بابام به کفشاش خیلی اهمیت میداد. منظورم اینه که بیش از اندازه اهمیت میداد. یعنی بگم براش تموم دنیا یه طرف بود و کفشاش هم یه طرف. نمیدونم منظورم رو خوب رسوندم یا نه. وای به روزی که برادر کوچیکم پا تو کفشش میکرد و میخواست ادای بزرگترها رو در بیاره، محشر کبرا به پا میشد. بچه بیچاره یه کتک مفصلی میخورد و بابام تا شب بهش چشم غره میرفت و مامان رو زیر انتقاد قرار میداد که چه بچه پررو و بیتربیتی بار آورده. کفشای همیشه برقزده بابا جای مخصوصی داشت. صبح به صبح که سرِ کار میرفتُ فقط یکربع ساعت به کفشها رسیدگی میکرد. یه روز ازش پرسیدم: «بابا تو که اینقدر کفشاتو دوست داری چه جوری دلت میاد تو خیابون اونها رو بپوشی، کفِشون که خاکی میشه!»
با نهیب بهم گفت: «بچه سرت تو کار خودت باشه!»
روزها پشت سر هم میومدن و میرفتن. بابا زیاد کار میکرد. اهل تفریح و گردش هم نبود. اگه میتونست شبها هم میرفت سرِ کار. میاومد خونه غذایی میخورد، از درس و مشقهای من هم میپرسید، یه کم هم مادرم رو زیر سوال میبرد که توی روز چی کار میکرده. هر شب هم از غذا ایراد میگرفت.
یه شب دیگه حوصله مامانم سر رفته بود؛ مثل این که دل رو زده بود به دریا. به محض این که بابا از غذا ایراد گرفت، جیغ مامان دراومد.
– «بس کن مرد! چقدر طاقت بیارم، تحملم سر رفت. اینم شد زندگی؟ هفت ساله دارم باهات زندگی میکنم، یه آب خوش از گلوم پایین نرفته. سه تا بچه انداختی رو دستم، از صبح تا شب سگدو میزنم. اینم از شبم که نمیذاری یه نفس راحت بکشم. انصاف هم خوب چیزیه. آخه تا کی با سیلی صورتم رو سرخ نگه دارم و ازت تعریف کنم. مامانم میگه چرا داری روزبهروز ضعیفتر میشی؟ دختر داری از بین میری، بابام ازم میپرسه شوهرت خوبه؟ بهت میرسه؟ بیرون میبردت؟ چی بگم؟ بگم دریغ از یه پارک؟ دریغ از یه روی خوش؟»
بابا جا خورده بود. مثل این که چنین انتظاری از مامان نداشت. یعنی این که غافلگیر شده بود. بابا متفکرانه گفت: «حالا میگی چیکار کنم؟»
مامان گفت: «فقط اینو بدون که اگه وضع به همین منوال باشه من میذارم میرم، بچههاتم برای خودت.»
بابا دید مثل این که مسجد جای این کارها نیست و مامان خیلی جدیه. گفت: «پس چرا تا حالا صدات درنمیاومد؟»
مامان با تغّیر صداشو بلندتر کرد و گفت: «میخواستم ببینم خودت معرفت اینو داری که وضع منو درک کنی!؟»
بابا خودش رو جمعوجور کرد. گفت: «میخوای یه هفته مرخصی بگیرم، بریم جایی؟»
مامان با حالت ناباوری نگاه چپی به بابا -که حالا دیگه دلم داشت براش میسوخت- انداخت و جواب داد: «تو گفتی و من هم باور کردم. فقط یه معجزه میتونه تو رو به خودت بیاره و فکر کنی که زندگی غیر از کار جنبههای دیگهای هم داره. اگه اونقدر که به کار و کفشات اهمیت میدادی، به زن و بچههات و لذت بردن از زندگی اهمیت میدادی، حال و روزمون اینجوری نبود.»
بابا رفت تو فکر… و طبق معمول شب بخیر گفت و رفت خوابید.
فرداش با یه دسته گل از سر کار اومد خونه. به این جور چیزها عادت نداشتم. کنجکاوانه و با احتیاط تا آشپزخانه که معمولا همیشه جایگاه مامان بود، دنبالش کردم. مامان رو بغل کرد و گفت: «برات خبر خوبی دارم! حدس بزن چیه!؟»
مامان گفت: «حدس نمیخواد، دارم میبینم برای اولین بار برام گل خریدی!»
بابا لبخندی زد و گفت: «نه دیگه… این که چیزی نیست. جمعوجور کن هفتهی دیگه تا تابستون تموم نشده، میریم مرخصی.»
هیچ موقع چشمهای مامان رو به این درشتی و درخشندگی ندیده بودم. دیگه معطلش نکردم، دویدم توی اتاق و خبر رو به گوش خواهر و برادر کوچیکترم رسوندم. و همه با هم شروع کردیم بپریم بالا و پایین. برام مهم نبود کجا میریم، فقط میدونستم که یک هفته زندگیمون از تکرار درمیاد.
***
رودخانهای کنار جاده در جریان بود و جاده با پیچ و تاب رودخانه پیچ و تاب میخورد. هرازچندگاه، مامان از صندلی جلو ماشین برمیگشت، ماهارو نگاه میکرد و لبخند ملیحی میزد و برامون بوس میفرستاد. راستش رو بگم تا حالا بابا رو به این خوشحالی ندیده بودم.
هر جایی که داشت مارو میبرد، جادهاش خیلی زیبا بود. یواشیواش شکمها داشت به قاروقور میافتاد و نقنق برادر کوچیکترم درمیاومد، که مامان و بابا تصمیم گرفتند وسط راه بایستیم و کتلتهایی را بخوریم که مامان همون صبح پخته بود و بوش از صندوق عقب اتومبیل میاومد ما رو مدهوش میکرد.
هرجا که بودیم هوایش بسیار ملایم و طبیعتش بینهایت زیبا بود. تمام وسایل لازم رو به محوطه باصفایی که چند خانواده دیگه هم با بروبچههاشون قبل از ما آمده بودند، بردیم. غذامو خورده نخورده دیدم پسرکی همسن و سال خودم داره به ما نزدیک میشه.
ما بچهها بدون مکالمه از دور همدیگه رو میشنیدیم. پسرک منو به بازی دعوت میکرد، نزدیک شد. من هم هنوز لقمه آخر رو نجویده بلند شدم. خودمون رو به هم معرفی کردیم. هر دو هم کلاس اول بودیم. از شهرهای متفاوت.
دور و ورای پتویی که انداخته بودیم، دنبال هم کردیم. میافتادیم روی زمین و بلند میشدیم و باز میدویدیم. یکمرتبه پای پسرک به کفش بابا خورد و کفش پرت شد یه طرف. نگاه کردم دیدم بابا مشغول صحبته و اصلا حواسش به ما نیست. دویدم که کفش رو بردارم، پسر شوخیاش گرفت و با پا کفش رو مثل توپ اینور و اونور میزد. داد میزدم کار خطرناکی داره میکنه، گوشش بدهکار نبود. اون بدو من بدو. اونقدر دویدیم که رسیدیم به انتهای پارک. اونور درختا، رودخونهای نه بزرگ نه کوچیک به شدت در جریان بود. نفسم بند اومده بود و بابا رو مجسم میکردم که چه به روزگارم خواهد آورد. در همین افکار و احوال بودم که کفش به رودخونه پرتاب شد و همزمان من هم خودم رو بدون هیچ تردیدی به آب زدم.
از این قسمت تا اینجایش یادم میاد که تمام تلاشم رسیدن به کفش بود…
***
اون بالای رودخونه، روی شاخهی درخت نشسته بودم. روی آب، به تنهی درختی گیر کرده بودم و آب به شدت تکونم میداد. عجب حالی داشت اون بالا. با پرندهها از این شاخه به اون شاخه میپریدم. تعجب میکردم که پرندهها ازم نمیترسیدند. راستی پس چرا تو آب هم بودم. میدونستم که خواب نیستم. بالا میرفتم، پایینتر میاومدم، خوشحال میشدم. ولی خودم رو که روی آب ولو میدیدم خوشحالیام به ناراحتی تبدیل میشد.
یکدفعه صدای زاری و شیون مامان و بابام رو شنیدم. بابا به آب زد و شناکنان خودش رو به من رسوند و با زور منو از لای تنه درخت کشید بیرون. هرچه داد میزدم بابا منو ببخش، کفشات رو آب برد، نمیشنید. به خودم و بابا نزدیک شدم توی گوشش داد زدم منو ببخش! به مامان نزدیک شدم داد زدم. گریه نکن. منو نمیشنیدند. اون چند تا خانواده هم دور مامان رو گرفته بودند و جیغ و داد میکردند.
بابا مرا از آب بیرون کشید، به قفسه سینهام فشار میداد و با هر فشار آب مثل فواره از دهنم میزد بیرون. گیج و مبهوت بودم. اگه من روی زمینم، پس چرا روی هوا هم هستم!؟ یکدفعه یه چیزی منو با شدت انداخت روی بدنم. چشمامو باز کردم سرفه میکردم. بابام منو بغل زده بود و سر تا پام رو میبوسید و گریه میکرد. قبل از این هیچوقت بابا مرا اینجوری بغل نمیکرد و نمیبوسید.
تا اونجا که میتونستم از ته گلوم داد زدم، بابا منو ببخش، کفشات رو آب برد. آخه فکر میکردم منو نمیشنوه. بابا محکمتر منو به بغلش فشرد و گفت: «فدای سرت پسرم.»
نمیدونم چی شد که بابا از اون روز به بعد به کلی عوض شد. کفشش دیگه براش مهم نبود. با ماها و مامان خیلی مهربون شد. کارش دیگه مثل گذشته براش اهمیت نداشت. زود میاومد خونه و هرگز هم به مامان سر غذا و چیزهای دیگه گیر نداد. از همه بهتر تابستونها مرتب چند هفته ما رو میبرد گردش و تفریح.
خلاصه چه جوری بگم، شده بود یه بابای دلخواه که آرزوی همه بچهها است.
مارچ ۲۰۱۷