م. ک. هم‌شاگردی: شامگاه آفرینش

خدا، بر دامنه‌ی کوهی که از صخره‌ی آخرین قله‌اش آبشاری هفت رنگ فرو می‌ریخت، اندیشناک روی ابری نرم و نیلگون لمیده بود، تنها! و به آسمان پر ماه و پر ستاره‌ی شب می‌نگریست.
تازه از آفرینش نخستین آسمان آسودگی یافته بود. نفس که می کشید بوی ستاره، بوی ماه و بوی سنگهای آسمانی و شهابها فضا را می انباشت. هنوز انگشتان و بالاپوشش به رنگ رنگ ستارگان آسمان آغشته بود. اندیشه ی آفرینشِ هزار آسمان دیگر، حتی زیباتر از نخستین آسمان، ذهنش را نوازش می داد وهنوز زمان، این بودِ و نمود بی آغاز ، گوی زرین خورشید را دردهلیز فضا نیاویخته بود و شب فرمانفرمای بی چون و چرای جهان هستی بود؛ بی آفتاب، وهم انگیز؛ اما روشن از فروزش ماه وکرشمه های ستارگان!
پیش از آفرینش آسمان، خدا سفینه ی حرکت را بر موجاموج اقیانوس زمان به آب افکنده بود و نفس گرمش را بر آن سفینه دمیده بود تا حرکت برموجابهای بیکران دریای زمان به رفتار آید وهستی را از خود سرشارسازد.
ذهن خدا از اندیشه ی دوگانگی تَهی بود، و کثرت و چندگانگی، بر مرز تفکر ش َتراکُـنش داشتند. هنوز دیگرانگی، چندگانگی و چندگونگی، در گردشی همراستا، بی کشمکش وبی تقابل، ذهن خدا را می پیمودند و جهان یگانه بود. خدا می آفرید و می آفرید و می آفرید، همه را در راستای آشتی و سازگاری ونادشمنی. خدا می آفرید و می آفرید و می آفرید، بی انکه آفریده ای را در برابر آفریده ای دیگر بایستاند.
نخستین آفریدگان آفریدگار فرشتگان بودند، جنبدگانی بالدار و نورانی. خدا آنشب آنهارا خاموش و فراموش کرده بود.
و دو دیگر آفریده ی او ، آسمان، باپدیده ی زمان نرد آشتی می باخت.
زمان از جنس خدا بود، بودی بی نمود و بی آغاز، نرم و نامیرا؛ محیط بر هستی، وبی فرجام. زمان شفاف بود و نرمسار و خدا بر هر پهنه ی آن که انگشت می سود، آنجا به استواری و روشنایی می گرایید. کهکشان می شد، منظومه ی آسمانی می شد، شهابواره می شد، ستارگان و سیارات می شدند؛ در پیکره هایی ی چهرازی و تناور.
مکان، که خدا آن را با سرشتی ملکوتی بنیاد نهاده بود، با زمان یار و همدم بود و حرکت، که خدا نـَفُس خویش را در آن دمیده بود، با ایستایی مکان ستیزی نداشت و آن را همراهی می کرد. هنوز جهان یگانه بود!
خدا بر پاره هایی از زمان پیرنگ زمین را ترسیم کرده بود که آخرین پدیده ی هستی، انسان را بر آن بیافریند و بر آن کدخدا کند، و خویشکاریِ سترگِ آفرینش را به او بازسپارد و خود شادمانه به تماشانشیند. اما چگونه؟ هنوز نمی دانست!
نگارینه ای گنگ و مبهم، اززمین و انسان، خدا را در ذهن بود که اندیشه آفرینش آن پریشانش می داشت.
می خواست پدیده ای را به جانشینی خویش بیافریند که گوهره ی همه ی آفریده های هستی، از آغاز تا فرجام در آن به امانت نهد و آن آفریده را فرمان فرماید که بر زمین گام گذارد و در زمین نام برآرد و بر آن فرمانروایی یابد. آن نگارینه اما هنوز در ذهنش مبهم بود و آشفته. و خدا می پرهیزید تا پریشیدگی خویش را با زمین و انسان در نیامیزد.
***
هزاران ماِه تمام، چون دایره های بزرگِ رنگین بر سقف آسمانِ بی کران می درخشیدند، هریک بارنگی شفاف و چشم نواز. زیباترینانش، نخستین و نزدیکترین تا بارگاه خداوند، ماهی بود با نیمه ای بنفش و نیمه ای سرخابی. و دیگر ماهی هشت گوش، با رنگی که زیبایی اش خام و ناشناس بود وهنوز خدا نامی بر آن
ننهاده بود.
نیم دایره های ماه نو، آن هللاکهای فروزان چون گوشوارکهای سیمین، هریک به کمانک آندیگری پیوسته، و مانند زنجیری سیمین از سقف آسمان آویخته بودند. نسیمی که از ناکجا می آمد آنهارا آرام می تکانید.
ستاره ها اما نه پراکنده، بل چون چلچراغهای رنگارنگِ کوه پیکر با فاصله هایی همسان بر سقف آسمان آونگ بودند.
آسمان چون تالاری ستاره آذین و ماه آجین در فضا ایستاده بود!
آنسویِ کوه بارانی نرم بر سرزمینهای زنبق و نرگس فرو می بارید، بارانی که دانه های آن به ماهی های طلایی کوچکی با چشمهایی زمردین می مانستند، هرچشم چندِ بادامی.
خدا تنها وکاهل، روی ابری نرم ونیلگون لمیده بود ودرژرفاژرف اندیشه های پیشا زمان غوطه می خورد.
به خود می اندیشید؛ به آفریده ای که آفریننده ندارد و این اندیشه آزارش میداد.
در فراخنای شبِ روشن، شهابی آذرگون از کرانه ی آسمان فراز آمد و آخرین حلقه ی هلالین ماه نوی را که به خدا نزدیکترین بودبه آتش کشید و فرومُرد. آن حلقه سوخت وتاریک شد اما همچنان بر آن حلقه ی فرازین آونگ ماند.
خدا آهی کشید. پرتوی خاکستری همانند رشته ای ابریشمین و خوشبافته از آهش برون جست ودر فضا رخشید ورقصید، و از آن درخشش، سیمرغی سی رنگ در دامنه ی کوه به پرواز در آمد.
و آن سیمرغِ رنگین سی بار بر فراز آبشار رنگین، در دایره ای کوچک پرواز کرد، آنگاه نرم و رام تا آنسوی کوه، تا آستانه ی بارانی که قطراتش به ماهی می مانست و بر زنبق زاران و نرگسستان فرو می بارید، پیش رفت و دربازگشت، بر آخرین هلالکِ ماهی که نزدیکترین به خدا بود، فراز آن هلال سوخته ی تاریک که شهابش سوزانده بود فرونشست و غمگینانه از نایواره فریاد بر آورد: تنهایی، تنهایی!
فریاد سیمرغ در جاودانگی ها کمرنگ شد اما پژواکش در گستره ی هستی نهادینه شد:
تنهایی تنهایی تنهایی!
خدا تنهایی را نمی دانست که چیست!
پس بیمناک و پرسشگر، دست سایبان چشمان بر پیشانی کرد. تا بوطیقای تنهایی را در فراسوی زمان جست و جو کند.
تا دور دستِ آسمان از نور ستاره ها رنگین بود و از بیکران خاور، ارابه ی زمان با گردونه ی خورشید فرازمی آمد تا شب را به چالش جامه قبا کند و رویا رویی تاریکی را با روشنایی را سامان دهد.
جهش آذرخشی ناگاه از پیشانی خدا، گستره ی هستیِ نو بنیاد را روشن کرد و گردونه ی زمان را در آستانه فضا ایستانید؛ در بی نهایت خاور. یکدم، هستی از جنبش بازماند. تنها یکدم!
ناگاه نسیمی نرمسار از نا کجا آباد آمد و در فضا رقصی ملکوتی آغاز کرد. فضای شب جان گرفت و کاروان شب با ستاره زارهای افسونگر، با کبکه ای آسمانی به سوی باختر رهسپارگردیدند، و سنگهای آسمانی نخستین همنوازی زمان را در دستگاه آفرینش با پژواکی جادویی آغاز کردند و گردونه ی زمان خورشید را آهسته در شیاری که از حرکت کاروان شب بر دامن فضا بازمانده بود غلتانید، و روز، شب را پی گرفت و نخستین چالش، رویارویی نور و تاریکی در فراخنای هستی آغاز شد و گردونه ی زمان که ازناشناسی بی فرجام امده بود، با خورشید نور افشاننش، با کاروان شب، و با ماه و ستارگانش، در گردشی آرام و بی فرجام پیرامون خدا به جنبش درآمد!
انجا که خدا بودهمیشه روشن بود. و خدا تنها بود و تنهایی را نمی دانست که چیست!
***
آنگاه سیمرغ از روی هلالک آویزان ماه به پرواز در آمد وبرفراز قله ی کوهساری که خدا دردامنه اش بر ابری نیلگون آرمیده بود نشست و غمگینانه باز آواز داد:
تنهایی، تنهایی!
و قطره ای اشک مانند دانه ای مروارید از چشمش بیرون تراوید و از قله ی کوه به سوی دامنه، غلتیدن آغازید.
گــُرده ی کوه درمرز فرجامین خود به دره ای می پیوست که آن دره از فضا انباشته بود و زمان در آن
شتابی بیشتر داشت. مرواریدک از فرازقله تا آستانه ی آن مغاک به حجمی عظیم بدل شده بود. خدا، سرفراز، به شکوه آن مروارید عظیم درنگریست و واژه زمین چون جرقه ای پهنای ذهنش را پیمود.
زمین از مرز فرجامین کوه در فضا رها شد و در میان روز و شب سرگردان، حرکت آغاز کرد.
آنگاه سیمرغ از چکاد کوه بال و پرگشود و در پی قطره ی مروارید گون اشک خویش که خدا زمینش نامیده بود، از فراز کوه به سوی دره ای که به فضا می پیوست بال و پر گشود تا زمین را بیابد و در آن بر کوه قافش آشیان سازد.
سیمرغ هنوز دو شاهبال در مدار زمین پرواز نکرده بود که شهابکی از بارگاه جبروت خداوندی بیرون جهید وبر بالش نشست و بالش را سوزانید و او راچرخان چرخان در کرانه ی دریاچه ای بر خاک فرو افکند. مرغک جان داد و درتپشِ پر تنش مرگ از منقارش دوقطره خون فروچکید و ساقه ی ریواسی راکه در کرانه ی دریاچه روییده بود خونین کرد.
فردا در پای آن ریواس نوزادنی از خون سیمرغ فرا تراویدند. خدا آن را که به بازو تواناتر بود مرد خواند ودیگری را که هشیار تر و زیباتر ، زن!
وخدا آنگاه تنهایی را دانست که چیست.
شانردهم آبان / شش نوامبر

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل