سنجابهای زیادی دور و بر خانه ما رفت و آمد داشتند، شاید چند خانواده از آنها روی درخت تنومند و کهنسال بلوطی که در حیاط خانه همسایه و روبهروی خانه ما بود زنگی میکردند.
هفده سال پیش که به این خانه آمدم نه تنها محیط و شهر برایم تازه بود بلکه این حیوانهای کوچک هم برایم تازگی زیادی داشت. خیلی وقتها به تماشایشان می نشستم. آخر هرگز درعمرم اینقدر سنجاب ندیده بودم. بالا رفتن و پایین آمدنشان از آن درخت بزرگ برایم تماشایی بود. می دیدم که چطور و با چه سرعتی دانه های بلوط را از بالای درخت می آوردند پایین و زیر خاک پنهان کنند. واقعا جالب و دیدنی بودند. برایم چقر جالب بود که این حیوانات با جثه کوچکشان مخصوصا کله ریز، چقدر با هوش و زرنگ بودند، وقتی خطری احساس می کردند اول بدون حرکت مانده بعد اگر روی درخت بودند خود رابدور تنه درخت پیچ و تاب می دادند و اطرافشان را ارزیابی می کردند. اگر روی زمین بودند خود را به درختی می رساند تا از آن درخت بعنوان سنگر استفاده کند.
گهگاهی با همدیگر حرف می زدند با صدایی که شبیه مخلوطی از صدای مرغ و سگ بود. بنظر من اگر صدای مرغ و سگ را باهم ترکیب کنیم عین صدای سنجاب می شود. بعد از مدت زیادی من با این حیوانات انگار رفیق شدم. گهگاهی فنجان چایم را بیرون صرف می کردم که سنجاب ها را تماشا کنم. یک روز اوایل فصل پاییز بود. آفتاب از پشت بام همسایه کناری خودش را بالا می آورد و باد ملایمی می وزید و برگها و شاخه های درخت همسایه را برقص در می آورد و انگار موسیقی بتهوون را می نواختند.
من هم چایم را تمام کردم و در فکر برنامه روزانه در افکار خو غرق بودم که یک دفعه سنجابی خودش را از بالای درخت پایین کشید و صدایی ناخوشایند و بلند از خود در آورد. اولین باری بود که صدای سنجاب برآیم ناخوشایند امد و مرا از افکارم بیرون آورد. یک تکه چوب که نزدیک بود برداشتم و همراه با دشنامی آبدار به طرف سنجاب پرت کردم. سنجابک گویا خیلی ترس برش داشته بود، گویا با اعمال خشونت عادت نداشت. پای درخت رفت و شروع کرد به حرف زدن. قودت قودت قودت. من تصور کردم که می گوید خودتی، خودتی خودتی. اعصابم خورد شده بود.
دیگر مثل قبل ازسنجابها خوشم نمی آمد
از آن روز به بعد انگار دشمنی ما زیاد و زیاد تر می شد دیگر هیچ غذایی برایشان نمی گذاشتم. فکر می کردم که این جانوران مردم آزار و بی رحم برای من نقشه بدی می کشند و مرا اذیت می کنند.
نمی دانستم از چه راهی و چطگونه خود را به بام خانه ی من رساندند شبها ساعت دو یا سه بعد از نصف شب شروع می کردند به رژه رفتن. سر و صدای زیادی راه می انداختند ما را از خواب بیدار می کردند. من هم با گرز یا بیسبال و چراغ قوه بالا می رفتم که آنها را فرار بدهم و از انجا دور کنم ولی بیشتر از دو یا سه ساعتی طول نمی کشید که آنها مجددا برنامههای جشن یا رژه خود را از نو شروع می کردند.
من احساس می کردم که توان مبارزه با این جانوران را ندارم.
بعد از چند روزی با خودم گفتم این یک جنگ است و من باید پیروزشوم. آخر ناسلامتی من یک آدمم فکر دارم می توانم نقشه برای این ها بکشم . اول گوگل کردم چندین راه نابودی آین حیوانات به نظرم امد یک: دوای موش. دو: تله. سه: اسلحه گرم. چهارم: اسانس ادرار شغال.
نا گفته نماند که چند تا از اینها نتیجه ای نداشتند. مثلا اسانس ادرار شغال و تله که بکار بردم نه تنها هیچ سنجابی را نگرفت بلکه هر روز که بیرون می آمدم دو یا سه تا از آنها می آمدند نزدیکی من و بمن می خندیدند
در مدتی که فکر طراحی مبارزه یا جنگ را در سر می گذراندم این لعنتی ها می آمدند نزدیک من و با هم بازی می کردند به نظرم می آمد به بمن کنایههای زیادی می زدند. مثلا تا تو باشی که دیگه بما فحش ندهی. ویا چنان آزارت بدهیم که درس بزرگی بشود برای تو ای آدم کینه جو و آزار رسان.
من هم با خودم می گفتم وقتی که نقشه ام را اجرا کردم متوجه خواهید شد.
یک روز رفتم برای خرید اسلحه بادی. به فروشنده گفتم تفنگی می خواهم که سنجابهای دور خانه ام را متواری کنم و از بین ببرم. فروشنده گفت اینکار قانونی نیست. گفتم نه با با من شوخی کردم این تفنگ را برای تمرین نشانه گیری می خرم. پسرم د به تیراندازی با تفنگ بادی علاقمند است.
فردای آن روز تفنگ را آماده و پنجره را نیمه باز و آهنگ ایده آل خودم را از اینترنت دون لود کردم:
و آماده ی شلیک گلوله؛ زیر لب می خواندم. دایه دایه وقت جنگه، قطارکه بالا سرم پرش فشنگه.
تفنگ کاری بزن آن دشمنونم
تفنگ جای گوله تو کله سنجابه
آنقدر در خواندن آهنک فرو رفتم که متوجه نشدم چندین سنجاب آمدند و مانور دادند و رفتند و من غرق در خواندن آهنگ لری خودم بودم. تا آمدم بخودم بیایم و گلوله شلیک کنم سنجابها رفتند بالای درخت همسایه و از نظرم ناپدید شدند. امان از این سنجابهای مردم آزار.
اکتبر 2016 فورت ورث