برنامه تموم شده بود. تعدادی گرد میزِ چایی و شیرینی جمع بودند، عدهای هم گوشه و کنار سالن مشغول صحبت. دوستان پس از مدتها همدیگه رو میدیدند. تعداد زیادی اومده بودند.
یکدفعه! نگاهمون در هم گره خورد. آروم به طرفم میومد، ولی با شک.! با خودم حساب کردم اگه خودش باشه، حدوده پنجاه ساله که ندیدمش. از تو مهره های پشتم یه چیزی مانند رعد و برق رد شد.
نزدیک شد. سئوال کرد.
– ببخشید میتونم یه سئوال ازتون بکنم؟
– حتمأ
شما دختری به نام ارمغان دارید؟
سئوالش برام غیر مترقبه بود. برا چی اسم دخترم رو میخواست بدونه. یه احساسی در درونم گفت که باهاش راحت باشم.
بعله! شما از کجا می دونید؟ کجا همدیگه رو دیدیم؟ شما رو میشناسم؟
با متانت گفت اسم دختر منم ارمغان هست. فکر میکنم هم دیگه رو بشناسیم از خیلی دور، دورِ دور… مکث کرد.
مغزم پر از سئوال شد.
وای خدای من خودشه؟ این متین هست که روبروم ایستاده و مانند گذشته های دور با متانت صحبت می کنه؟ بهمون سادگی لباس پوشیده؟ عشق ابراز نشده نوجوانیمه؟ عشقی که هیچکدوم جرئت ابرازش رو نداشتیم؟ عشقی که فقط با نگاها ردو بدل میشد؟
میدونستم وقتی با دوچرخه اش از اون همه راه به محله ما میومد، برا این بود که شاید شانسی منو ببینه. و وقتی میدیدمش مطمئنم صورتم گل میانداخت. اما نگاه ما به نگاهی از دور خرسند بود. فقط گاهی اوقات در مجلس عزا یا جای دیگه میدیمش، همیشه دوستاش دورشو می گرفتند و او به آرامی براشون حرف میزند و دزدکی منو در نظر داشت. و چقدر اون نگاه های دزدکی بدلم مینشست. راستی در عصر تکنولوژی امروز آیا دیگه از این نوع عاشقی ها پیدا میشه؟
پرسیدم، ببینم اسم شما متینه؟ گفت آره … خودم هستم. دوچرخه سوار سرگردان!
چیزی نداشتیم به هم بگیم. هر دو سکوت کرده بودیم. اما… خیلی حرفها هم داشتیم.
پرسیدم ارمغان؟؟ گفت داستانش طولانیه.
بی اختیار گفتم برام از سیر تا پیازش رو بگو. جا خورد. گفت مطمئنی؟ آره که مطمئنم. سکوت کرد…
زمان به عقب برگشت. نوجوون شدم، عاشق شدم. دلم لرزید. شاید صورتم هم گل انداخت. رفتم… اونجا بودم ولی نبودم. بر گشتم به سالهای اول دبیرستان . از خودم هم عشقشو پنهون میکردم. چه رازی بود؟ چه رمزی بود؟ از چی میترسیدیم؟ هر دو خجالتی بودیم. هر دو محتاط بودیم. مادرم گفته بود دختر باید یه پارچه خانم باشه، نباید چشمشو تو چشم پسری بندازه. آره عاشقی گناه بود. رازش همین بود. و رمزش اسرار آمیزتر. نه فقط در نیم نگاهی از دور، بلکه صداشو از آواز پرندگان می شنیدم. بوسیله وزش باد، پیغامش میدادم. در نور مهتاب با خیالش وبراش شعر عاشقانه میسرودم. در لبخند کودکان می دیدمش. و با عطر گلها میبوئیدمش. برای همین بود که هرگز در قلبم خلأ احساس نمیکردم. برام مقدس بود. فنا ناپذیر و ابدی…
حتی عشقم رو از دوست صمیمیم فریده هم پنهان میکردم. فریده خیلی تو نخ من و متین بود. هر دفعه متین از دور، دوچرخه شو نزدیک دبیرستان پارک میکرد، بهم میگفت عشقت اومد. تا میخواستم انکار کنم میگفت پس چرو رنگت سرخ شد؟ چقدر سر دفتر یادبود که داده بودم به خواهر متین برام بنویسه، اذیتم کرد.
– دفترتو میدی خواهرش بنویسه که شاید اون ببینه و اونم برات چیزی بنویسه؟
– والا، بلا همین طوری دادم.
-اونکه از ما دوسال بزرگتره و با تو دوستی نداره.
فریده درست می گفت خواهرش با من دوستی نداشت. اینم یکی از وسیله های اسرار آمیزم بود. وقتی دفتر رو گرفتم با تمام وجودم دنبال جمله ای یا چیزی گشتم که از او نشون داشته باشه. خواهرش فکرم رو خونده بود. مثل اینکه یه جورائی دفتر رو دم دس گذاشته بود. چند بیت شعر عمیق و یه جمله کوتاه غیر از نوشته خواهرش در دفترم اضافه شده بود. ذوق پرواز داشتم. از خودم سئوال میکردم، آیا واقعاً متین اینها رو نوشته ؟
راستی اولین عشق همیشه نا مرئی و فنا نا پذیره؟
در بین همهمۀ سالون، سکوتی عمیق از عشق دیرین بین ما حکمفرما شده بود. متین سکوت رو شکست و آروم گفت: شما حالت خوبه؟ گفتم آره، آره .
نمیدونم چی تو صورتم مشاهده کرد؟ به خودم اومدم و در دل، نهیبی هم بر این افکار عاشقانه زدم. باز پرسیدم چه جالب! ارمغان؟
آره …ارمغان!
هر دومون به طرف گوشۀ دنج در او ن هتل بزرگ کشیده شدیم. روی کاناپه ای دور از جمعیت نشستیم. خودمون رو روبروی هم قرار دادیم. گفتم خب!!
متین گفت از کجا شروع کنم؟! گفتم از هر جا که دوس داری.
شروع کرد.
چی شد؟ یهو غیبت زد؟ مثل یه کبوتر، بی خبر پرواز کردی و گم شدی تو هوا وهیچ اثری هم از خودت باقی نذاشتی.
دستم رو از زیر چونم جابجا کردم خندۀ تلخی کردم. چشمم رو به سقف دوختم. کاش این سئوال رو ازم نمیکرد.
-پدرم در عرض چند روز اعزام شد به شهر دیگه، خیلی فوری از ما خواست که جمعو جور کنیم و باهاش بریم. مگه کسی میتونست رو حرف پدر حرف بزنه. تابستون بود، مدرسه نداشتیم و هیچ عذرو بهانه ای نمیشد بیاری. دوسه سال بعد هم که درسم تموم شد منو با زور فرستاد امریکا. چی بگم دیگه؟
پرسیدم: ولی چرا ارمغان؟ مگه میشه این همه فاصله و بی خبری؟ اونوقت اسم دخترهای هر دوی ما، ارمغان باشه!؟!
سرش رو انداخت پائین. با انگشتش نقشهای روی کاناپه رو دنبال میکرد. بعد از سالها هنوز نمیتونستیم طولانی مدت تو چشمهای هم نگاه کنیم. نیم نگاه های دیرین دروجودمون نقش بسته بود. پاشو گردوند روی همدیگه، یه دستش رو روی کاناپه تکیه داد و یه حالت ریلکس تری گرفت. گفت: چند روز اومدمو رفتم، خبری ازت نبود، گفتم تابستونه رفتید مسافرت. چند هفته اومدمو رفتم. هیچ اثری ازت نبود. همه تابستون اومدم. روز اول مدرسه، دوم مدرسه، هفته های اول. داستان رو کوتاه کنم نبودی که نبودی. رشته ادبیات خوندم. معلم شدم. مادرم اصرار داشت ازدواج کنم. سرم تو این خطها نبود. نمیدونم شاید منتطر اون کفتره بودم که پرید. (متین سرش رو تکون داد و خندید. ) از قضای روزگار در یک مهمونی با دختر خانمی آشنا شدم که خوشم اومد. اسمش عاطفه بود.رفتم جلو، با هم که آشنا شدیم و حرف زدیم متوجه شدم فامیلش با تو یکیه. پرسیدم آیا با تو فامیلی داره؟ گفت از فامیل های خیلی دورید. گفت که امریکا هستی و چند وقت پیش ایران امدی و رفتی دیدن اونها. عاطفه به خنده گفت یه دختر یک ساله داشتی که از اسم دخترت خوشش اومده و ازت اجازه گرفته که هر موقع بچه دار شد اسم دختر تو رو بذاره رو دخترش.
متین ازم پرسید چه چیزی دوست دارم برا خوردن که بره بگیره. گفتم مرسی قهوه کافیه ، با دو تا قهوه برگشت.
– خب، اگه اشتباه نکنم، عاطفه باید مامان ارمغان باشه.
– درسته، از هم خوشمون اومد. اونم معلم بود. چند ماه پس از آشنائی ازدواج کردیم.
– با شوخی گفتم بیچاره ارمغان. باید با دو تا معلم سر وکله میزد. خودش که معلم نشد؟
متین با لبخند فنجون قهوه رو از روی میز برداشت، داد دستم.
– ارمغان معلم شد، ولی معلم یوگا، رقص هم درس میده.
-چرو عاطفه امشب نیومد؟
متین ساکت شد. قهوشو برداشت. متوجه شدم دستش به لرزش افتاد. با بغض گفت اون دیگه با ما نیست. نمیدونستم چی بگم، فکر کردم اونم مثل من طلاق گرفته. شاید یک طلاق بد… قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی ارمغان سه سالش بود عاطفه سرطان گرفت. یکسال باهاش جنگید و عاقبت قربانی سرطان شد. فنجان قهوه رو گذاشتم رو میز و با دو دست صورتم رو گرفتم. عاطفه هیجده ساله بود که رفتم ایران. بعد هم تا امروز از خودش و خانوادش بی خبر مونده بودم. گریه کردم، برا متین، برا عاطفه، و برا ارمغان که برام آشنای نا آشنا بود. متین از بغل فنجان قهوه دستمال کاغذی بهم داد. خودش هم اشگ ریخت. تا اون روز ندیده بودم یک مرد به راحتی گریه کنه. ساعتها حرف زدیم من از گذشته و طلاق بد با مرد امریکائی و اینکه ارمغان کوچلوم رو با زحمت، تنها بزرگ کردم و دیگه ازدواج نکردم. و متین از همه سختیهائی که کشیده بود تا ارمغانش را تونسته بود به خارج بفرسته و چند سال بعد هم خودش اومده بود. سه سال بود که در این شهر زندگی میکرد اما هر گز به فکرش هم خطور نکرده بود که روزی منو ببینه، اونم در همین شهر.
نگاهی به دور ورمون انداختیم. هتل خلوت و ساکت شده بود. همه مهمانان کنسرت به خونه هاشون رفته بودند. غیر از کارگرانی که تمیز کاری میکردند پرنده پر نمیزد. ساعت نزدیک چهار صبح بود. راحت تر و طولانی تر در چشمهای هم نگاه میکردیم