کشید.
به شهر برگشتیم. توى خیابان کمى این پا و آن پا کرد تا پیرمرد از راه برسد و کرکرهی مغازه را بالا بدهد. به تندى صدایش کرد. پیرمرد که آشکارا هول شده بود، با لکنت سلام کرد و تعارف چاى زد. مرد سلامش را بىجواب گذاشت. با خشم سرزنش کرد که چرا مغازه را دیر باز مىکند و «همین است دیگر، مال مفت گیر آوردهاند و سوارى هم مىخواهند.»
فرصت جمع کردن پاسخ را از پیرمرد گرفت. پایم را به ستون کنار در بست. کلید قفل را توى مشت پیرمرد گذاشت. انگشت اشاره را توى صورت چروکیدهاش تکان داد که؛ «این چند وقت باشه اینجا تا بیام و ببرمش. فهمیدى؟»
پیرمرد سر تکان داد که فهمیده و مرد راهش را کشید و رفت. از آن وقت فقط بوى نَم و دستهاى کبره بسته و چرک مرد توى مغزم پیچیده و رهایم نمىکند. یادم نمىآید کى بود. چرخدندهها و زنجیرم زنگ زده و زمان را از دست دادهام.
فقط دلم مىخواهد این بوى لعنتى را یک جورى از خودم دور کنم.
دستگیرهی درب ورودى بوى بهار نارنج مىدهد. هربار که در باز و بسته مىشود حس مىکنم. بوى دستهاى اوست که همه چیز را آغشته کرده. بوى تنش، بوى بهار نارنج.
مىآید به طرفم، دستش را پیش مىآورد که دستم را بگیرد. اما این پیرمرد لعنتى همیشه سر بزنگاه مىرسد. با خوشخدمتى ترسآلودش.
کاش دستم را بگیرد. اینجورى از این بوى کهنهی نَم خلاص مىشوم. بوى دستش، مىپیچد توى تنم. کاش دستهاى من هم بوى بهار نارنج مىداد.