م. ص. آزاده: کاروان

هنوز آفتاب سر نزده بود که کاروان به راه افتاد و “نزار” به دنبالش.
تمام شب خواب به چشمانش راه نیافته بود و از هول و ولای از دست دادن این فرصت که یک بار دیگر چشمش از پس پرده‌ی کجاوه رخسار پریگون او را به نظاره بنشیند پلک بر هم نزده بود. بر آن بود که راهی بیابد که درپی آن غزال سیمین بر، رکاب زند. پریچهر دختر علیمردان خان رییس قزلباش قوچان بود و نزار شاعری شکرسخن و گمنام. او با مادرش عظیمه سلطان عازم زیارت بود. تمام کاروانسرا را از دو روز پیش قرق کرده بودند تا مبادا چشم نا محرم به ناموس رییس قزلباش بیافتد.
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
نزارپشت چارُقش را بالا کشید. مچ بندش را محکم کرد. کمربندش را دوباره دور کمرش بست و دستارش را دور سر پیچید و دنباله اش را از پشت گوش راست روی صورتش کشید و پشت گوش چپ آنرا در پیچ و تاب دستار فرو برد تا با یک تیر دو نشان زده باشد و هم نفسش را از گرد و خاک ستوران محفوظ بدارد و هم با پوشاندن چهره هویت خویش را پنهان کند.
نان کماج و فطیری که با نهایت دقت در گوشه ی دستمال بسته شده بود و مشک کوچک آبی توشه ی راهش بود.
صدای زنگ شترپیشاهنگ سکوت نیمه شب را می شکست و عوعو چند سگ نگهبان که بدنبال قافله روان بودند خواب اهالی اطراف محله را می پریشید. نزار نمیدانست تا کجا دوام خواهد آورد و تا کدامین قصبه می تواند راه بپیماید. مردان اسب سواردر اطراف دو شتری که دو کجاوه را بر پشتشان نهاده بود، رکاب می زدند. نزار به نزدیکی آن سواران به کجاوه ی پریچهر رشک می برد.
بی اختیار این بیت به یادش آمد:
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
به سرعت قدمهایش افزود تا خود را به کاروان که رفته رفته از او فاصله می گرفت نزدیک تر کند. خورشید صبحگاهی به طنازی و خرامان از دل دشت بالا می آمد و او سایه ی کاروان را می دید که از او بیشتر و بیشتر فاصله می گیرد. نسیم صبحگاهی می وزید و خنکای صبحدم گونه هایش را نوازش میکداد. تکه ابری در پنهان کردن نور خورشید می کوشید. اما خورشید پرتو تابان خود را با غرور و افتخار از گوشه های ابر مصمم بر آسمان می تابانید و ابر چموش را در جایش می نشاند. رمق در او نمانده بود و به سختی نفس می کشید و از تشنگی دهانش خشک شده بود. با اکراه تمام لختی تامل کرد و با نوشیدن چند قطره آب رفع عطش کرد. نفسی تازه کرد واین مضمون از ذهنش گذشت:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
دور شدن کاروان را می دید و دم نمی زد. هیهات که گریزی نبود و به گرد کاروان نمی رسید و با گذشت لحظه ها فاصله ی کاروان از او بیشتر و بیشتر می شد. زانویش لرزید و بر زمین افتاد و……!
*******
محکم سرش به شیشه خورد و زبانش را گاز گرفت. چشمهایش را باز کرد و خود را در برابر ساختمان کاروانسرای سهل آباد قوچان دید که حالا به موزه ی مردم شناسی قوچان تبدیل شده بود. دهانش خشک شده بود. نسیم صبحگاهی از لای پنجره ی اتوبوس شبرو به درون می شتافت و برگونه های ناصر می نواخت. هوای مطبوع وخنکی بود. ناصر چشمهایش را با دست مالید و صورت زیبای پریچهر را به خاطر آورد. او دو روز پیش برای ادامه ی تحصیل عازم تبریز شده بود تا در دانشگاه تبریز در رشته ی پزشکی درس بخواند. کمی دور ترشاگرد راننده اعلام کرد که اتوبوس به مدت کوتاهی برای صرف صبحانه در کافه رستوران ترنج خواهد ایستاد. ناصر و مراد از اتوبوس پیاده شدند و بطرف رستوران راه افتادند. قیافه های خواب آلود و موهای ژولیده ی مسافران نشان می داد که همه شب را تا صبح خوابیده اند. مراد دهان دره ی بلندی کرد، همراه با خمیازه و سرش را تکان داد و در حالیکه بدنش را کش و قوس می داد گفت:
– ااااای. من که اصلا نخوابیدم. جون تو گردنم حسابی خشک شده. اما تو انگار خوب خوابیدی. حد اقل یه چرتی زدی. خوش بحالت و پیش از اینکه ناصر فرصت جواب دادن پیدا کند دور خیز کرد و گفت:
– تا صف طولانی نشده بهتره برم دستامو بشورم. بد جوری تنگم گرفته. و با سرعت بسوی مردانه روان شد. ناصرهم بدنبال او. اما این بیت افتاده بود تو سرش و ولش نمیکرد.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
*****
– از فکر ندیدن پریچهر دلم فشرده میشه. بهم قول داده که تو فاصله ی بین دو ترم بیاد خونه و همدیگرو ببینیم. اما نمیدونم چه جوری طاقت بیارم. سه ماه مونده. حالا فعلا یک هفته می رم مسافرت ببینم چی میشه. از این هفته به اون هفته شاید فرجی باشه. تا ناصر در صف مسافران به مردانه وارد شود، مراد فاتحانه از مردانه بیرون آمد. کمربندش را محکم کرد و با لبخندی گفت:
– من می رم تو کافه میز بگیرم تا تو کارت تموم شه و بیای. ناصر با چشم او را دنبال کرد همچنانکه در صف مردانه منتظر بود.
با خود اندیشید:
– عجب بوی تعفنی میاد سر آدم گیج میشه. حسابی اشتها کورکنه. و باز این بیت درذهنش پیچید:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
مراد میز دو نفره ی کوچکی را کنار پنجره نشان کرد. بر یک صندلی نشست و پاهایش را بر آن دیگری نشاند تا صندلی ناصر را نیزمحفوظ بدارد. شاگرد قهوه چی آمد و پرسید:
– صبحانه کامل؟
– چی هست؟
– همین صبحانه ی معمولی دیگه دو تا تخم مرغ نیمرو، نون، کره و مربا وچایی.
– قند پهلو با سنگک؟
– بعله آقا.
– دوتا بیار.
– دوتا؟
– آره. ما دو نفریم. رفیقم دستشوییه.
و شاگرد قهوه چی با موهای فرفری سیاه وچشمهایی که وسط صورت لاغرش درشت تر مینمود روی دفترچه ی کوچکش با خودکار سیاه بیک یاداشت کرد و آن را در جیب پیشبندی که از اول صبح چای و روغن بسیاررویش ریخته بود گذاشت و بلند داد زد:
– جوادی دو تا کامل.
ناصر از در وارد شد. پس از لحظه ای درنگ و نگاهی کوتاه به اطراف کافه که کم کم پر می شد مراد را پیدا کرد. مراد دستش را بلند کرد تا به ناصر علامت دهد. با برداشتن پاهایش از روی صندلی مقابل ناصررا به نشستن دعوت کرد. ناصر از پیچ و خم میز و صندلی ها گذشت و خود را به مراد رساند و درحالیکه خود را روی صندلی جا به جا میکرد گفت:
– جای خوبی گیر آوردی ها.
– وقتی من اومدم هنوز همه تو صف دستشویی بودند.
اکثر مسافران مرد بودند. غیر از چند میز که خانوادگی بود. بقیه مسافران اتوبوس مردانی بودند که بدون خانواده سفر میکردند.
این بار ناصر دهن دره کرد و خمیازه ای طولانی کشید و پرسید:
– سفارش دادی؟
– آره جون تو دو پرس صبحانه ی کامل سفارش دادم با نون سنگک و چایی قند پهلو.
– عسل چی؟ شنیدم اینجا عسل محلیش خیلی خوبه.
– بهمن گفت صبحانه با مربا میاد.
– بهمن کیه؟
– همین شاگرد قهوه چی دیگه. جون تو خیلی شبیه بهمن مفیده.
ناصر سر برگرداند و به شاگرد قهوه چی که مثل فرفره میچرخید و می دوید و در میان میز و صندلیها مانور میداد نگاهی کرد و گفت:
ـ من که شباهت زیادی نمی بینم.
– حالا ایندفه شما کوتاه بیا. انگاری امروز صبح خیلی سر حال نیستی و حال و حوصله ی خوش و بش کردن نداری. اصلا وقتی اومد میتونی ازش بپرسی. اما خیلی سرشون شلوغه. یه اتوبوس دیگه هم تازه رسید و ما شانس آوردیم که داخل کافه صندلی گیرمون اومد. اون خونواده رو ببین، همگی بیرون رو زمین نشستن.
– راست میگی ها. خوب باید فکرشو بکنن و میز و صندلی های بیشتری بذارن.
– کجا؟ تو این یه وجب جا همین تعداد میز و صندلی هم زیاده. می بینی که مردم چقدر تنگ هم نشستن.
شاگرد قهوه چی با یک سینی که سرِ پنجه های دست راستش با اتکا به شانه ی راست حمل می کرد کنار میزشان توقف کرد. آستین ژاکت رج بافت آبی خاکستری اش را کمی بالا زده بود و کوتاهی شلوار سیاهش پاشنه ی خوابیده ی کفش های سیاه چرمی کهنه اش را برملا میکرد. با مهارت تمام سینی را سر دست چرخاند و به دست چپش داد و شروع به چیدن صبحانه روی میز کرد. اول بشقاب های نیمرو و بعد از چسباندن شیشه های نمک و فلفل یک سینی کوچک روی میز گذاشت که در آن یک نان سنگک تا شده یک پیاله ی کوچک کره ی زرد و یک پیاله ی کوچک مربای آلبالوقرار داشت و گفت:
“محلیه هم کره اش کره ی گوسفند اعلای، هم تخم مرغها و هم ایم که مرباش. بخورن نوش جانتان. انعام ما یم یادتا نره. ایم دو تا چایی قند پهلو با آب نبات زنجفیلی. مال بجنورده”.
– ممنون. بابا ممنون!
و هر دو مشغول خوردن شدند. لقمه ها درشت و دهان ها پر جنب و جوش. مگسها نیز در این میان به سور چرانی مشغول بودند. ناصر و مراد همزمان تلاش می کردند که مگسها را به میز های اطراف برانند. اما مگسهای سمج را از هر طرف میزدند از طرف دیگر حمله می کردند و منتظر فرصتی بودند که شکمی ازعزا در آورند. مراد به شاگرد قهوه چی که با یک سینی چای از کنارمیزشان می گذشت اشاره ای کرد و همچنانکه لقمه ی بزرگش را می جوید با انگشتش استکان خالی کمرباریکش را نشان داد. پسرک شاگرد قهوه چی دو استکان چای بر سر میز گذاشت و به سرعت رد شد. ناصر در آن فاصله ی کوتاه توانسته بود که زمان را از روی ساعت مچی بزرگ ضد آب شاگرد قهوه چی بخواند. ساعت شش و بیست دقیقه ی صبح بود و آنها فقط ده دقیقه ی دیگر تا راه افتادن اتوبوس شبرو تی بی تی فرصت داشتند. باز این صدا در سرش پیچید.
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
ناصرآخرین جرعه ی چایش را هورت کشید و چند آبنبات زنجفیلی برداشت. یکی به دهان گذاشت وبقیه را برای تناول در راه در جیب کتش ریخت. خیلی خوش مزه و خوش عطر بود. قبلا تعریف آبنبات زنجفیلی بجنورد را از پدر بزرگش شنیده بود. دو جوان برخاستند و شاگرد قهوه چی با سرعت خود را به آنها رساند و کاغذی از جیبش بیرون کشید و به آن چیزی اضافه کرد و کاغذ را به مراد داد و گفت:
– انعام ما یادتا نره. و دستی به ریش کم پشت پرز مانندش کشید. و با کج کردن گردن مراتب امتنان و احترام خود را ابراز کرد.
ناصر و مراد به طرف میز مرد صندوقدارحرکت کردند. دو شیشه روی میز صندوقدار بود و روی آن نوشته شده بود انعام. روی هر شیشه یک عکس فوری سیاه و سفید از داخل چسبانده شده بود. آندو عکس شاگرد قهوه چی را روی یکی از شیشه ها تشخیص دادند. مراد و ناصر به هم نگاهی کردند و ظرافت این کار شیرین را تحسین کردند و هر کدام انعام خود را در شیشه انداختند. شیشه ها پر از سکه و اسکناس های یک تومنی بودند. از کافه ترنج که بیرون آمدند مراد در حالیکه دندانهایش را خلال می کرد گفت:
– عجب هوای تمیزیه. عادت ندارم. ریه هام می سوزه!
– آره راست میگی ها. هوا انقدر تمیزه که انگار یکی با شیشه پاک کن حسابی شیشه ی آسمونو از گرد و غبار پاک کرده. هوای تهرون حتی بعد از بارون هم اینطور تمیز نیست.
لکه های سفید و پراکنده ی ابر روی آسمان آبی بر خاکستری کوهسار در ته جاده به دیده می شدند. درختها در دو طرف جاده ی بی انتهای مارپیچ صف کشیده بودند وبا در تن پوش های زربفت و رنگارنگشان به شادیِ فرا رسیدن فصل خرمن، به پیشواز پاییز می رفتند. دل ناصر با دیدن اینهمه زیبایی بیشتر یاد پریچهر کرد و آهی کشید. و زمزمه کرد:
– محمل بدار ای ساربان
و مراد ادامه داد:
– دعوا نکن با کاروان دیدم که آن مرد جوان با دلستانم می رود
و خنده بلندی سر داد.
ناصر گفت:
– ای ناقلا، فی البداهه بود؟ تو که شعر جناب سعدی رو داغون کردی!
مراد در پاسخ گفت: والله حوصله ام سر رفت. از دیشب تا حالا تو خواب و بیداری داری همین شعرو میخونی. خوب طبع منم گل کرد و یه چیزایی واسه خودم بافتم.
******
برای لحظه ای نگاه نیک روی صورت مراد مات ماند و در حالیکه دست او را می فشرد با لبخندی گفت:
بله قیافه ی شما خیلی برام آشناست. یادم نمیاد که قبلا کجا ممکنه دیده باشمتون. شاید تو برنامه های ایرانی که با پدر و مادرم میرم. شما هم به برنامه های عید نوروز یا مهرگان و این چیزا می رین؟
نه زیاد. شهری که ما قبلا توش زندگی می کردیم خیلی ایرانی نداشت . ما دوستهای ایرانی زیادی نداشتیم. اما من خوشحالم که ما اومدیم هوستون که حداقل چند تا مغازه و رستوران ایرانی داره.
تلفن همراه نیک زنگ زد و مراد آهنگ محزون و آشنایی را شنید که آهنگ مورد علاقه ی پدرش بود و او را یا دوست قدیمی و از دست رفته اش می انداخت. می گفت که خیلی دوستش را دوست داشت و همین محبت باعث شد که او را مراد بنامد که هرگز دوستش را فراموش نکند.
خواننده با صدایی محزون خواند:
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود.
لبخندی بر چهره ی مراد پدیدار شد. این آهنگ مورد علاقه ی پدرش بود و می گفت که خاطرات جوانی اش را برایش زنده می کند.
نیک تلفن را بر گوش گذاشت وپس از سلام و احوالپرسی گفت:
– مامان با یک آقای ایرانی که تازه اومده هوستون آشنا شدم. میتونم بیارمش خونه؟ اینجا هیچ دوست ایرانی نداره. و باخوشحالی گوشی را گذاشت و گفت. امشب شام منزل ما مهمون هستین. هر برنامه ای دارین کنسل کنین.
خیلی ممنون آقای نیک مزاحمتون نمیشم.
اسم من ناصره. ولی چون اینجا بهم میگن نزر برای همین عوضش کردم به نیک که ایرانی و آمریکایی باهاش مشکل نداشته باشه. من دارم میرم کتابخونه ی دانشگاه. اگه کاری ندارین با من بیاین. بعد با هم میریم خونه ی ما. اسم پدر من مراد بود. مطمٔنم که‌‌ مادرم از دیدن شما خیلی خوشحال میشه. نیک یکریز حرف می زد و شوخ و بذله گو بود. می گفتند پر حرفی و شوخ طبعی را از پدرش به ارث برده.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید