شقایق رضایی: خداحافظ مستر پارکر

اولین بار که مستر پارکر را دیدم، دقیقا به خاطر ندارم. معمولا از همان روز اول اسم و قیافه یادم نمی‌ماند مگر این که از همان بدو ورود اتفاق خاصی افتاده باشد.

داستان را که می‌خواهی تعریف کنی، اولین سوال این است؛

– «مریضی‌اش چی بود؟»

– «چه جوری فهمیده سرطان داره؟»

– «چند سالشه؟»

این‌ها را از اول می‌نویسم تا هرکس دلش خواست، داستان را همین‌جا ببندد، رنگ شاشش، تناوب دست به آب رفتنش و بقیه اعضای بدنش را چک کند!

سرطان پروستات داشت. به استخوان‌هایش هم زده بود. حدود پنجاه سالی داشت. جواب آزمایش سالیانه‌اش که آمده بود با نمره‌‌‌‌ی «پی‌.اس‌.آ»ی بالا، دکتر گفته بود باید بیش‌تر چک بشود. ولی او کلا خیالش راحت بود. به دو دلیل عمده. همه گفته بودند: «سرطان پروستات از اون سرطان خوب‌هاست. هر کی گرفته از یه مرض دیگه مُرده، نه سرطان. یا سکته‌ی قلبی کرده یا مغزی. یا تصادف کرده یا خودکشی. به هرحال سرطان نبوده!» دلیل دومش هم «جیزز» یا همون حضرت عیسای خودمان بود.

می‌گفت «لُرد» هوام رو داره و پشتش یه هَـلِ لویا هم می‌انداخت.

اولش مدتی را در انکار و پشت‌گوش‌اندازی گذراند. این که من جوانم و حالا حالاها فرصت دارم. پنجاه سال که سنی نیست. سرطان را هم شرکت‌های دارویی، خودشان ساخته‌اند تا مردم داروهایشان را مصرف کنند.

جواب نمونه‌برداری‌اش که آمد، کمی وحشت برش داشت. مدتی دارو مصرف کرد و تن به شیمی‌درمانی هم داد. رادیوتراپی هم انکار شد و بعد که نمره‌اش همچنان بالا رفت و استخوان درد هم به آن اضافه شد، شیمی‌درمانی جدید را شروع کرد. خلاصه آن اوایل، هر دو هفته‌ای یک بار برای ویزیت دکتر می‌آمد. به علاوه دست‌کم ماهی دو بار، خارج از موعد مقرر ویزیت‌هاش، برای گرفتن نسخه‌های رنگ و وارنگ، پرکردن فرم‌های ناتوانی، گرفتن مرخصی، نامه برای اداره بیمه و انواع دیگر کاغذبازی‌ها به من مراجعه می‌کرد.

مردی بود سیاه‌پوست، آمریکایی، نسبتا کوتاه قد با ران‌های تپل. زنجیر کلفت طلا با یک صلیب عضو ثابت گردنش بود، گاهی هم بیش‌تر از یک زنجیر به گردن داشت ولی آن صلیب و زنجیر همیشه سر جایش بود. گاهی دستبند طلا به دست می‌کرد و فکر می‌کنم اوایل تعداد انگشترهای درشتِ طلایی که به انگشت داشت بیش‌تر از چهار‌ یا پنج تا بود. معمولا لباس تمیز می‌پوشید؛ خیلی تمیز، پیراهن‌های سفید اتوکشیده و آهارخورده با شلوارهای پارچه‌ای تیره‌رنگ یا شلوار جین.

اولین یا دومین مریضِ روزِ کاری‌ام بود و اصرار داشت که نفر اول باشد. بعدها مجبور شدم طوری برنامه‌ریزی کنم که نوبتِ اولِ روز چهارشنبه، برای او خالی بماند. آخر شب‌کار بود و اصرار داشت که ساعت هشت یا هشت و نیم صبح نوبتش بشود. اوایل هر بار که می‌دیدمش از شدت خواب در حال غش کردن بود و گاهی سرش روی بدنش در اتاق انتظار به روی سینه‌اش خم شده بود. آرام به سمتش می‌رفتم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذاشتم که با شنیدن اسمش از جا نپرد. به منشی و دستیارم سپرده بودم که وارد سالن که می‌شوند تا مریضی را صدا کنند،‌ داد نزنند که او تا نوبتش کمی بخوابد. یک بار به او گفتم :«مستر کارتر نگرانت می‌شم تا این‌جا این‌طور خواب‌آلود، رانندگی می‌کنی. خیلی خطرناکه! می‌ترسم پشت فرمون خوابت ببره.»

او گفت: «این که چیزی نیست من تازه بعد از این‌جا یک ساعت و نیم، رانندگی می‌کنم تا برسم به فلان شهر.»

خانه‌اش را می‌گفت.

یک بار داستان شب‌کاری‌هایم را برای او تعریف کردم و این که گاهی مجبور می‌شدم در پارکینگ «سی.وی.اس» فلان چهارراه پارک کنم و تا گرما و آفتاب زورش بر خواب و خستگی من بچربد؛ چرتی بزنم. او باز هم مجاب نمی‌شد. می‌گفت که یک وانت بزرگ می‌راند، مثل تانک!

به او می‌گفتم با این بی‌خوابی‌های شبانه‌اش و قرص‌های دردکُـش قوی که مصرف می‌کند، مثل یک ماشین آدم‌کُشی سیار است که حتی اگر خودش سالم بماند، بقیه را در معرض خطر قرار می‌دهد. باز هم گوشش بدهکار نبود!

به او می‌گفتم:« فکر کن با یک تانک وارد خیابون می‌شی و بابای یک بچه، یک زن حامله، یا خود بچه رو زیر می‌گیری. آخه چطور دلت میاد!؟»

از دستم حتما کلافه می‌شد. و من حس می‌کردم مثل مادری شده‌ام که نوجوانی چموش و سرکش رو پی‌گیری کنم.

مدتی بعد پاهایش شدیدا ورم کردند و از آن بدتر وضعیت بیضه‌هایش بود. شدت ورم به حدی بود که به سختی روی صندلی می‌نشست و پاهایش را باز نگه می‌داشت. کمی بعد تصمیم گرفت که برای مدتی کار نکند و من از ته دل خوشحال شدم. فرم‌ها را که آورد گفتم همین‌جا بمان تا پر کنم، او ماند. فرم‌ها پر شدند. امضاها هنوز خشک نشده بودند که یک نسخه به محل کارش فکس کردم. یک نسخه به اداره بیمه‌اش فرستادم، یک کپی برای پرونده‌اش گذاشتم و نسخه اصلی را به خودش تحویل دادم. کپی دیگری هم محض احتیاط برای خودم نگه داشتم. به اذعان خودش آن روز آخرین تیرم به هدف خورده بود و از آن به بعد به من اعتماد صددرصد داشت. این اعتماد خالی از دردسر نبود. حالا هر دکتری که او را می‌دید و هر دارویی که برایش تجویز می‌شد، باید مُهر تایید بر آن می‌خورد. بارها و بارها پیش او اعتراف کردم که این اولین باری است که اسم فلان دارو را می‌شنوم و اصلا با آن آشنایی ندارم. اما گوشش بدهکار نبود!

یک روز مرا پیج کردند که: « مستر پارکر با تو کار دارد.»

کاغذی دستش بود. می‌لرزید و لب‌هایش سفید شده بودند. حقوق آن هفته‌اش را به حسابش نریخته بودند و از دکتر نامه می‌خواستند. به او گفتم که امروز دکتر سر کار نیست و وقتی که برگشت، خودم نامه‌اش را می‌فرستم. از شدت عصبانیت چشم‌هایش داشت از حدقه بیرون می‌پرید. گفت که اگر تا آخر هفته حقوق نگیرد، گرسنه می‌مانند. هم خودش و هم خانواده‌اش. به او گفتم من تمام تلاشم را می‌کنم، آیا همسرت شاغل نیست؟ و پاسخش البته منفی بود.

روزی دیگر گفت که ماشین مورد علاقه‌اش را بالاخره خریده: «یک شورلت کامارو.»

به جای «به من چه‌ی» ایرانی‌ام، ماسک آمریکایی‌ام را به صورت زدم که: «چه جالب! چه رنگیه؟»

– « البته که قرمزه!»

– «مبارکه!»

– «می‌تونم صبر کنم تا ساعت ناهارت، بعد یک دور با ماشینم ببرمت بیرون.»

– «ممنون، من معمولا ساعت ناهاری ندارم!»

– «می‌دونم داری و من رو از سرت خودت باز می‌کنی!»

– «مستر پارکر، می‌دونی که در ارتباط مریض و پرستار این مورد، تعریف نشده.»

– «بله. معذرت می‌خوام. فقط یه چیزی بگم و تمومش کنم. کاش فقط یک درصد مهربونی تو رو زنم داشت!»

– « شما هم اگه با من زیر یک سقف زندگی می‌کردی، می‌فهمیدی که مهربون نیستم.»

– «باور نمی‌کنم!»

خندیدیم و او رفت…

شاید یک ماه بعد از آن بود که دیدمش. آشفته و پریشان بود. گفت: «می‌دونی، احساس می‌کنم زنم داره به من خیانت می‌کنه.»

پرسیدم که چرا همچین تصوری داره؟

با چشم اشاره‌ای به پایین تنه‌اش کرد: «تو بهتر می‌دونی که این دپارتمان مدتیه تعطیله!»

گفتم: «به دکتر می‌گم. اون بهتر می‌تونه بهت توضیح بده که چه راه‌هایی هست.»

گفت: «تو یه زن سیاه نیستی که بفهمی.»

گفتم: «این اظهار نظرت نژادپرستانه است و من خودم را به نشنیدن می‌زنم!»

ظاهرا راهنمایی‌های دکتر هم افاقه نکرده بود و مدتی بعد گفت حالا مطمئنه که زنش داره بهش خیانت می‌کنه.

شیمی‌درمانی دیگر جواب نمی‌داد و دکتر به او گفت که داروی قوی‌تری را می‌تواند برای او تجویز کند، فقط برای امتحان. با آن دارو شاید شانس طولانی‌تر شدن زندگی‌اش بین یک تا سه ماه باشد.

دکتر که از اتاق بیرون رفت رو کرد به من و گفت: «پس من باید برم دنبال کارهای طلاقم. چون زنم به امید مردن من و گرفتن پول از بیمه‌ام تا حالا با من مونده. الان بیش‌تر از دو ساله که کج می‌پره. تقصیر خودمه. زن اول و دومم را کم اذیت نکردم. پس لابد این زن سوم..!» سرش را پایین انداخت.

سکوت کردم.

بعد از آن هر بار دیدمش می‌گفت که حتما طلاق می‌گیرد و بعد راحت می‌شود.

آخرین باری که دیدمش، پیراهن سفیدش با لکه‌های زرد بزرگ در قسمت سینه و سرآستین‌ها،‌ چروک پایین پیراهن و کفش‌هایی که بندهای بازش با قیچی بریده شده بودند، ‌او را از مردی که قبلا می‌شناختم متفاوت کرده بود. صورتش تکیده و لاغر شده بود. ورم شکمش بیش‌تر شده بود. چند بار آب شکمش را در همین ده روز آخر کشیده بودند و باز برگشته بود. زنجیر و صلیب قدیمی به گردنش بود و از آخرین سفرش به لاس وگاس تعریف کرد.

گفت که با خواهر و برادرهایش سفر رفته بودند و یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش را ساخته است. گفت که همه با او، برای اولین بار در زندگی‌اش مهربان بوده‌اند و باز برای اولین بار، هیچ‌کس با دیگری دعوا نکرده بوده. گفت: «این بار نباید صبر می‌کردم تا بمیرم و به بهشت بروم. اینجا هم عین بهشت، همه مهربان بودند.» در برابر سکوت من فقط به چشم‌هایم خیره شد. نگاهم را از او دزدیدم که تراوش اشک‌هایم را نبیند و ادامه داد: «کاش همیشه این طور بودیم، نه؟ راستی چرا دیر قدر همدیگر رو می‌فهمیم؟»

گفتم: «پس خوشحال باش که این شانس را داشتی و روزهای خوب را هم دیده‌ای. خیلی‌ها هستند که با حسرت‌هایشان می‌روند.»

دکتر که او را دید گفت: «باید بفرستیمش بیمارستان.»

گفتم: «امروز با چه وسیله‌ای آمدی؟ رانندگی که نکردی!؟»

گفت: «نه، این هم اولین باره، با پسرم آمده‌ام. در اتاق انتظار نشسته.»

پسر را پیدا کردم. شاید بیست ساله بود. با دوستش نشسته بود. هر دو داشتند با تلفن‌شان بازی می‌کردند. گفتم که باید پدرش را به اورژانس ببرد. پسر لحظه‌ای مات به من نگاه کرد و ناگهان با تشر گفت: «من ببرم!؟»

گفتم: «اگر می‌خواهید برای شما آمبولانس خبر می‌کنیم. فقط هزینه‌اش با خودتان است. آمبولانس بعدا جداگانه برای شما قبض می‌فرستد. انتخابش با خودتان است. اورژانس هم همین ساختمان روبه‌روی ماست.»

چند بار، با کلافه‌گی سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب لعنتی فرستاد. پرسید چقدر طول می‌کشد و منتظر جوابم نایستاد. به اورژانس تلفن زدم و تا سرپرستارشان تلفن را جواب دهد، اتاق پدر خالی شده بود. منتظر رسیدن صندلی چرخ‌دار از طبقه اول، نشده بود.

راهرو را تا انتها دویدم. حجمی را دیدم که خش‌خش‌کنان، به زور پاهایش را روی زمین می‌کشید. بین عصا، زمین و دیوار، تلوتلو می‌خورد. انگار سعی می‌کرد بین درد و تعادل به یک نقطه قابل قبول برسد، تا نیافتد، که درد از پا نیاندازدش! داد زدم: «صبر کن. همین‌جا بایست تا صندلی چرخ‌دار بیاد.» با عجله‌ از سالن یک صندلی را به سمتش کشیدم و کمکش کردم تا همان‌جا وسط راهرو بنشیند.

دویدم. بالای پله‌ها که رسیدم، نفسم به شماره افتاده بود. پسر را صدا کردم…

«آهای بچه (ننر!)، (پسره‌ی احمقِ الاغ!) کجا رفتی؟»

گفتم: «پدرت را تنها نذار. برگرد. بیا بالا! بیا زیر بغلش رو بگیر یا همراهش راه برو. کنارش!»

عصبانی بودم. تا به حال با کسی این‌طور با تحکم حرف نزده بودم.

پسر با خونسردی گفت: «اوکی!»

و مثل موشک از پله‌ها پایین رفت!

انگار نه انگار.

دیشب فهمیدم که مستر پارکر، به آی.سی.یو منتقل شده، کلیه و کبدش از کار افتاده. تا چند ساعت دیگر مغزش قدرت تحلیل و آگاهی‌اش را از دست می‌دهد…

«مطمئنم الان تو کاماروی قرمزش نشسته و داره به سمت جیززش می‌رونه!»

خداحافظ مستر پارکر.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید