باز هم اصغری غیبش زده بود و خبر چندانی از او نداشتم. او را در ذهنم حس نمیکردم. هر چند که از مزاحمتهای او راحت هستم. اما از طرفی نمیدانم چرا بدون این که بخواهم، بعضی وقتها نگران حال او میشوم. راستش انکار وجودش برایم واقعیت پیدا کرده است. در صورتی که جایگاه او ساخته و پرداخته ی ذهن من است که گاهی می آید و با حرف هایش مرا وادار می کند، هر آنچه را که اتفاق افتاده است بروی کاغذ بیاورم. از روزیکه ظاهرا از ذهنم دور شد و من از او بی خبرشدم، هرازگاهی یک ارتباط ذهنی کوتاهی با من برقرار می کرد که حتی از یک احوال پرسی هم کوتاه تر بود. پس از آن بسرعت ناپدید می شد.
قبلا گفته بودم که او آرزو می کرد، روزی برای دیدار مادرش، به ایران برود که اتفاقا رفته بود و من نمی دانستم. البته بعد ها گاهی از طریق دوستش جوادی که معرف حضورتان هست، برایم پیغامکی می فرستاد و مرا از حال خود با خبر می کرد. خلاصه تو همین فکرها بودم که زنگ تلفنم بصدا درآمد.
« الو سلام داش جی جی. منم اصغری، حاتتون خوبه؟ ما رو نمی بینی خوش میگذره؟ »
خودش بود. راستش دروغ چرا، تو دلم خوشحال شدم. انگار صدایش برایم شادیبخش بود. اما سعی کردم بروی خودم نیاورم. گفتم: « سلام اصغری. خوبم. چه عجب یادی از ما کردی!؟ آیا میدونی ساعت چنده اصغری؟ راستش رفته بودم بخوابم حالا از کجا زنگ می زنی ؟»
« چی شده داشی؟ مریض پریض که نیستی؟ چرا این وقت روز می خوای بخوابی؟
فهمیدم که یه جورایی شب و روزش را گم کرده گفتم: « اصغری، ساعت رو بر عکس حساب کردی. الان ساعت دو نیمه شبه. میگم اصغری انگار از ایران داری زنگ می زنی؟ با خنده جوابم داد: « اره دیگه داش جی جی. دیروز اومدم شمال. جات خالی قبل از اینکه بهت زنگ بزنم، نهار رو زدیم و کلی یادت کردیم. آخه ننه جون اومده بود شمال، خونه خان دایی. منم گفتم، هم فاله و هم تماشا. فکر کردم هم برم خان دایی رو ببینم و هم یه صفایی تو شمال و در کنار دریا داشته باشم. داش اسمالی هم اومده. آخه، خان دایی اینجا زندگی می کنه. از جوونی که اومد اینجا، یه دخی شمالی عین سریش چسبید بهش و نذاشت تکون بخوره. خوش بحالش، یه ویلا ی قد یمی داره که پراز درختای میوه س. خان دایی هم مثل شوما اهل گلکاری وگل بازیه. خونه ش پر گله. راسی داش جی جی، اگه گفتی نهار چی خوردیم؟
« خب معلومه. حتما ماهی سفید، باقلا قاتق، میرزا قاسمی، سیر ترشی، ترب سفید، اشپل و این جور چیزا دیگه.» با تعجب گفت: « شما از کجا این غذا ها رو می شناسین؟
« اصغری من چند سال تو شمال زندگی کردم که واقعا از بهترین دوران عمرم بود.
« دکی، ما رو باش که خواستیم قمپز دربیاریم و سور پریزتون بکنیم که نشد.
« نگفتی اصغری، حالا چطور شد که ناغافل سر از ایرون در اوردی؟ هر چند بی معرفتی کردی و یه خداحافظی خشک و خالی هم از ما نکردی!؟»
« آره داشی، میدونم. ولی از دس من ناراحت نشو. داستانشو بعدا سر فرصت براتون تعریف می کنم. حالا بقول خودتون دیروقته، برو بخواب، فردا دوباره بهتون زنگ می زنم.»
اصغر آقای ما خدا حافظی کرد و من هم با چشمانی بادُمی بعد از چند دهان دره به بزرگی همان دره سر را روی بالشم گذاشتم و خوابیدم. شانس آوردم که خانم جان نبود. وگرنه با آن همه سر و صدا، پوست من و اصغر کله را قلفتی می کند. روز بعد دوباره تماس گرفت. صدای بگو و بخند آنها توی تلفن پیچیده بود. اصغر کله پز با خنده شروع کرد به تعریف کردن:
« سرشون حسابی گرمه داشی. دارن سر بسر ننه جون میذارن. کیف همه شون کوکه کوکه. من اومدمم رو ایوونی نشستم و از صدای جیرجیرکا و گاهی هم از صدای شغالایی که دور ورای خونه خان دایی می پلکن کیف می کنم. باد ملایمی هم میاد و برگ های درختان بید رو به لرزه در میاره. واقعا اینجا چقدر با صفاست داشی. تا حالا اینطور تو شمال عشق نکرده بودم. روزاش هم که صدای پرنده ها حال آدمو جا میارن. کنار دریا که دیگه هیچی!
« ببینم اصغری، این شماله که تو رو گرفته یا سوار درخت انگور شدی و می تازونی؟
« چی بگم! راسش هم هوای شمال با این نسیم خنکش و هم درختای انگور خان دایی.
« خب حالا که از شمال خوشت اومده، همون جا یه کاری پیدا کن و دست ننه جونت رو بگیر و همون جا بمون. هم صواب می کنی که تو این پیری هوای ننت رو داری و هم از شمال لذت می بری.
انگار منتظر بهانه ای بود که حرف دلشو بزند. از فرصت استفاده کرد و گفت:
« اتفاقا داشی، تلیف زدم که همین رو بهتون بگم. خواستم بهتون بگم که دارم ننه جون رو میارم آمریکا. آخه پاشو تو یه کفش کرده و میگه می خوام بیام تگزاسو ببینم. میدونی آقا، یه غلطی کردم و مشتی خرت و پرت دادم جوادی ببره برا ننه مون. اونم فک کرد کار خوبی می کنه، کلی برا ننه ما خالی بندی کرد و بهش گفت که وضع من توپه. خلاصه هرکاری کردیم که منصرفش کنیم، نشد که نشد. اصرار که الله، لاالله باید بیام.
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دلم توی خودش شروع به لرزیدن کرد. خودتان تا آخرش را بخوانید. راستش تا حالا اسیر اصغر کله پز بودم که بزور خودش را توی مغزم جا داده بود و داشتم باو عادت می کردم. حالا با مادرش چکار کنم؟ بیچاره ذهن من که چه مصیبت هایی را باید تحمل کند. سعی کردم که او را از این کار منصرف کنم. اما کار از کار گذشته بود. او در جوابم گفت:
« داشی ننه پیر شده. نمی تونم اونو تنها بذارم و برگردم.»
« خب همون جا یه کاری پیدا کن و بمون پیش مادرت. هم اون ازین الاخون والاخونی راحت می شه، و هم تواز این آوارگی و علافی که تو آمریکا داری رهایی پیدا می کنی. با ناراحتی گفت:
« خب چرا رودروایسی می کنی داشی؟ راس وحسینی بگو، بالاخونه بی بالاخونه. خب بگوننه م نیاد دیگه.
از صدایش می شد فهمید که حسابی دلخور شده . به آرامی گفتم: « ببین اصغری، اگر حرفی می زنم، بخاطر خودته. فرض کن مامانت رو اوردی، می خوای کجا جاش بدی؟ هااان….؟ تو که نه کاری داری نه باری، چطور می خوای از او مواظبت کنی!؟ جواب داد:
« ای با با حالا کو تا بیایم. تازه اگه هم بیایم، چند روزی بیشتر مهمون شوما نیستیم. یه چند روزی هم می برمش خونه جوادی. تازه همکلاسی های شوما که هستن. اگه ننه جون رو دو سه روز خونه هر کدومشون ببرم، خودش یکی دو ماهی می شه. راستشو بخواین نقشه م اینه، شبا که اونا خوابن یواشکی ننه جون رو ببرم تو خونه هاشون و شب روهمون جا اتراق کنیم. روزا هم در ریم و ننه رو ببریم تو مال بگردونیم. بعدش هم خدا کریمه دیگه. یه کاریش می کنیم.
« ولی بنظرم این کار درست نیست که بری تو خونه اونا و ذهنشون رو قاراشمیش کنی. یادته دفعه قبل چه بلایی سر اونا اوردی؟»
انگار با دیوار حرف می زنم. با خون سردی گفت، نگران نباش. یه کاریش می کنیم. خیلی خیلی مجبور شدیم، می ریم شلتر. یا می ریم تو مغازه اون آقاهه که ساندویچ براتون می اورد. هم انواع و اقسام ساندویچ ها رو می خوریم و هم همون جا می خوابیم. تازه یه فکری هم بسرم زد. به ننه جون میگم این مغازه مال مخودمه. اونم کلی کیف می کنه که پسرش به مال منالی رسیده. بعضی روزا هم میایم پیش شوما و مغزتونو تلیت می کنیم.
طبق معمول حریفش نشدم. پرسیدم: « ویزا چیکار می کنی. ننه جونت که ویزا نداره چطور می خوای اونو وارد آمریکا بکنی؟» پوز خندی کرد و گفت:
« ای بابا ، دُرسّه که اون بالا رو به ما اجاره دادین، ولی فکر نمی کردم که این قدر حواس پرت باشین. آخه شوما که از همه جیک و پیک ما خبر دارین و تو این یکی دوسال کلی در مورد ما نوشتین و چپوندین تو این روزنومه ها. یعنی هنوز نمی دونین که ما حضور فیزیکی نداریم. بلکه مثل روح حضورذهنی در مُخای شوما داریم و بس. خب ننه ی ما هم مثل خودمونه دیگه. یهویی میایم تو مخ ها تون و جا خوش می کنیم.»
خسته از این حرف های هیچ و پوچ، احساس کردم که شدیدا احتیاج به استراحت دارم. از او خداحا فظی کردم و گفتم، فعلا که اونجا هستی. به قول معروف دم را غنیمت بشمار و همانطور روی درخت تاک بنشین و صفا کن.
فردای آن شب هنوز تو خواب ناز صبحگاهی بودم که صدای تق و توقی در پس ذهنم مرا از خواب بیدار کرد. با ترس و وحشت توی رختخوابم نشستم. خانم جان هم که از سفر بر گشته بود، هراسان از خواب پرید و گفت:
« چی شده، بازم خواب بد دیدی؟ بگو چی شده؟ »
« هیچی نگران نباش. بگیر بخواب. »
« اخ از دست تو که خوابمون را زابرا کردی مرد! »
خواب از سرم پریده بود. صدای تق و توق هم ادامه داشت. آمدم توی اطاق خودم و در را پشت سرم بستم. دیدم اصغر کله عین جن بو داده آمده و پشت میزم نشسته، داره داستان ( به به جمالته ) رو می خونه. نیشش تا بنا گوش هم باز است. تا مرا دید، داستان را روی میز گذاشت و آمد و کلی احوال پرسی و روبوسی کرد. با تعجب پرسیدم: « اصغری تو که تا دیشب تو شمال بودی و داشتی حال می کردی. چطوری به این سرعت خود تو به اینجا رسوندی؟ با همان لبخند همیشگی گفت:
« والله، داشی چی بگم. دیشب وقتی با شوما حرف زدم، خیلی دلم هوای اینجا روکرد. یهویی زد به کله ام. به اسمالی گفتم منو به فرودگاه برسونه. آخه حتما نمی دونی، اسمالی بالاخره اون لگن رو منظورم همون پیکان قراضه ی اون خانوم که اهل اصفهان بود رو خرید و کلی خرجش کرد تا یه کمی ریخت ماشین بخودش گرفت. تو همین حرفا بودیم که دیدیم ننه جونمون با بقچه اش جلو مون سبز شد. دیگه چاره ای نبود. همون دیشب راه افتادیم و حالا هم در خدمت شوما هستیم.»
با تعجب پرسیدم ، مگه ننه ت رو هم اوردی؟ با نگاه تلخی گفت:
« مجبورشدم. پس این همه سر و صداها ازکجا میاد؟ ننه جون هنوز نرسیده شروع کرده به تمیز کردن بالا خونه ی شوما. همینطور هم غر می زنه. مجبور شدم بیام پایین و خودمو با داستان های شوما مشغول کنم. راستش چون مدتی نبودم، همه جا رو خاک گرفته بود. ننه جون جارو رو گرفت، اولین کاری که کردهمه بالاخونه رو جارو کرد. حالا هم داره هم گرد گیری می کنه وهم بعضی اثاث رو جابجا می کنه. آخه می دونی، برا خواب باس یه جایی برا خودش صاف و صوف کنه دیگه.
از دست اصغر کله با این کارهایش داشتم دیوانه می شدم. اما چاره ای هم نداشتم. عصبانیت خودم را قورت دادم و گفتم مهمان هستند و تازه مسافر. باید یه طورایی تحمل شان کنم به امید روزیکه بروند پی کارشان. به اصغری گفتم:« حالا که منو تو عمل انجام شده گذاشتی، لااقل به مادرت بگو، تا این جا هست، حق نداره این همه سر و صدا و شلوغ کاری راه بندازه. خواب امروزمون رو کوفتمون کرد. یه کمی دور گرفتم و گفتم:
« برو ننه جونت رو شیر فهم کن تا از کوره در نرفتم، سر و صدا ها رو قطع کنه. با شه؟
اصغری با لب و لوچه آویزون گفت: « داشتیم داشی!؟ اینم شد رسم مهمون نوازی؟ خب چرا نمی گین خبر مرگ تون برین گم شین دیگه!»
دیدم خیلی تند رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
« آخه تو نباید این طور بی خبر و سر زده با مامانت می اومدی! اقلا دیروز یه ندایی بهم میدادی که دارین میا ین که من یهویی جا نخورم.»
اصغری قدم می زد و دست هایش را بهم می مالید. برگشت و گفت:
« والله چی بگم؟ فکر کردم بد نیس، شوما روسور پریز کنم. اما فکر نمی کردم که با توپ پر از ما پذیرایی می کنید.! لااقل میذا شتین با یه چایی این گلوی تلخمون رو شیرین می کردیم، اونوقت یه پول سیاهمون می کردین داشی. گفتم: « خب حالا ناراحت نشو. لطفا به مامانت بگو کمتر سر و صدا راه بندازه. »
آقا جان، گوش تون بد نبینه. صدای اصغر کله پز یهویی بلند شد: « ننه، اینقدر سر وصدا راه ننداز. آخه این بیچاره داشی رو از خوابش بی خواب کردی.»
صدای پای مادر اصغری می آمد که با دنده سنگین پله ها را یکی یکی پایین می آید. نرسیده به آخرین پله، چادرش را ازکمر باز کرد و خودش را زیر آن جمع و جور کرد و انگار که صد سال است که مرا می شناسد، شروع کرد:
« اوا خدا مرگم بده، حاج آقا، تو رو به خدا، ببخشین اگه سرو صدا راه انداختیم. حال شوما خوبه ؟ خدا بیامرزه حاج طیب رو. میگم ننه جون حال بچه ها ، والده بچه ها، همه خوبن؟ به بزرگی خودتون ببخشین اگه بد موقع بیدارتون کردیم. آخه میدونین چی؟ آدم وقتی تو خونه مردم زندگی می کنه، باس اونجا رو تمیس نگه داره. آدم این قده شلخته !؟ اصغری رو می گم هاااا. همه جا ریخت و پاشه. راستش سر صب خسته و کوفته از راه نرسیده مجبور شدم دستی باین زیر شیروونی بکشم. ذلیل مرده هر کجا که می ره ، همینطوره. دست به سیاه و سفید نمی زنه. تمام کاسه بشقابا نشسته و هر کدوم یه طرف ولو بودن. میگم حاج آقا، این بنّای شوماَ هرکی بوده، خیلی بد سلیقه بوده ها. اصلا اون بالا رو سر هم بندی کرده و رفته. تمام سیماش قاطین. لوله ها کج و کوله. لااقل می تونس دور اینارو یه تیغه بکشه که وقتی شوما مستاجر میارین، این قدر عذاب نکشه. »
از حرف های ننه اصغر خنده ام گرفته بود. قبل از اینکه ادامه بدهد، گفتم:
« والله، ننه خانوم، اولا اون سیما و اون لوله ها از روز اول که ساختمون توسط اوسا کریم ساخته شد، همین طور بودن و تا روزیکه همه ساختمون کوبیده بشه و بیاد پایین،همین طور باقی می مونن. فقط یه کمی کهنه شده. دوما من اون بالاخونه رو به اصغری شما اجاره ندادم. بلکه غصبیه. یعنی یه روزیکه خواب بودم، اصغری شما اثاث کشی کردن و تلپ شدن اینجا. در اصل ایشون اینجا رو غصب کردن و هنوزمفت و مجانی زندگی می کنن. حتی حاضر نیستن از اینجا تکون بخورن.
چشم شما بد نبیند. مادره حسابی جوش آورد. جارو را محکم کوبید به کمر اصغر کله پز و با ناراحتی گفت:
« حقا که هیچ فرقی نکردی. همون ذلیل مرده ای که بودی، هسی. منو از خونه م آلاخون والاخون کردی که بیام اینجا و بی سر پناه باشم. تازه نمازمو تو جای غصبی باید بخونم؟ کوفتت بشه اون شیری که بهت دادم. صد رحمت به اون داش اسمالت. اقلا راه باباشو رفت و الان تو اصفهان یه دهنه مغازه کله پزی داره.» اصغرکله پز با خنده ی شیطنت باری جوابش داد :
« ننه جون، بابا که می گفت، ما رو با شیر خر بزرگ کردی.! » مادر اصغر بیشتر عصبانی شد و نگاه چپ چپی به او انداخت و گفت، برا همینه که هر کی تو زندگیش یه آقایی شد، ولی توهنوز همون اصغرکله ای که بودی، موندی و هیچ تغییری هم نکردی. حاج آقا شوما ببخشین. اجازه بدین چند روزی مهمون شوما باشیم تا این بی کله، فکر یه جایی رو بکنه. برای اینکه کمی آرومش کنم، گفتم:
« حاج خانوم، حالا عصبانی نشین. عیبی نداره. مهمون حبیب خداس. بالاخره اصغری یه دوسالی میشه که پیش ما زندگی می کنه. این چند روز هم روش.»
« خدا خیرت بده حاجی جون. یادش بخیر اون سالای جوونی. یادتون میاد، اصغری چقدر سربه سرتون میذاشت؟ ولی خودمونیم هاااا، اسمتون خیلی عجیب غریبه. قبلنا یه چیز دیگه بود. لابد حالا همه شوما روحاجی جی جی صدا می کنن؟ بعد با خنده گفت، راستش اسم شوما آدمو یا د “حاجی لک لک” میندازه. و بعد ادامه داد، حاجی جی جی، حاجی لک لک.»
اصغر کله پز دیگر طاقت نیاورد، سکوت را شکست و گفت:
« ننه جون، بی زحمت مواظب حرفاتون باشین. داش جی جی الان مد تیه که داستان می نویسن. دور و ورتو نگاه کن. رو میزش پر داستانه. اون مجله ها و روزنومه ها رو می بینی همه ی اونا داستانای داش جی جی رو چاپ کردن. مادر اصغری حرف پسرش را قطع کرد و گفت:
« راستش همون نیمه شب که اومدیم، یکی دوتا ازاونارو ورق زدم. چند کلمه شو بزور تونستم بخونم. آدمایی مثل ما که فقط کلاس اکابر رو رفتن، خوندن این جور داستانا براشون سخته. اون وقتا که پن، شیش سا لمون بود. ننه خدا بیامرزمون قصه ی امیر ارسلان یا حسین کرد شبستری روبرامون می گفت. ما هم زل میزدیم به ننه مون تا خوابمون می گرفت. حالا امروزه این قدر چیزای بی سر و تهی می نویسن که والله فکر کنم خودشون هم نمی دونن چی چی می نویسن.»
اصغری دیگه حسابی کلافه شده بود. مرتبا این پا و آن پا می کرد و می خواست با ایما و اشاره به مادرش برساند که بس کند. اما مادر اصغری تازه رو دور افتاده بود و یه ریز حرف می زد. بالاخره اصغر کله طاقت نیاورد و به ماردش گفت:
« ننه جون ، اقلا یه بلانسبتی بگین که داشی ما یه وقتی از دس ما ناراحت نشن. »
« آخ آخ، اصغری راس میگی هاااا. با این همه بی عقلیت، این یکی رو راس گفتی. ببخشین پسر حاج طیب.
مانده بودم که چه جوابی به هر دوی آنها بدهم. اما صلاح دیدم که هر چه کمتر حرف بزنم به نفع خودم خواهد بود. چون اصغری با اخلاق من آشنا بود، دست مادرش را گرفت و بطرف، به قول خودشون زیر شیروونی راه افتادند. اما قبل از اینکه از حضورم دور شوند، برگشت و گفت، داشی ننه جون خسته س باس استراحت کنه. بعد با اشاره رساند که بر میگردد. وقتی از نظرم دور شدند، نفس راحتی کشیدم و رفتم که با یک فنجان چای خستگی این لحظه ها را از تنم خارج کنم. اما چه استراحتی، چه چایی؟ چشمتان بد نبیند، هنوزاستکان را به لب نبرده بودم که سر و کله اصغر کله پز دوباره پیدا شد. پرسیدم:
« چی شد. بچه رو خوابوندی؟ »
« ای کاش بچه بود. چه غلطی کردم اونو آوردم امریکا. اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم. به جون خودش از همون لحظه ای که راه افتادیم، همین طور یه ریز حرف میزنه و بند کرده به من که اومدیم امریکا باید منو ببری پیش دکترتا همه تنمو چیکاپ کنم. راستش نمی دونستم چی بهش بگم. آخه منکه بیمه ندارم. نمی تونم هم با این هزینه های سر سام آور، نقد پرداخت کنم. حقیقتش گفتم با شوما در میون بذارم، چطوره اونو ببرم پیش همون خانوم دکتری که دفه قبل پته مون را انداخت رو آب، اونی رو میگم که هر چی رو بهش گفته بودم، چهارتا روش گذاشت و ما رو پیش همکلاسی های شوما سکه یه پول کرد. راستش پیش خودم گفتم، شاید به جبران اون دفه، ننه مون رو یه چیکاپ بکنه و یه دو سه تا آمپول بزنه و یه مشتی قرص هم بهش بده که ما رو ازشرغراش نجات بده. » گفتم:
« اصغری، این دیگه از اون حرفا س هااا. تو که می دونی خانم دکتر، یه دکتر روان شناسه. نه دکتر دل و قلوه. »
انگار که موضوع خیلی پیش پا افتاده ای باشد. رو به من کرد و گفت:
« ای بابا چه فرقی میکنه. آمپول، آمپوله. قرص قرصه. چه دکتر دل و قلوه باشه. چه دکتری دیگه. در عوض با این کارش هم تو این دنیا خیر می بینه و هم تو اون دنیا مفت و مجانی میره به بهشت.
دیدم انگار هر دومون تو یه اتوبان رانندگی می کنیم. اما در جهت مخالف می رونیم. آن روز به هر بدبختی که بود گذشت. دیگر شب شده بود و گفتم سرم را با نوشته مشغول کنم که اصغری دوباره جلویم سبز شد. بیاد دوران جوانی و بیاد مردم آزاری او افتادم. دورانی که با رفتار و کردارش مرا کلافه می کرد. خنده ام گرفت. گفتم، حالا که چه بخواهم وچه نخواهم او مزاحم من هست. پس چه بهتر که داستان ( به به جمال تو عشق است) را که اصغری نصف و نیمه خوانده بود برایش بخوانم. وقتی تمام شد، اصغر کله زد زیر خنده و گفت:
« یادش بخیر. هنوز اون وقتا یادته ناقلا!؟ عجب دورانی داشتیم ها. هنوز عکس آلون دالون رو دارم. یه آینه کوچولو هم همیشه تو جیبمه. ایناش. دالاس دسامبر