هنگامه افشار: آس و پاس

آفتاب، گرمای لاجون خود را بر پیاده‌روی دکان سیگارفروش، واقع در سه کنج خیابان می‌اندازد. مکانی که ایستگاه اتوبوس، هر نیم‌ساعت یک‌بار مسافران را سوار و پیاده می‌کند.
هر فصل، کفشی مستعمل را از میان دورریختنی‌های مردم پیدا می‌کند. اغلب بدشانسی می‌آورد، یا چند نمره بزرگ‌تر از پاهایش که لق‌لق‌کنان راه می‌رود یا چند نمره کوچک‌تر از پاهایش که مجبور می‌شود پاشنه‌ها را تخت کند تا دو پایش از درون کفش نترکند. سگ لاغر و گری، لنگ‌لنگان او را این‌سو و آن‌سو دنبال می‌کند. این‌دو، دو آواره کوچه و خیابان‌اند که شاید دردی مشترک دارند!
میان دستانش دفتر قطوری است که هیچ‌گاه از خود جدا نمی‌سازد. به هنگام خواب، چون کودکی در آغوش می‌فشاردش و به هنگام گاز زدن بر ساندویچ پس‌ماند‌ه‌ای که از سطل آشغال برداشته، دفتر را بین دو زانو می‌گذارد. محض احتیاط دو پا را محکم به هم می‌فشارد مبادا دستی سرمایه روحی‌اش را به سرقت برد!
مرد آس و پاس، بیکار نمی‌نشیند. از بام تا شام کار می‌کند. کارش خیابان‌گردی است. از این کار منظوری دارد. کوچه به کوچه، خیابان به خیابان و محله به محله را دور می‌زند، از زیر انبوهِ ابروهای کج‌وکوله‌اش، با دقت بر آدم‌ها می‌نگرد. بعد می‌نشیند بر زمین، تکیه به دیوار می‌دهد، پاها را جمع و دو ران را میز کار می‌کند. قلم را از وسط دفتر برمی‌دارد، ساعت‌ها می‌نویسد. شهرکی که در آن زندگی می‌کند را مثل کف دست می‌شناسد. می‌داند در هر خانه چند نفر ساکن هستند. حتی تعداد سگ‌ها و گربه‌ها را می‌داند. بی آن که بر چهر‌ه‌ای نگاه مستقیم بیاندازد، خلقیات و ماجرای هرکس را حدس می‌زند. هم آدم‌های خوشبخت را می‌شناسد هم آدم‌های سیاه‌بخت را. گوش‌های تیزش از پشت دیوارها، نجواهای عاشقانه را می‌شنوند، جنگ‌های لفظی را نیز. در حریم این مرد ژنده‌پوش، ذهنی چالاک و عیار در گردش است…
شهرک مرد آس و پاس، به فاصله چند خیابان، فرم خانه‌ها، مدل اتومبیل‌ها و نوع آدم‌هایش تغییر می‌کند. در محله فقیرنشینان، صحنه‌های رقت‌بار زیاد دیده. حتی درد نان سفره‌‌ی انسان‌ها، تا مغز استخوان‌هایش تیر کشیده. بارها شاهد زد و خوردها، زخمی شدن‌ها و حتی کشتار بوده اما در برابر قانون برای شهادت، لب از لب نگشوده به طوری که رفته‌رفته همگان به صرافت افتادند این مردک آس و پاس، از بیخ و بن، کر و لال و مشنگ است…
آس و پاس بلافاصله چند خیابان آن‌طرف‌تر، در محله اشراف‌نشین، تصویر ژولیده خود را در آینه صاف آسفالت خیابان‌هایش می‌بیند. هر زمان شوق شمردن خطوط تازه افتاده بر صورت را می‌کند، به محله اشراف سلام بلند می‌گوید…
تنها او می‌داند در محلاتی که زیر پاهایش غلت می‌خورند، بینوایان در ملاءعام جنایت می‌کنند و توانگران در پناه درهای آهنین..! او آواره بین مرزها است. بین مرز توانگران و مرز تهی‌دستان شهر. اشرار را از اعمال و ذهنشان می‌شناسد. اگر یکی از ساکنین به خود جرات می‌داد، دقایقی در عمق دو چشم آبی رنگش جست‌وجو می‌کرد، شاید پاسخ بعض معمای شهر سرگردان را می‌یافت ضمن این که تصور همگان بر این است که تنها سرگردان شهر، همین مرد خانه‌به‌دوش است…
فصل پاییز که از راه می‌رسد، آس و پاس، قلم خود را از قوطی رنگ برگ‌های افتاده بر زمین پُر می‌سازد. بر دفترش گاه واژه‌های سبز می‌نویسد، گاه زرد، گاه نارنجی، گاه هم قهو‌ه‌ای. بی آن که خودش ملتفت شود گذرش بر روی برگ‌های رنگین باران‌خورده، موزیک سمفونی را بر تخیل تداعی می‌کند. او مثل برگی درشت در سایه درختان، گام برمی‌دارد تا به شاخه‌های برهنه اطمینان دهد حاصل دسترنج‌شان، میان خطوط ورق‌های دفتر او، به آرامی‌ جان می‌گیرند و حیات را به زیبایی ادامه می‌دهند…
از پشت پنجره‌ها، هرازگاه، دخترکی دل‌باخته، نشسته در غم هجران یار، با حسرت بر مردک آس و پاس چشم می‌دوزد، حین اشباع بودن از دارایی مادی، هوس می‌کند دارایی معنوی این مرد شوریده‌حال را نیز صاحب شود!
هر زمان سکنه‌ای از ساکنان شهر پر هیاهو در تله درد می‌افتد، فرصتی می‌یابد از سر میل بر مرد آس و پاس که چون حسی خوش بر روح و روان می‌تابد، نظاره کند. هرچند او مانند گذر نسیم، غیر قابل چنگ زدن است و تابلویی را می‌ماند که باید از فاصله نگاهش کرد…
وقتی کسی از سر صدقه، اصرار دارد سکه‌ای بر کف دستش بگذارد تا شادی را بر خودش و بر او یکسان کند، با عکس‌العمل ‌بی‌اعتنایی او مواجه می‌گردد چرا که مرد آس و پاس، هر دریافت را از دست توانگرتر از خود، کسرِ شأن می‌داند. او حتی بشقاب تعارفی اغذیه‌فروش‌هایی که به هنگام عبور، بوی خوراکشان دلش را به غش می‌آورد را با حالت عارفانه‌ای پس می‌زند. او دوست دارد با دست خودش خوردنی را بیابد اگرچه از اضافات دیگرانی است که مایل‌اند داوطلبانه به او صدقه دهند. ذاتا هیچ همیاری را پذیرا نیست. جنس طبیعت او از روز ازل چنین بوده. سالیان درازی است از منت‌گذاران رمیده، در وادی تنهایی، عزلت گزیده است…
ذهن فصل‌شناسی آس و پاس، نه با تقویم آدم‌ها که با تقویم ذهن پرندگان تنظیم شده است. صدای قدم‌های بهار را از دوردست می‌شنود. با بیداری ریشه درختان، او نیز تمام وجودش جوانه می‌زند. برگ‌های بندبند احساسش با برگ‌های روی شاخه‌ها گره می‌خورند و صدای خفته‌اش را که گوشی نشنیده، گویی از حنجره پرندگان رنگارنک به بیرون می‌تاباند و بر بام خانه‌ها می‌پیچاند، این همه، از کردار خموشانه‌اش ساطع می‌گردد.
هر کجا نقش سوزان آفتاب می‌افتد، آس و پاس هم با شکل و شمایل چهار فصل خورده‌اش، حضور دارد و آدم‌ها نمی‌دانند او خورشید را دنبال می‌کند یا خورشید او را..!؟ نور مهتاب پیش از ریختن بر خاک، بر پیشانی او بوسه می‌زند. جسمش با چهار فصل سازگاری غریبی دارد. مردمان از این هماهنگی شگفت‌انگیز در حیرت‌اند!
کودکان هر محله، زمستان‌ها دستکش‌های پشمی بر دست‌ها می‌پوشند، با گالش‌های سیاه‌رنگ روی برف‌ها سُر می‌خورند، گوله‌گوله برف را از زمین می‌کنند تا در رقابت بازی زمستانی، یک آدمک برفی شبیه او بسازند. اما وی همواره زیباترین آدمک برفی هر زمستان باقی می‌ماند تا بر طاقچه اتاق‌ها، درون یک قاب عکس نقر‌ه‌ای‌رنگ بنشیند…
مرد آس و پاس بی آن که اصرار ورزد، حضوری پررنگ در ذهن مشغول آدم‌ها دارد. گاه به خوابشان می‌آید، گاه در رویاهایشان می‌لغزد، گاه هم در گفت‌وگوهای محرمانه روزمره‌شان، به قصه‌ای شیرین تبدیل می‌گردد. نخستین نگاه به کوچه برای دیدار او است و وقتی آس و پاس در صحنه نیست، از ذهن آدم‌ها، انگار طبیعت از خود کم می‌آورد. اما خودش نه کسی را در خواب می‌بیند، نه کسی را به رویاهایش راه می‌دهد و نه کسی را محرم می‌داند تا از کسی به کسی سخن بگوید. گوشه‌نشینی است که دریای آرام وجودش، طغیان روحی انسان‌ها را بین موج‌های نرم و نازک درون خود می‌کشاند و با نتِ واژه‌ها، بر دفتر سپیدش یادگار می‌نویسد تا خیل روزهای رفته از زیر عقربه‌های ساعت را برای حافظه فراموش‌کار شهر حفظ کند…
…و در این شهر پر آشوب، هیچ‌کس هیچ‌گاه نفهمیده این مردک مرموز از کجا آمده؟ چه وقت آمده و بچه منظور با گردش فصول، از سپیده صبح تا سیاهی شب، گرداگرد محله‌ها تاب می‌خورد..!؟
پاییز هزار و سیصد و نود و پنج، دالاس

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید