“ول كن دستم رو، چند بار بگم، برو سراغ اون؟ من به كمك احتياج نداااااارم!”
اين را فرياد زد و در همان حال كه تلاش مىكرد دستش را رها كند، سرش محكم خورد به لبهء تخت و با درد از خواب پريد.
در اتاق باز شد، و يك نفر با عجله وارد شد. خودش را بالاى سرش رساند و هر دو كف دست را روى صورتش گذاشت.
با ملايمتى محكم پرسيد: “بازم همون……؟”
پلكها را به نشانهء تأييد به هم فشرد، و نالهء خفهاى از درد از گلویش بیرون آمد.
“تموم شد؛ حالا سعى كن بخوابى.” اين را گفت و پتو را تا زير چانهاش بالا كشيد. چراغ را خاموش كرد، و همچنان كه دقت مىكرد درِ اتاق نيمه باز بماند، بيرون رفت.
روى تخت به پهلو دراز كشيد. ساعد دست چپ را زير سر و گردن گذاشت. مشت دست راست، جلوى صورتش به فاصلهء چند ميلىمترى نوك بينىاش بود.
همانطور كه به خراشهاى پشت دستش زل زده بود، شروع به شمردن كرد: صد و سى و دو، صد و سى و سه، صد و…
و با صداى انفجار، مشتها را حفاظ سر و گردن كرد.
چند ثانيهاى كه گذشت به نظرش به اندازهء چند روز طول كشيد.
همه جا كه آرام شد، چشمها را كمى گشود و از لاى خط باريك ميان پلكها، دنبال روشنايى گشت كه نبود.
هنوز آنقدر هوشيار نبود كه تشخيص بدهد تاريكى به خاطر دود است يا آوار.
چشمها را كامل باز كرد. در ميان دود و خاك، سرفه كرد. دست چپ را ستون بدن كرد و روى دو زانو نشست. كمر كه خواست راست كند، فرو رفتن تيزى جسمى آهنى در تيرهء پشتش مانع شد.
همانطور چمباتمه زد. در تاريكى چند بار پلك زد. مردمك چشمهايش كه با تاريكى خو گرفت، به آرامى سر گرداند تا موقعيت را بسنجد.
روى زمين زير پا، با لايهء ضخيمى از دودهء چسبناكى پوشيده شده بود. زبرى سيمان ترك خورده را روى پوست ساق پايش حس مىكرد. سمت راست به فاصلهء چند قدم، ميز بزرگى زير انبوه تكههاى آجرى كمر شكانده بود.
به سمت چپ كه سر چرخاند، پوست گونهاش در تماس با تيزى تيرآهن خراشيده شد. ناخودآگاه سر را عقب كشيد، و گونهاش را لمس كرد. خيسى خون، در سر انگشتانش دويد.
بالاى سر، درست به فاصلهء چهار انگشت، يك تير چوبى با زاويهء سى درجه سنگينى وزن بلوكهاى سيمانى را از گردنش دور نگهداشته بود.
به آهستگى پاها را از زير وزن بدن رهانيد. در تلاش براى محاسبهء موقعيت جغرافيايى، صداى خشخشى حواسش را به خود گرفت. در آن سكوت مطلق، حتى صداى تپشهاى قلبش هم كر كننده در گوش مىپيچيد.
چشمها را بست. نفس را در سينه حبس كرد و به دقت به اطراف گوش داد.
چيزى نبود. درست در لحظهء آخر قبل اينكه پرصدا نفسش را بيرون بدهد، دوباره صدا را شنيد.
اشتباه نكرده بود. نگاه كرد. جايى روبهروى آنجا كه نشسته بود، به نظرش آمد كه چيزى جنبيد!
با فشار دست، بدنش را روى زمين به سمت جلو كشيد. چند تكه چوب را از سر راه كنار زد كه به نظر مىآمد شكستههاى در كمدى باشند.
نتوانست خوب جهت را تشخيص بدهد. دوباره آرام نشست با نفس گره خورده در سينه، گوش داد.
صدا از روبهرو، كمى به سمت راست مىآمد.
جهت حركت را به آن طرف تغيير داد. يك صندلى شكسته را برداشت. و يك نوار سفيد برّاق توى چشمش زد!
كمى جلوتر رفت. حالا مىتوانست پاى بيرون مانده از زير يك بلوك بزرگ و پهن سيمانى را ببيند.
لبهء سنگين قطعهء بزرگ سيمان، كج روى استخوان لگن افتاده بود. و لابد بقيهء اندام، مانده بود آن طرف.
دو نوار سفيد برّاق، يكى روى ساق و ديگرى بالاى ران توى آن تاريكى مثل لامپ فلورسنت توى چشم مىزد.
پا از ميانهء ساق، توى يك پوتين سنگين و محكم گم مىشد.
دستى كه به سمت پا برده بود به تصور حركت نوار سفيد، روى هوا خشك شد. عقب نشست. نفس عميقى كشيد، و بازدم آن را به آرامى توى غبار هل داد.
سعى كرد تمركز كند. مراحل عمليات در چنين شرايطى را يكبار در ذهن مرور كرد.
دستور اول اين بود كه به هيچچيز نبايد دست مىزد. آب دهان را به سنگينى فروداد، و زمزمه كرد:
“هى! صدام رو مىشنوى؟ هى با تواَم! مىتونى حرف بزنى؟”
صدايى شنيد كه به نظرش آمد شبيه نفس بلندى بود.
خب، پس حداقل هنوز نفس مىكشه.
چهار زانو روى زمين نشست. در اينحالت ديگر مجبور نبود كمر را زير حجم آوار، با آن قوس دردناك خم كند.
به آهستگى شروع به صحبت كرد:
“نگران نباش رفيق! من اينجام. تنها نيستى. فكر كنم به جز ما، كساى ديگه هم باشن. دو نفر كه با خودم روى نردبون بودن. حتما اونا هم يه جايى پشت يكى از اين ديوارها هستن.”
چند لحظه ساكت شد، و به سمت پا گوش داد.
به نظرش آمد صداى نفسها، چيزى گفت.
با تحكم ادامه داد:
“بهتره سعى نكنى حرف بزنى. به خودت فشار نيار. حتما خيلى هم درد مىكشى. البته فكر نكنم بدتر از اون اردوى شب آخر آموزش باشه.” و پوزخند بىصدايى زد.
بعد درحال ماساژ دادن پاى خواب رفتهاش، با لحن دلجويانهاى اضافه كرد:
“آره بابا! مىدونم، شوخى بىمزهاى بود. اصلا خاك بر سر من! اين تاريكى هم مغز آدم رو از كار مىندازه. به خاطر خلاص شدن از جُكهاى بىمزهء من هم كه شده بهتره زودتر بيان سراغمون، نه؟”
و با كلافهگى ديگ فرفرى روى سرش را با انگشت به هم زد.
احساس خستگى كرد. با دقت به ميز شكستهء كنار دستش تكيه زد. سر را به روى شانه خم كرد، و چشمها را بست.
نفهميد چهقدر گذشته كه با احساس كشيده شدن شانهء لباسش از جا پريد. سرش محكم به يك ميلهء آهنى خورد و از درد ناليد. به بالا كه نگاه كرد، نور تند يك چراغ دستى افتاد توى صورتش. دست را جلوى نور حايل كرد، و سعى كرد چهرهء پشت آن را تشخيص دهد.
هنوز تقلا مىكرد كه دستهاى ديگرى دور كمرش حلقه شدند، و با فشار ملايمى بدنش را به سمت بالا كشيدند.
در حركتى ناگهانى، مچ آن دستها را گرفت و در تلاشى بىحاصل خواست كه خود را از آن ميان بيرون بكشد.
با بىحوصلهگى غرّيد: “ولم كن برم! من چيزيم نيست.”
اما دستها بىتوجه به اصرار او، همچنان به كار بيرون كشيدنش ادامه دادند.
دوباره با فريادى بلندتر تكرار كرد: “گفتم ولم كن! من به كمك احتياج ندارم! برو سراغ اون، مگه نمىبينيش؟”
و حركت شديدترى براى رهايى كرد. بدنش را به سمت جلو كشيد و در اين تقلا، يكبار ديگر سرش را به ميلهء تخت كوبيد.
چراغ كمرنگى كه از سيم آبىرنگى از سقف آويخته بود روشن شد، و نور سفيدى خود را روى بدنش ولو كرد.
انگشتانى پنهان شده در ميان دستكش لاستيكى، بازويش را به سمت خود چرخاندند. فرورفتن جسم فلزى سردى را روى پوستش حس كرد. مايع دردناكى توى رگهايش دويد.
دستهاى لاستيكى، پتو را دوباره تا زير چانهاش بالا كشيدند.
بعد به طرف مقابل حركت كردند. تا روى زمين خم شدند. جسم دراز و سنگينى را از روى زمين برداشتند و توى كيسهء بزرگى پيچيدند.
پلكهايش سنگين شد. اين حملههاى خستهگى را دوست داشت. به پهلوى چپ غلت زد. در حال شمردنِ نفسهايش، ردّ حركت دستهاى لاستيكى را به سمت بيرون دنبال كرد.
زاويهء نگاهش را پايينتر كشيد. خيره به پاى خونآلود ميان كيسه، كه با هر حركت دستها به چپ و راست تاب مىخورد شمرد: صد و سى و دو، صد و سى و سه، صد و…
و آونگ معلق توى سرش گفت: “دَنگ، دَنگ، دَنگ…”
*
اونجايىكه دنياهاى واقعى و ماليخولياى ذهن ما به هم برخورد مىكنند و شايد هم مرزشون برداشته ميشه
2017ژانویه