هزار اوسان: دو ساعت راه رفته بویم که به بالاترین نقطهی تپه رسیدیم، ایستادیم.
چند قدم آن طرفتر شیب ملایم تپه به طرف دشت آغاز می شد و کوره راهی از همانجا که ایستاده بودیم بطرف دشت می رفت. دشت مثل سفره ی سبزی ازپای تپه با پیچ وخم تا دور دست چشم اندازپیش می رفت وبه زمینه ی آبیِ روشنی می رسید که معلوم نبود دریاست یا آسمان .
پدر گفت حالا باید پایین رفتن را آغاز کنم.
مادر گفت نان و حلوا در سفره دارم. بنشینیم و چیزی بخوریم، من پاهایم خسته است.
و بی آنکه منتظر پاسخ پدر بماند روی سبزه ها نشست و بقچه ی پیچازی کوچکی را که در دست داشت با احتیاط باز کرد و خوردنی ها را یکی یکی از توی یک کیسه ی سفید در آورد و روی سفره ی مستطیل گلدوزی شده ای که روی سبزه پهن کرده بود گذاشت. کیسه بوی کافور میداد. خرما هم روی سفره بود.
پدر کنار مادر روی زمین نشست و قمقمه ای از توی کوله پشتی اش در آورد و به طرف من دراز کرد. تشنه نبودم گرسنه نیز. خرمایی برداشتم و آهسته گفتم من این کوره راه را می گیرم و آهسته آهسته می روم و کنار دریاچه منتظر میمانم.
پدرگفت دریاچه! چشمهایش از خواب سنگین بود. نمیدانستم بروم یا نروم. مادر گفت بیا ببوسمت. من پای آمدن ندارم.
گونه ی مادر مثل برگ گل محمدی بود. معطر بود. پدر پلکهایش را آرام روی هم گذاشت و صورتش را بالا گرفت تاببوسمش.
خرمای دیگری برداشتم و راه افتادم.
میم. الف.: داستان ناتمام (من و پدر و مادرم)
از راه باریک و پر پیچ و خم که پایین میرفتم چشمانم را به زیبایی سبزیها اطراف دوختم و تمام هوش و حواسم رابه آن طبیعت معطوف کردم. باد ملایمی از طرف شمال می وزید، بوی گلهای وحشی آدم را سرمست و از خود بی خود می کرد. به نزدیک پایین تپه که رسیدم چشمه کوچکی دیدم و درخت کوچکی در کنارش. با خود گفتم بهتر است کمی اینجابنشینم و آبی به دست و صورتم بزنم.
آب چشمه از روی تخته سنگی پایین می ریخت و صدای آن مثل آبشاری کوچک به گوش می آمد که واقعا برایم دلپذیر بود. باد ملایم شمالی شاخه های ریز و برگهای درخت کوچک پای چشمه را به رقص در می آورد. آن محیط در آن لحظه مثل صحنه تیآتری بود با ارکستر بزرگی که اهنگ باشکوه را می نواختند.
در همین زمان لاکپشت کوچکی را دیدم وارونه در گوشه ای افتاده و دارد تلاش میکند که خود را برگرداند ولی به نظر می آمد که تلاشش چندان موثر نیست. اندیشیدم که اگر کومکش کنم شاید هیچوقت یاد نگیرد مه خورا بر گرداند و اگر بار دیگر این اتفاق برایش بیفتد نتواند خودش را نجات دهد. اگر هم کمکش نکنم باید خودم را آدم بی رحمی بدانم.
در همین موقع پدر و مادرم هم به من ملحق شدند. پدرم گفت به به عجب جای با صفایی پیدا کردی. بعد رو کرد به مادر کرد و گفت تا من کمی از نعناهای آن پایین کنار آب بچینم و بیاورم آن نان و پنیری که همراهت هست آماده و سفره را پهن کن.
من به مادر کمک کردم سفره را پهن کردیم و با نان و نعناع هایی که بابا آورده سفره تزیین شد. بوی بسیار خوش و طیبعی نعناع واقعا مشام را نوازش میداد.
مادر در حال نصیحتها و اندرزهای خودش به من و بابا بود و گهگاهی هم ایرادهای گذشته پدر را به رخ او می کشید. پدر گفت خانم جان اجازه بده ما از این طبیعت زیبا لذت ببریم من گفتم سفره نون و پنیر را پهن کن نگفتم که سفره دلت را باز کن! خانم جان از بوی نعناع، صدای آبشار، زیبایی اطراف، مزه نان و پنیر با سرسبزی طبیعی لذت ببر. آبی به دست و صورتت هم بزن تا از تمام نعمتهایی که فعلا در اختیارمان هست برخوردار شویم
شاید آن بهترین نان و پنیر و نعناعی بود که تمام عمرم خوردم. بعد از آن هم چای لب سوز که پدرم با آتش درست کرده بود صفای مجلس را چندین برابر کرد. در این لحظه پدر به لاکپشت اشاره کرد و گفت این لاکپشت تنها بدون خانواده اینجا چه میکند. من گفتم به اینجا که رسیدم دیدمش. به پشت افتاده بود و دست و پا می زد. باید لاکپشت زرنگ و کوشایی باشد چون بدون کمک کسی توانسته مشکلش را حل کند. مادرم پرسید تو از کجا میدانی که این لاکپشت مشکل داشته؟ گفتم مادر اجاره بده راه بیفتیم در راه برایت تعریف می کنم
ژانویه ۲۰۱۷ دالاس تکزاس