آنوقتها که بچه بودیم روزشماری میکردیم مدارس تعطیل و فصل تابستان فرارسد تا مانند هر سال چند هفتهای برویم به منطقه اوشان و فشم برای هواخوری و تعطیلات. به دهکدههای قدیمی با بافت سنتی در کنار رودخانههای پیچدرپیچ روان که زنان و دختران ده، هم از سرش آب برمیداشتند هم کاسه و بشقاب و رخت میشستند. گاه مسافران مرد از فرصت استفاده میکردند، لباس از تن میکندند و تن به آب میزدند.
مردم ده، خانههای خود را به گردشگران که اغلب از تهران میآمدند اجاره میدادند. خانههای کوچک ساخته شده از گِل و کاه و آجر با یک حیاط مستطیل شکل که چند طناب از دیوار به دیوارش میخ شده بود و بلوز و شلوار و ملافههای شسته شده رویشان آرام زیر سینه آفتاب تاب میخوردند…
حیاط، هم حوض آب داشت هم یک تنور برای پخت نان خانگی. هم ایوان داشت هم یک بالکن سرتاسری در طبقه دوم. کف اتاقها حصیر میانداختند و مادر هر صبح با جارو، خاک و آشغالها را میرفت. از پلههای چوبی که بالا و پایین میرفتیم، انگار زمین زیر پایمان میلرزید.
زنان هر صبح، دور هم جمع میشدند، خمیر میگرفتند، با دو دست، خمیر را ورز میدادند سپس با سرعت و تردستی خمیرها را روی تکهای چوب گرد، کش میدادند و در یک چشم بر هم زدن روی دست بلند میکردند میچسباندند به دیواره تنور داغی که از درون گودی حیاط شعله میکشید.
ما بروبچهها، این نانهای داغِ تازه خوشمزه را با ولع میخوردیم، شکممان که خوب سیر میشد به سرعت در ورودی چوبی را که هنگام باز و بسته شدن زوزه میکشید باز میکردیم و میزدیم به باغات. این باغها، دور تا دور دهکده مانند حلقههای زلف آشفته سرخ و سبز رنگ ریخته بودند و ما با حرص و ولع غریبی چشممان روی درختها آلبالو و گیلاس میچید.
البته داد و فریاد و سفارش مادر مبنی بر اجتناب آلبالو دزدی از باغ مردم را از یک گوش میگرفتیم از گوش دیگر رها میکردیم. ما اصلا هربار به همین قصد، شوق سفر به اوشان و فشم را داشتیم مابقی قضایا به درد بزرگترها میخورد و بس.
با سرپایی از توی کوچههای تنگ و قوسوار میگذشتیم. زیر پایمان ذرات یاس و اقاقیا را له میکردیم که ریخته شده از تودههای آویزان از دو سوی دیوارهای بلندتر از قدمان بود و حل میشدیم در بوی گیجکننده خاک و آب و پوست گردو و بدنهایی که از روی پیراهنهای گلدار دختران تازه بالغ ده پراکنده میشد، خیز برمیداشتیم به سوی نزدیکترین باغ – نه بر در میکوبیدیم و نه از باغبان اجازه میگرفتیم. بیسروصدا و پاورچین، دولادولا، از بین درختها، راه ورودی پیدا میکردیم.
حاشیههای نور از میان شاخهها بر سایه باغ میخوردند و بازوی هر درخت مانند النگوهای طلا بر دستان زنان شالیزار برق میزد…
اینجا بود که گیج و مست میشدیم. اینهمه برگ سبز! اینهمه دانه سرخ! انگار که در سرزمین یاقوت پیاده شده بودیم! نمیدانم دهانمان پر آبتر بود یا شکم آلبالوها؟ بعضی صورتیرنگ، بعضی قرمز، بعضی عنابی و زرشکی. به تجربه آموخته بودیم که تیرهترها خوشمزهترند. چشممان درشتترها را میگرفت شاخههای پایین را خالی میکردیم، سپس دستبرد به شاخههای بالاتر میزدیم. البته قدمان نمیرسید. پس شاخه را میکشیدیم و دانهها را میکندیم. گاه یکییکی گاه خوشهخوشه. به محض رها کردن، مثل کوبیدن ضربه شلاق صدا میکرد.
برای شاخههای بالاتر، نردبان که نداشتیم، به ناچار با دستها برای همدیگر قلاب میگرفتیم. ما و پرندگان هر دو به یک هدف آمده بودیم. چیدن، کندن و تُکزدن. چنگ میزدیم، میبلعیدیم. آه که در زیر ترس چه حالی داشت خوردن و سیر نشدن!
از این باغ به آن باغ، لابهلای درخت به درخت پرسه میزدیم تا این که فریاد مشتی حسنی از پشت سر، بیل به دست و ناسزاگویان دنبالمان میکرد. پا به فرار میگذاشتیم اما نه از رو میرفتیم نه دست برمیداشتیم حتی اگر کلانتر با کلانتریاش دنبالمان میکرد! کیف و حالش مساوی بود با عشقبازی. با این تفاوت که به جای چند دقیقه، چند ساعت بدن و ذائقهمان مورمور میشد…
ناسیر و هیجانزده، از وحشت کتکخوردن از دست بزرگترها برمیگشتیم غافل از این که باغبانها زودتر با کوبیدن بر در، به مادر شکایت برده بودند… و چهره سرخ و خشمگین مادر که با یکدست بر گونهاش چنگ میزد و با دست دیگر ران پای ما را نیشگونهای ریز میگرفت و با جیغِ زیرزبانی طوری که نزد غریبه آبروریزی نشود میگفت: آخه تو اون شکمتون کارد بخوره ذلیلشدهها! صد دفعه بهتون گفتم وارد باغ مردم نشین. من که به محض ورود براتون یه «سطل» آلبالو گیلاس خریده بودم. حالا کی میخواد اینارو بخوره!؟ دفعه آخرتونه که میارمتون ییلاق.
ما برای این که از دردسر خلاص بشویم به مادر قول میدادیم دیگر و هرگز از این غلطها نکنیم.
…اما سال دیگر که از راه میرسید هم مادر قول خود را فراموش کرده بود هم ما بر و بچهها.
این را هم بگویم که هرچند سطل آلبالو گیلاس خریده شده مادر از همان باغها میآمد اما هرگز زیر زبانمان آن طعم جادویی آلبالودزدی را نداشت که نداشت.
تابستان هزار و سیصد و نود و پنج، دالاس