میم. الف.: گزارش یک داستان

زهره خانم هر روز با پسر هشت ساله‌اش جمشید می‌ره منزل آقای پهلوانی کار می‌کنه. از دو سال پیش که شوهرش در تصادف رانندگی در جاده تهران کرج کشته شد، زهره مجبوره برای تامین هزینه زندگیش کار کنه؛ وظیفه اصلی زهره خانم نگهداری سیمین و بهاره دو تا دخترای آقای پهلوانیه که به ترتیب اولی پنج سال داره و دومی شش سال. البته زهره خانم پخت و پز و کارهای خونه را هم انجام می‌ده تمام روز جمشید با سیمین و بهاره و با اسباب‌بازی‌های فراوون که همه دخترونه هستن بازی می‌کنه.
بعد از دو سال زهره منزل آقای پهلوانی کارمی کنه بچه ها خیلی بهم وابسته می شن عصرها وقتی زهره کارش تمام می شه و مئ خواد به خانه اش برگرده جمشید التماس به مامانش میکنه که بمونه پیش دخترا. گهگاهی هم سیمین و بهاره اصرار دارن که جمشید پیششون بمونه ولی زهره خانم اجازه نمی ده.
بعد از مدتی زهره خانم بخاطر بیماری مادرش مجبور می شه کار شو ول کنه۰ استعفا دادن زهره از کارش تاثیر زیادی روی روحیه بچه ها می ذاره و جمشید هر روز بهانه میگیره و گریه می کنه و از مادرش می پرسه چرا ما نمی تونیم بریم بهاره و زهره را ببینیم؟
یک روز جمشید که از مدرسه برگشت خونه به مامانش گفت مامان جان وقتی بزرگ شدم یک خونه ی بزرگ مثل منزل اقای پهلوانی برای خودمون درست می کنم و دیگه نمی گذارم تو بری کار۰ آخه مامانی من دلم تنگ شده برای سیمین و بهاره هنوز صدای خندهاشون را می شنوم و غذاهای خوبی که تو اونجا می پختی مزه شان را حس می کنم ان کتابهای تو قفسه شون، اون عکسهای روی دیوار اطاق سیمین و بهاره را در خوابم می بینم۰ زهره گفت پسرم ایشالا که زود بزرگ میشی ، کار می کنی خونه می خری۰ پسرم اگر می خواهی خونه بخری و تو زندگی ات موفق بشی باید خوب درس بخونی کتاب بخونی تکلیف های مدرسه ات را به خوبی انجام بدی و کمتر به اون چیز هایی که تو را ناراحت می کنه فکر کنی..
بیشتر از پانزده سال گذشت جمشید که داشت دیپلم میگرفت امتحان کنکور داد و رده بالیی آورد و وارد دانشکده مهندسی مکانیک در دانشگاه پلیتکنک تهران ش. مادرش از موفق شدن پسرش خیلی خوشحال بود جمشید همیشه شاگرد اول کلاسشان بود۰
استادها خیلی از کار وبرنامه های جمشید راضی بودند در سال اخر دانشگاه، تدریس هم می کرد و به همه دانشجوهایی که ازش سوال می کردند کمک می کرد
۰
بلا فاصله بعد از فارغ التحصیلی ، جمشید در یک کار خانه خیلی خوبی استخدام شد۰ او کارش را خیلی دوست داشت هر شب وقتی به خانه بر می گشت با مادرش از تمام روزش و کارش و آدمهای آنجا تعریف میکرد مخصوصا راجع به خانم جوانی که مسئول تمیز کردن اطاقها بود۰ بعد از مدتی٫ یک روز وقتی زهره خانم با پسرش شام می خوردند به خاطرتعریف و تمجیدهای زیادی که آقای مهندس برای مادرش از فاطمه خانم می کرد، زهره خانم گفت پسرم این فاطمه خانم کی هست که این همه تو ازش تعریف می کنی۰
جمشید گفت مامان نمی دونی چقدر این خانم کار کن و با محبت و خوش برخورد است همه از کارش راضی هستتند ولی گویا دنبال کار دوم می گرده۰ مامان جان اگه اجازه بدی فردا بهش بگم که هفته ای یک روز یا دو روز بیاد کمک شما، خونه ی مارا هم تمیز کنه۰ زهره خانم گفت آخه مامان جون من که هنوز از کار افتاده نشدم مگه من خودم شلم، دوست دارم کارهای خودمون را خودم انجام بدم۰
اما جمشید اصرار کرد و گفت اجاره بده فاطمه خانم یکی دو هفته بیاد اگر نخواستی بهش میگم دیگه نیاد۰ زهره خانم به علت هم پافشاری پسرش بالاخره قبول کرد۰
پنج شنبه بعد از ظهر نیم ساعت بعد از اینکه جمشید به خونه آمده زنگ در بصدا در آمد جمشید رفت در را باز کرد و فاطمه خانم با یک پسر کوچک را دید که پشت در ایستاده اند. بعد از سلام و تعارف وارد خانه شدند۰ جمیشد اول گفت پسر جوون کیه فاطمه خانم گفت ایشون جمشید پسر منه. اقای مهندس با قهقهه خندید و چه اسم خوبی داری. اسم من هم جمشیده . بعد هم با صدای بلند تر گفت مامان فاطمه خانم اومده۰ زهره جواب داد آلان میام۰ فاطمه خانم در حالی که وسط اطاق نشیمن ایستاده بود و با تعجب وناباوری به عکسهای روی دیوار نگاه می کرد و با خود حرف می زد. رنگ از صورتش پریده بود و انگار خانه دور سرش می چرخید زهره خانم وارد شد و تا چشمهای فاطمه خانم به زهره خانم افتاد از هوش رفت و به زمین افتاد. زهره خانم داد زد جمشید کمی شربت با آب یخ بیار. پسر بچه شروع کرد بههای های گریه کردن.
زهاره خانم بعد از اینکه آب به صورت فاطمه آب زد و کمی هم در دهانش ریخت، فاطمه خانم بهوش آمد.
زهره خانم گفت دخترم چی شده، حالت خوبه ببریمت بیمارستان،. مریضی چیزی داری؟ فاطمه خیلی عذر خواهی کرد و گفت منو ببخشین من انگار دارم خواب می بینم زهره خانم شما مرا به جا می آرین من بهاره هستم دختر اقای پهلوانی. شما خیلی برای من و خانواده ام زحمت کشیدی۰ن ای خدای من، تمام عمرم در آسمان دنبال شما بودم۰
زهره فاطمه را بغل کرد و گفت دخترم آروم باش استراحت کن۰ فاطمه گفت چند هفته بعد از اینکه شما از خانه ما رفتین اتومبیل ما که عازم شمال بود در جاده تصادف کر و پدرو مادرم و خواهرم سیمین فوت کردند فقط من زنده ماندم ومرا تحویل عمویم دادند و عمویم اول اسم مرا از بهاره به فاطمه تغییر دادوبعد هم زود مرا شوهر داده بدون خواست خودم. شش ماه بعد از ازدواجم شوهرم هم فوت کرد ۰ وای خدای من این اقای مهندس همان جمشیده؟ نمی تونم باور کنم. زهره خانم شما هم هیچ عوض نشدنی من همیشه تو خوابم شما را می دیدم

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید