پرستار درِ اتاق را باز کرد و گفت: «بفرمایید. فقط لطفا کمی آرومتر.»
پیرزنها، نشسته توی تختهایشان، گردن کشیدند. یکی بافتنی میبافت، دوتایی هم گپ میزدند، آنهایی هم که نیمخواب بودند، چرتشان پاره شد. تنها برای پیرزن خیره به درخت آن سوی پنجره و گنجشکهای رویش، انگار نه انگار که این همه دختر و پسر جوان با شاخههای گل و جعبههای شیرینی و همهمه برای ملاقات آمدهاند و دستهدسته سمت تختها میروند.
پسری جوان به سمت پیرزن کنار پنجره رفت، جلوی ویلچر زانو زد و گفت: «سلام!»
پیرزن، بیحرکت، آرام پلک میزد و به جایی نامعلوم آن سوی پنجره خیره شده بود.
«روزتون مبارک خانم.»
پرستار درحالیکه فلاسک و رادیوی کنار تخت را مرتب میکرد، رو به جوان گفت: «این خانم حرف نمیزنن.»
جوان، متعجب، سر را بالا آورد. «یعنی شنواییشون هم…؟»
پرستار به ملافهی سفید روی تخت دست کشید و گفت: «چرا میشنون. فقط یه روز صبح از خواب بیدار شدن و دیگه با هیچکس حرف نزدن.»
بعد رو به پیرزن با صدای بلندتر گفت: «زری خانم، این بچهها اومدن دیدن شماها.»
پیرزن سر لرزانش را به کندی چرخاند. چشمهاش که به چشمهای میشیرنگ جوان افتاد، لبخندی توی صورتش دوید. جوان گفت: «حالتون چطوره؟»
دختری جوان کنارشان ایستاد وجعبهی شیرینی توی دستش را کمی پایین آورد و با لبخند گفت: «بفرمایید.» پیرزن به سختی سر را بالا برد. شال صورتی رهاشده دور موهای مشکی دختر چشمهاش را زیباتر کرده بود. جوان آرام گفت: «با ما حرف نمیزنید، شیرینی که میخورید؟» به دختر اشاره زد و ادامه داد: «براتون میگذاریم اینجا.» دختر دو شیرینی کشمشی گذاشت توی بشقاب و رفت سراغ تخت بعدی.
لبهای چروکیدهی پیرزن تکان خورد، اما تنها سکوت بریدهبریده از لای آنها بیرون میریخت.
جوان گفت: «چیزی میخواین بگین؟»
دستهای لرزان پیرزن دراز شد و صورت جوان را نوازش کرد… فکر کرد: پس آمدی… میدانستم بالاخره میآیی… دست عروست را میگیری و با گل و شیرینی میآیی تا ببریام خانه..!
چشمهاش را بست و دوباره خود را توی خانهشان دید…
**
توی اتاق مهمانخانه نشسته بود و اقدس مشاطه پیشبند سفید را زیر گلویش بست و با دُم باریک شانه طرههای موی بیرون مانده را زیر لچک میفرستاد. زری از پشت آینه گردن کشید. پشت پردههای حریر، آن سوی پنجره طبقها روی سر کارگرها میچرخیدند. چطور هیچ وقت خنچهّّها از روی سرشان نمیافتد؟ چقدر شیرینی… عصمتخانم سکهای توی پیشبند انداخت. اقدس مشاطه گفت: «بسمالله رحمان رحیم.» و بند را روی گِردی بیرون افتادهی صورت زری سراند و زیر لب گفت: « مبارک باشه. ایشالا یک نفرتونو هزار نفر بکنه.» «آخ…» و نخ پاره شد. اقدس خندید و گفت: « اِوا، شوهرتم که خیلی دوستت داره. طاقت بیار جونم. بُکش و خوشگلم کنه دیگه.» و دستهای پر النگویش دوباره با سر و صدا توی هوا حرکت کرد و نخ را دور انگشت پیچاند. بند، صورت را نیشگون گرفت و زری دست پارچهای ملوس خانم را زیر پیشبند فشار داد. اقدس گفت: «دستم سبکه. ایشالا چند وقت دیگه پسرخودت رو بغل میگیری.» صدیقه و فاطمه گوشهی اتاق خاله بازی میکردند، گاهی به زری اشاره میکردند و نخودی میخندیدند. در چوبی باز شد و مادر با دستی زیر شکم و سینی نقل و چای در دست دیگر وارد شد. خاله طوبی بلند شد و سینی را از دستش گرفت. عصمتخانم استکان چای را برداشت، نقل زعفرانی را کنار نعلبکی گذاشت و به مادر گفت: «نصرت خانم، ایشالا شما هم تا سر ماه سبک میشید.» اقدس مشاطه سر را بالا آورد و گفت: «ردخور نداره، این یکی پسره. کیه که از راه رفتنتون نفهمه؟» مادر لبخند شرمگینی زد و گفت: «چه میدونم. تا قسمت چی باشه. چایتون رو بفرمایید.» اقدس زبانش را زیر لب بالا جمع کرد و از توی آینه گفت: «اینجوری. آها.» زری چشمهاش را بست، لبهاش را روی هم فشار داد و زنبورها بیوقفه شروع کردند به گزیدن.
**
چشمهاش را که باز کرد، اتاق از همهمهی جوانها خالی شده بود، به شاخه گلایل سفید روی پتوی چهارخانهی افتاده روی پاهایش دست کشید. پیرزنهای دیگر تازه جان گرفته بودند، دو تایشان نشسته بودند لب تخت و هنوز یکنفس از نوههایشان حرف میزدند، یکی دراز کشیده تسبیح میچرخاند و هر از گاهی حرفشان را قطع میکرد و نظری میداد، یکی دیگر آستینها را بالا زده بود و عصا به دست با احتیاط به سمت بیرون اتاق قدم برمیداشت. پیرزنها میدانستند نباید خیلی کاری به کار زری خانم داشته باشند. از آن شبی که با هقهق از خواب پریده بود و دیگر کسی صدایش را نشنید، ساعتها عروسک پارچهایاش را بغل میگرفت و به درخت آن سوی پنجره و گنجشکهای رویش خیره میشد. پرستار گفت: «شما که خوابتون برد، بچهها رفتند.» بعد پردهها را کشید و زیر لب گفت: «عجب روزی بود.» دستی روی پیشانیاش کشید و پرسید: «زری خانم، انگار امروز حالتون خوب نیست؟ رنگتون خیلی پریده. بیایید کمکتون کنم برید روی تخت.»
زری فکر کرد: کاش میتوانست بگوید چند ساعت دیگه باید بروم. داداشم آمده بود بگوید حاضر شوم. همین زودیها میآید دنبالم برویم خانه.
پرستار عروسک پارچهای را توی بغل زری گذاشت، پتوی چهارخانه را روی تنش کشید و گفت: «اینم از این. یکم استراحت کنید» پیرزن پاهای لاغرش را توی شکم جمع کرد، عروسک را توی بغل فشرد و گم شد در خیال آن شب تابستانی.
**
آن شب با بسته شدن در اتاق، انگار آن همه شاد باش و شربت و شیرینی و نقل و پولکی هم پشت در ماندند. دیگر خبری از مهمانها و هلهله و مطربهایی که از سر شب مینواختند نبود و خانه ناگهان سرد و خالی شد. آقا رسول کت فاستونیاش را گَل جالباسی آویزان کرد و روی تخت فلزی وسط اتاق که لحاف ساتن سرخ براقی رویش را پوشانده بود، نشست. بعد خم شد، تنگ آب را از توی سینی کنار تخت برداشت، لیوانی آب ریخت و به زری که کنار در به دیوار تکیه داده بود، اشاره زد: «بفرمایید عروس خانم. آب نطلبیده مراده» زری سر را به نشانهی نه تکان داد. آقا رسول لیوان را سر کشید و با پشت دست سبیل کوچک مربعی شکل بالای لبش را پاک کرد. عصمت خانم به مادر گفته بود: «خانمجون باور کنین بین این همه دختری که دوست و آشنا براش تیکه گرفتن فقط مهر زری شما به دلش افتاده.»
آن بعد از ظهر تابستان خاله طوبی تازه از قزوین رسیده بود که سر و کلهی عصمت خانم پیدا شد. خاله آمده بود که فردا صبح زود به رسم هر تابستان راه بیفتند به سمت امامزاده داوود، و حالا روبروی زنی نشسته بود که سرزده با نقل و شیرینی و میوهی نوبرانه در خانهشان را زده بود و یکریز داشت حرف میزد: «خانم جون بهش گفتم دخترشون بچهاس، نارسه هنوز. میگه خودم نوکرشم، بزرگش میکنم. حالا هر چی شما بفرمایین.»
خنکای اول صبح جادهی امامزاده خواب را از سر زری پرانده بود، پشت مادر را گرفته بود و روی قاطر بالا پایین میرفت. خواهرها هم با آن جثهّهای نحیف چرتزنان پشت او را گرفته بودند و جاده از همیشه سنگلاخیتر به نظر میآمد. هیکل چاق خاله طوبی روی قاطر جوانتر تکان میخورد و گاهی با پا به پهلوهای قاطر میزد: «آبجی درسته خانوادهی خوبیان، اما اگه خیلی میخوانش بگو نشونش کنن، بذارن بچگی یکی دو سال یه پره گوشت بگیره لااقل…» مادر چادر را گوشهی دندان گرفت و گفت: «اونجوری میشه امونت مردم… نگهداریش سخته خواهر. باز مَردَم خونه بود یه چیزی. اونم که زن ارتشه. میآد بچه میذاره تو دامن من و میره…» ناگهان قاطر ایستاد و دیگر بالاتر نرفت. پیرمرد قاطرچی افسار حیوان را کشید. مادر طوری که انگار با خودش حرف میزند، زیرلب گفت: «چه میدونم. دختر که اول و آخر مال مردمه» شلاق فرود آمد، قاطر از جا پرید، لرزهای به تن زری افتاد و دستهاش را محکمتر دور تن مادر حلقه کرد.
آقا رسول گفت:«داری میلرزی؟» گرهی کراواتش را شل کرد و با دست آرام روی پایش زد: «نترس دختر جون… بیا اینجا بشین تا بهت بگم.» چشمان زری دو دو میزد. دلش خانهشان را خواست. فکر کرد اگر مادرش همین امشب بمیرد؟ اگر برادر کوچولویش به دنیا بیاید و او هرگز نبیندش؟ ملوس خانم الان کجا بود؟ اگر افتاده باشد زیر پا؟ اگر صدیقه و فاطمه دل و رودهی پنبهایاش را بیرون کشیده باشند؟
تا بخودش بیاید آقا رسول نشانده بودش روی پاش و داشت دست میکشید به موهای سیاه مواج پر از شکوفه و سنجاقش. «چرا حرف نمیزنی؟ از امشب دیگه نباید از من خجالت بکشی. نکنه اصلا زبون نداری عروسک خانم؟» زری به سختی نفسش را بیرون داد و بریده بریده گفت: «خونه… میخوام برم خونمون…» آقا رسول قاهقاه خندید: «از این به بعد اینجا خونهی شماس دیگه…» زری صورتش را برگرداند. نفس مرد بویناک بود و به بوی نفت مانده روی سینی چراغ والر میمانست. آقا رسول دستش را گذاشت زیر چانهی زری، صورتش را چرخاند. «نگام کن!» این را گفت و انگشت کشید به نرمی گونه زری. «دیدی بالاخره شکارت کردم آهوی چموش؟» برقی توی چشمهاش دوید. «دیگه وقتشه رام این دستها شی…» و دستش را سراند زیر پیراهن سفید دختر. زری اصلا نفهمید چطور با آن آرنج لاغر کوبیده بود توی صورت مرد که خون آنطور روی پیرهن آهار خوردهی سفیدش قطرهقطره لک میانداخت. زری عقب عقب رفت، چیزی زیر پایش لغزید. آقارسول دستی که بینیاش را گرفته بود، پایین آورد و به کف دست و خون لای انگشتهای پر مویش نگاه کرد. زری از روی قالی بلند شد، به اطراف نگاهی کرد و از لای در چوبی اتاق سُر خورد بیرون. شب کوچه تاریک و بیصدا بود.
**
باد توی شب آسایشگاه هوهو میکشید. اتاق از صدا افتاده بود. فقط یکیدو از پیرزنها دراز کش به پهلو هنوز پچپچکنان حرف میزدند. یکی هم تسبیح را توی کشوی کنار تخت میگذاشت و اشهدگویان آمادهی خواب بود و صدای خر و پف پیرزن تختهای آخر تکرار میشد.
**
یادش آمد خالهطوبی رختخوابها را پهن کرده بود و داشت دخترهای خوابآلود را که کف اتاق با همان دامنهای چیندار عروسی خوابشان برده بود بلند میکرد، که او نفسزنان خودش را پرت کرد توی اتاق. مادر چارقدش را از سر برداشته بود و داشت موهای سیاهش را شانه میزد.
«یا سیدالشهدا!» قطرهی خون درشت روی سینهی پیرهن سفید زری به رد پای آدمی زخمی روی برف میمانست. صداش که درآمد و به التماس تبدیل شد، مادر چادر به سر انداخت. «میریم، میگی غلط کردم… خاک بر سر من! اینجور زنیت و آبروداری یادت دادم؟»
آن شب مادر با آن شکم برآمده چقدر زور داشت که آنطور دست زری گرفته بود و روی زمین میکشید تا بالاخره از نفس افتاد، تکیه به در آوار شد روی زمین و اینقدر گریه کرد، روی شکم کوبید و شوهر و این خانهی بیصاحب را نفرین کرد تا همانطور نشسته خوابش برد. فردا صبح، هنوز خروس همسایه از صدا نیفتاده بود که زری از لای در اتاق دید عصمت خانم خیره به جایی دور انگار حرفهایش را زیر لب میجوید: «گفتم خان داداش این قدر تو و زندگی رو نمیفهمه. بذار خودم یه دختر لایق از طایفهمون برات پیدا کنم. اما به خرجش نرفت.»
عصمت خانم که سر را بالا آورد و صداش اوج گرفت زری ملوس خانم را توی بغل فشار داد. « والا خیلی مرده که میگه یا با پای خودش میآید عذر تقصیر و میشینه سر خونه و زندگیش یا اینکه دیگه پیاش نمیفرسته. گفته اگه نیاد طلاقش هم نمیدم تا صبح قیامت بمونه ببینم چیکار میخواد بکنه.»
**
جیرجیرکها برای نیمه شب آسایشگاه آواز میخواندند. پیرزن از پنجره به قرص درشت ماه توی آسمان قیری رنگ نگاه کرد. یادش آمد قابله همان لحظهی اول گفته بود: «بهبه. یه پسر مثل قرص ماه » و نوزاد را گذاشته بود توی بغل مادر که موهای سیاهش به خیسی گردن و صورتش چسبیده بود و هنوز داشت نفس میزد. زری روی مادر خم شد و به سر بی موی نوزاد دست کشید و گفت: «داداشی» نوزاد اخم کوچکی کرد و برای اولین بار چشمهای میشیاش را باز کرد.
**
اشک مثل رودخانهای مواج در پیچ و تاب چروکهای صورت زری خانم راه میگرفتند و در آرامش سفید یکدست موهاش محو میشدند. قاسم عین قرص ماه بود. حتی آن روز آخر… شانزده ساله، با آن صورت پژمرده و رنگ پریده… بعد از پیغام مادر و خبر ناخوش بودن قاسم چقدر بیتابی کرده بود که سرهنگ اجازهی بیرون رفتنش از خانه را داد. سرهنگ را اولین بار توی ختم پدر دیده بود. سرهنگ در حملهی روسها همرزم پدر بود وخبر کشته شدن پدر را خودش به نصرت خانم داده بود. دو سه سالی میشد که آقا رسول بعد از زن گرفتنش رضایت به طلاق زری داده بود که سرهنگ واسطهای برای خواستگاری زری فرستاد. مادر گفته بود: «والا خانمشون زن محترمیه. ما نمیخوایم نفرین پشت زری ما باشه.» زن گفته بود: «خیالتون راحت. خانم، خودشون اجازه دادن. میدونین که چند سالیه مریضن. تازه هر کدومم خونه و زندگی خودشون رو دارن خانوم جون. دختر شمام که بیست و پنج سالشه ماشالا. میدونه چجور سلوک کنه» مادر سر را پایین انداخته بود و هفتهی بعد بیسر و صدا امام جماعت خطبه را خواند. تمام دو سالی که زری پا به تنهایی آن خانهی درندشت گذاشت، تنها دو بار اجازه پیدا کرده بود به خانه سر بزند، اما اینبار فرق داشت. زری دستی به سر تراشیده و بیموی قاسم کشید. مادر لیوانی شربت جلوی زری گذاشت و لیوانی دیگر را هم زد و گفت: «خب، از دوست داشتنِ زیاده مادر. مَردا همشون حسودن. ایشالا یه بچه بیاری دُرس میشه» و بعد چادر زیر بغل گرفت و گفت: «برم این رو بدم به این گماشتهی مادر مرده. هلاک شد تو این گرما. » زری دست قاسم را گرفت و بوسید. داغی سوزان تن پسر لبهاش را سوزاند. قاسم چشم باز کرد. زری لبخند زد. «خوبی داداشی؟»
مادر سلانه سلانه در اتاق را باز کرد:« گفتم به سرهنگ نمیگیم، بیا تو. میگه همینجا راحتم.»
زری گفت: «مادر این حیونکی داره تو تب میسوزه…» مادر چادری که روی شانههایش افتاده بود را از سر برداشت و روی جالباسی گلوله کرد و گفت: «نچسب بهش مادر. میگن واگیر داره. از من گذشته، اما تو زن مردمی.» قاسم خیره به چشمهای زری گفت: «آ، آ…»
«مادر تشنهشه! آب…» همیشه کافی بود قاسم توی چشمهای زری نگاه کند تا او معنی تمام اصوات نامفهومش را به همه بگوید. زری تقلا کرد. مادر تنگ آب را زمین گذاشت، به زری کمک کرد و زیر بازوی دیگر قاسم را گرفت. «قربون حکمت خدا برم» قاسم که نشست، هنو هن کنان گفت: « این بچه از اول بخت نداشت… اون از لال به دنیا اومدنش، اینم از این مرض…» بعد دست کشید به چارقدش و موهای نقرهایش را دورش مرتب کرد، آهی کشید و گفت: «چه میدونم. خدا از سر تقصیرات هممون بگذره.» زری بغضش را فرو داد، تنگ را بالا برد، لبخند کمرنگی روی لبهای قاسم نقش بست، به زری نگاه کرد و چشمهای میشیاش را روی هم گذاشت و سرش روی سینهی زری رها شد.
**
زری خانم چشمهاش را باز کرد. فکر کرد اگر صدایم را پس نداده بودم به همه می گفتم… به همه میگفتم که قاسم جوانمرگ نشده، چقدر هم قشنگ حرف میزند و امشب میآید دنبالم برویم خانه. آن کابوس همیشگی دروغ بوده.
توی همهی سالها، میان خواب و بیداری میدید که قاسم رنگ پریده و بی مو توی بغلش خیره به چشمهای او سخت نفس میکشید و التماسهای زری هرگز اثری نداشت «بمون داداشی. حرف بزن. بگو میدونی که من صدات رو ندزدیدم…» و همیشه وقتی دوباره قاسم چشمهاش را روی هم میگذاشت و سرش روی سینهی زری رها میشد، او از صدای گریه و ضجهی خودش از خواب میپرید. اصلا از دست همین کابوس کهنه به خانهی سالمندان پناه آورده بود. دیگر طاقت پریدن از خواب توی تنهایی آن خانهی درندشت را نداشت، که چهل سال بعد از مرگ سرهنگ هر روز بیشتر بوی فرسودگی میداد. همین سه سال پیش یک نیمه شب از خواب پریده بود و لای آن پنج دریهای کهنه طوری احساس خفگی کرد که فردا اول صبح دفتر تلفن را برداشت و هفتهی بعد اینجا بود. توی شلوغی و همهمهی خانهی سالمندان همهچیز خوب بود. دیگر خبری از آن کابوس و چشمهای قاسم نبود تا آن شب سرد. از مدتها پیش با خودش عهد کرده بود و تصمیمش قطعی بود. به همین خاطر آن شب قبل از اینکه قاسم دوباره چشمهاش را ببندد بیدرنگ گفت: «اصلا صدام مال تو. یه عمر صدات رو گرفتم، حالا من ساکت میشم و تو حرف بزن. فقط بمون. بمون و حرف بزن داداشی….» و اینبار قبل از اینکه قاسم چشمهاش را روی هم بگذارد از خواب پریده بود. از فردای آن روز بود که کابوس تمام شد و کسی هم دیگر صدای زری خانم را نشنید.
**
پرستار با صدای بلند گفت:«زری خانم… زری خانم… صدای من رو میشنوید؟ سردتونه؟»
و رو به دکتر شیفت ادامه داد: «ببینید آقای دکتر عکس العملی نشون نمیده یه ساعتی هست اینجور داره میلزره.»
دکتر دستش را گرفت: «چقدر بدنشون سرده! زری خانم صدای من رو میشنوید؟» زری با چشمهای نیمه باز نگاه کرد. قاسم لباس سفید پوشیده بود و دست به سرش میکشید. «آ، آ…. » دکتر گفت: «آب میخوان. آب لطفا» و بلندش کرد و سرش را روی سینهاش گرفت و لیوان آب را نزدیک لبهاش برد. زری جرعهای نوشید، به قاسم نگاه کرد، لبخند کمرنگی زد و چشمهای میشیاش را روی هم گذاشت و سرش روی سینهی مرد رها شد. «خانم… خانم… صدای من رو میشنوید؟» زری عروسک پارچهایش را بغل کرده بود و پابرهنه و با لبخند داشت توی کوچههای شب میدوید.
بیست و یکم ژانویه ۲۰۱۹