مشغول بازى با ناخنهاى لاك زدهى قرمزرنگ پاى او بود و سعى مىكرد كه با انگشتان كوچكش رنگها را بكند. معمولا هر وقت خالهاش به خانهشان مىآمد، كار پرى كوچولو اين بود كه برود و در كنار خاله اش بنشيند و با ناخنهاى او بازى بكند. امروز هم مشغول همين كار بود كه با زبان شيرين كودكانه ى خود پرسيد:
_ خاله فلشته، شما چطورى بالاتونو زير لباساتون قايم مى كنين؟
خاله فرشته با تعجب و در حالى كه او را نوازش مى كرد از خواهر زاده اش پرسيد:
كوچولوى من، چرا فكر مى كنى كه من بايد بال داشته باشم؟ نه جونم، من بال ندارم كه بخوام اونارو زير لباسام قايم كنم!
_ ولى خاله جون، فلشته ها همه شون بال دارن و لباس همه شون هم سفيده. مثل لباساى شما.
خاله فرشته او را ناز كرد و گفت:
_ خب، مى شه تو اول بمن بگى كه اسمت چيه؟ تا بعد برات تعريف بكنم.
پرى با تعجب نگاهى به خاله اش انداخت و پرسيد:
_ خاله جون، پس شما هنوز اسم منو نمى دونين؟ يعنى نمى دونين كه اسم من پريه!؟
خاله، دوباره دست نوازش به موهاى صاف و نرم پرى كشيد و گفت:
_ البته كه مى دونم عزيز دلم. اما خواستم بدونم، آيا مى دونى پرى يعنى چى؟
_ خب، آره. پرى همونيه كه مثل فلشته ها هم تو آسمونا پرواز مى كنه و هم تو درياها. مثل پرى دريايى. اما پرى دريايى بال نداره، ولى پاهاش مثل دم ماهيه.
_ خب اگه پريا بال دارن و مى تونن پرواز بكنن، پس بالاى تو كو؟
_ آخه خاله فلشته، من كه هنوز بچه ام. لابد منم وقتى مثل شما بزرگ بشم، بالام در ميان.
خاله فرشته پرى كوچولو را بغل كرد و روى پاهايش نشاند و گفت:
_ عزيز دلم، ما نه فرشته و نه پرى آسمونيم. ما هم مثل همه مردم آدميم و روى زمين زندگى مى كنيم. بچه ها وقتى بدنيا ميان، بابا و ماماناشون، برا اونا اسم ميذارن. وقتى هم من و مامانى تو بدنيا اومديم، بابا و مامانمون، اسم منو گذاشتن فرشته و اسم مامانى تو رو گذاشتن فرانك. مثل بابا و مامان تو كه اسم تو رو گذاشتن پرى.
_ خاله جون، فرانك يعنى چى؟
_ فرانك اسم خيلى قشنگيه كه مامانت داره. فرانك يعنى پروانه. پروانه هارو كه ديدى؟ اونا روى گلها پرواز مى كنن و هر كدومشون هم يه رنگى دارن.
پرى كوچولو دستهايش را با خوشحالى به هم ماليد و گفت:
_ چه خوب. پس مامانى هم مثل ما مى تونه پرواز بكنه!؟ آخ جون، وقتى بزرگتر شدم و بالام دراومد، هر سه مون پرواز مى كنيم و ميريم تو آسمونا مى گرديم.
_ باشه دخترم. اما صبر كن تا بزرگ بشى، اونوقت خودت همه چيز رو مى فهمى. مى فهمى كه آدما روى زمين زندگى مى كنن و بال هم ندارن كه پرواز بكنن.
_ آره خاله جون. خودم اينو مى دونم. اما، ما كه با آدما فرق مى كنيم. اگه شما فلشته نيسين، پس اون مجسمه ى سفيد بال دار چيه كه تو اطاق خوابتونه؟
_ اون فقط يه مجسمه ى قشنگيه كه چون از اون خوشم اومد، اونو خريدم.
_ ولى مامانى ميگه، خاله جون يه فلشته س. چون اون من و تو رو نجات داد. ميگه وقتى تو هنوز توى شكم من بودى، يه روزى حالم بد شد و بى هوش شدم و ديگه هيچى نفهميدم. خاله فلشته منو رسوند به بيمارستان. اگه او نبود، حالا نه من بودم و نه تو. ميگه، هردومون پرواز کرده بودیم و از دنیا رفته بوديم. مامانى ميگه، خاله فلشته منو گذاشت تو ماشينش و اونقدر تند رفت كه انگارى پرواز ميكرد. بعدش مامانى گريه ش گرفت و گفت:
_ خاله اون روز مثل يه فلشته ى آسمونى از راه رسيد و ما رو نجات داد.
خاله فرشته او را بيشتر توى بغلش فشرد و ناز كرد و گفت:
_ ولى وقتى تو بدنيا اومدى، برا من يه فرشته ى كوچولوى دوست داشتنى بودى عزيزم.
_ خاله جون، تو كه گفتى ما فلشته نيسيم، ديدى حالا خودت گفتى، يه فلشته ى كوچولو بودى؟
_ اره جونم تو برا من هميشه يه فرشته اى. يه فرشته ى كوچولوى دوست داشتنى روى زمين. نه توى آسمونا.
_ خاله جون، راسى فلشته ها شبا كجا مى خوابن؟
_ خب لابد تو خونه ها شون.
_ آره، فك كنم اون بالا تو اون ستاره هاى بالا سرمون مى خوابن. همون جا كه الان چراغاشون روشنه.
_ شايد دخترم. اما بايد اين رو بدونى كه بايد صبر كنى تا بزرگتر بشى، اونوقت مى فهمى كه فرشته ها چطورى و كجا زندگى مى كنن.
_ خب خاله جون اگه شما ميدونين، چرا حالا برام نمى گين.
_ چشم ناز گلم، حالا بيا بريم رو ميز بشينيم كه مامانى، يه غذاى خوشمزه برامون درست كرده و گذاشته روى ميز. بايد خوب غذا بخورى تا زودتر بزرگ بشى. اونوقت قول ميدم كه يه روز همه چيزو برات تعريف كنم.
هنوز لقمه آخر تمام نشده بود كه پرى كوچولو دوباره بحرف آمد و گفت:
_ خاله جون من همين حالا هم فلشته ها رو بعضى وقتا مى بينم.
مادر پرى، پريد تو حرف دخترش و گفت:
_ بچه جون، بذار خاله جون يه نفسى بكشه!
خاله فرشته با خنده و با دست به خواهرش رساند كه نگران او نباشد. انگاه رو به پرى كوچولو كرد و پرسيد:
_ راس ميگى؟ چه خوب. خب تعريف كن ببينم. كى و كجا اونارو ديدى؟
_ اول يه دفه تو خواب ديدم كه يه فلشته كه لباساى سفيدى پوشيده بود، اومد تو اطاقم و نشست پيشم و نازم كرد.
_ واى چه قشنگ! بعدش چى شد؟
_ بعدش يه گل سفيدى كه تو دستش بود، بهم داد و گفت:
_ اين گل رو برا تو اوردم. هر وقت با من كار داشتى، اين گل رو بو كن، اونوقت من دوباره ميام تو خوابت.
_ خب، وقتى فرشته رو ديدى كه نترسيدى؟ هان.
_ نه خاله جون، او اونقدر مهربون و خنده رو بود، كه من رفتم تو بغلش. اونم مثل شما با موهام بازى كرد و منو بوسيد.
_ عجب خواب قشنگى ديدى گل من. آيا بازم فرشته خانم اومد تو خوابت، يا همون يه دفعه بود؟
_ يه دفه ديگه هم بود.
_ خب اين دفعه چه جورى اومد تو خوابت؟
_ اين دفه، وقتى مامانى مريض بود و شب مجبور شد تو بيمارستان بمونه كه يادتونه خاله جون؟
_ آره عزيزم، و تو هم شب پيش بابايى و داداشى موندى.
-اره، اون شب وقتى خواستم بخوابم، رفتم و يه گل سفيد از تو گلدون مامانى كندم و با خودم بردم تو رختخوابم. وقتى گل رو بو كردم و خوابيدم. فلشته جون دوباره اومد تو خوابم. او فهميده بود كه من باهاش كار دارم.
_ خب با او چيكار داشتى گلم؟
_ به او گفتم كه حال مامانيم رو خوب كنه كه فردا بتونه بياد خونه.
_ خب، فرشته جون چى بهت گفت؟
_ اون گفتش، نگران نباش. فردا حال مامانت خوب مى شه و مياد خونه.
_ پس برا همينه كه حال مامانى خوب شد و اومد خونه؟
_ آره. ولى يه چيز ديگه هم بود.
_ ديگه چى بود؟
_ يادتونه فرداش منو با خودتون بردين بيمارستان تا مامانى رو ببينم؟
_ خب معلومه كه يادمه. بعد هم با مامانى برگشتيم خونه.
_ اره خاله جون. ولى من اون روز، اون فلشته رو تو بيمارستان ديدم. اونو ديدم كه اومد و مامانى رو دوا داد و دست شو رو پيشونى مامان گذاشت و با خنده گفت، امروز حالتون خيلى بهتره. فكر كنم دكتر، شمارو بفرسته خونه.
_ اهان، اون خانم پرستارو ميگى كه لباسش سفيد بود.
_ آره خاله جون، وقتى شما با مامانى حرف مى زدى، من از اطاق رفتم تو راهرو. ديدم اونجا فلشته ها چقد زيادن. تو همه اتاقا سر مى زدن. همه شون هم خنده رو بودن. يكى شون وقتى رسيد به من، با خنده صورت منو ناز داد و گفت، چطورى فلشته ى كوچولو؟ اونوقت از تو جيبش يه آب نبات چوبى در اورد و بهم داد. تو دلم گفتم حتما ميدونه وگرنه نمى گفت، فلشته ى كوچولو.
_ خب ديگه چى بهت گفت؟
_ اون شما رو مى شناخت. برا همين بهم گفت، خاله ى تو يه فلشته ى مهربونه. منم بهش گفتم، خودم ميدونم.
_ مرسى نازنين من كه اين قدر منو دوس دارى.
_ راسى خاله جون چراهمه ى فلشته ها ميان تو بيمارستانا كار مى كنن؟
_ گل من، اين بقول تو فرشته ها، همه درس پرستارى خوندن و دوس دارن توبيمارستانا كار بكنن كه به مريضا كمك كنن كه خوب بشن. مثل من. منم يه پرستارم كه دوس دارم به مردم كمك كنم.
_ حتما هم وقتى ميان بيمارستان، بالاشونو تو كمد قايم مى كنن، تا وقتى كه بخوان برن خونه هاشون.
_ ناز من، معلومه كه تو خيلى پرستارا رو دوس دارى. برا همينه كه اونا برات مثل يه فرشته مى مونن.
_ اره خاله، من همه فلشته ها رو دوست دارم. منم وقتى بزرگ شدم، ميام بيمارستان و به مريضا كمك مى كنم.
مادر پرى با يك فنجان چاى آمد و به خواهرش گفت، اونقدر حرف زد كه نگذاشت شامتو بخورى . لااقل اين چايى رو بخور تا گلوت يه كمى گرم بشه. خودت خوب مى دونى، اگه تا صبح هم بشينى يه ريز حرف مى زنه و سوال پيچت مى كنه. پا شو دخترم. دير وقته، پا شو خاله رو ببوس و خداحافظى بكن. ديگه بايد برى بخوابى.
_ مامانى، ميشه خاله جون بياد تو اطاقم تا من بخوابم؟
_ نه دخترم. باندازه كافى خاله رو خسته كردى. شب بخير بگو و برو تو اطاقت. منم الان ميام.
پرى كوچولو با ناراحتى خاله اش رو بغل كرد و به طرف اتاقش براه افتاد. نزديك به در كه رسيد، برگشت و به خاله اش گفت:
_ گل سفيده زير بالشمه. امشب اونو بو مى كنم تا شما بياين تو خوابم. اونوقت ديگه نمى تونى بالاتو نو از من قايم كنين.
دالاس دسامبر