لیلا: بی‌نام

آجیل مشكل‌گشا، كاچی و شله‌زرد پیرزن‌ها را مشغول كرده بود، زن كریم ضعیف‌كش با عروس قمر پچ‌پچ می‌کردند و ریزریز زبون می‌ریختند.

– حتما دختره دقش داده كه آفتابی نمی‌شه.

– دیروز اقدس خانم توی صف نونوایی می‌گفت زندگیشون داره از هم می‌پاشه، دیده بود كه وانت وانت دیگ ها و ظرفهای مسی شون رو دارن میفروشن كه یه پول پله ای بیاد دستشون.

نه بابا، کلفتشون زن اسكندر میگفت  برای درد كمر حاج موسی ، حكیم باشی

مار جوشونده تجویز كرده بوده ، اسكندر هم بعد از جوشوندن مار ، دیگو

میشوره ومیزاره كنار بقیه دیگا  ومعلوم نمیشه كدوم دیگ مال مارپزون بوده ، خانم وقتی که از بوی گندی كه خونه را گرفته بوده می فهمه اسکندر چه دسته گلی آب داده ،دستور میده همه دیگها را بفروشن و دیگای نو بخرن.

زن كریم ضعیف كش چادرشو توی صورتش كشید و یه مشت آجیل مشكل گشا بالا انداخت و گفت:

الها اعلم ، از وقتی شوهرش مرده ,خانم یه جور دیگه شده ، انگار نا سلامتی

ما توی مرگ شوهرش دست داشتیم كه با ما بُغ كرده.

سر سنگینی عروس حاج موسی نقل مجلس نذری شده بود  . زنها از آفتابی نشدن

عروس حاج موسی درمجالس هفتگی و میون دروهمسایه حرف میزدند ، و هر چه در ذهنشان بود می بریدند و زنده زنده می دوختند و هما نجا می پوشیدند.

كریم ضعیف كش معتمد و دانای کل محله بود. همه ی اهالی محل بهش اعتماد داشتند.  و کارشون که به مشکل دچار می شد بهش رجوع می کردند. زبر و زرنگی وموقعیت مغازه اش بهش فرصت می داد که طرف اعتماد مردم محل باشه.

کریم که رفاقت دیرینه ای با آن خانواده ی حاج موسی  داشت دلش می خواست دلیل كسالت و ناخوشی عروسشون  رو جویا بشه  حالا که خبر دهن به دهن می گشت اصرارش بیشتر شده بود.

اون نروز در حالی که دو چاقوی تند و تیز قصابی را به هم می كشید تا لاشه ی بی جان گوسفند را تكه كه كنه  حواسش به بیرون مغازه بود كه مجتبی نوه ی حاج موسی را در راه بازگشت از مدرسه  ببینه و از اواحوال مادرش را بپرسه.

مجتبی   به زور15 ساله به نظر میرسید پشت لبش  تازه جوانه زده بود وصدای  دورگه اش  مثل تبعیت ناگزیر ماده از قانون ثقل ، همراهش بود.

كریم ضعیف كش مجتبی را دید  كه كیف  دخترونه ای روی دوش  و كیف پسرونه

ای در دست داره. صدایش كرد، مجتبی دم در مغازه امد ، مودب و نسب دار سلام

كرد. كریم ضعیف كش  همینطور كه چاقویش را تیز میكرد ، احوال  حاج موسی

و مادرش را پرسید . مجتبی كه سنگینی كیف دخترانه  شونه اش را كج كرده بود

گفت الحمداله خوبند . كریم ضعیف كش   لبه ی تیز چاقو را بین دولبش گذاشت

و در حالی كه استخوون كتف گوسفند را با دو دستش جدا میكرد باصدایی که از میان دندونهایش در می آمدگفت ، شنیدم مادرت ناخوش احواله ،  میدونی كه بابا بزرگت خیلی حق به گردن ما داره ازوقتی پدرت خدابیامرز شده  ، حاج موسی یك تنه و دست تنها شده  دلم میخواد هركاری از دستم بر میاد براش انجام بدم.

مجتبی در حالی كه بند كیف رو روی شونه ی نازكش  جابجا میكرد با گردن  و شونه ی كج  نگاهی به  لاشه  گوسفند كرد و گفت ” ما باید بریم، خانم  سر كوچه منتظرن”!

كریم ضعیف كش چشماشو بازتر كرد و گفت : “اِ…..مادرت خدارا شكر بلند شد از توو رختخواب ؟

مجتبی   در حالی كه از تك پله مغازه بیرون میرفت بند كیف رو شونه اشو

محكم گرفت و گفت نه هنوز!

كریم ضعیف كش در امتداد خط  راه مجتبی ، آسیه  دختر اسكندر، نوكر  حاج

موسی را دید كه سر كوچه ایستاده و همه ی حواسش به  باز كردن لواشكیه که در دست داره و توی دلش گفت پس خانم مجتبی این دختر اسکندر بهار بایدباشه!

دو سالی میشد حاج موسی به  اسكندر و زن و بچه اش یه اتاق سمت جنوبی

حیاط  داده بود  تا هم اسكندر پادو خونه باشه و هم زنش زیر بال عروسه پا به ماهش رو بگیره.

مجتبی  رسیده بود به بهار،  بهار دلكش ، بهار زیبا و بازیگوش. مجتبی نگاش

كرد، بهار داشت لواشكو با دندونش میكند! كریم ضعیف كش در حالی كه سرشو تكون میداد برگشت تو مغازه.

کریم ضعیف کش فردا سر ساعت ١٢:٣٠ دوباره رفت تو نخ كوچه و محل عبور مجتبی و بهار. شونه ی یه وریه مجتبی ولواشك بهار و نگاه مجتبی وبازیگوشیهای  بهار مثل عكس قاب گرفته ی قدیمی جلوی در مغازه اش نصب شده بود.

مجتبی و بهار توی دالان حیاط از هم فاصله گرفتند اول بهار وارد حیاط شد

و به مادر مجتبی سلام کرد.

مادر روی یک كرسی كه قالی قرمزی روش انداخته بودندنسنشسته بود وداشت قلیان می کشید. بهار را دید و لی اعتنایی بهش نگرد و به سلامش جواب نداد.

مجتبی  همینکه وارد شد بعد از سلام بدو به طرف اتاقشون كه در سمت جنوب حیاط زیر درخت انجیر بود رفت ، انجیر هاسبزبودند ومنتظررسیدن!

چند لحظه بعد مجتبی با شونه كاملا صاف اومد داخل حیاط ، مادرش یه نگاهی بهش انداخت ونی قلیون را تكون تكون داد، صدای قل قل آب قلیون با سلام مجتبی قاطی شد، مجتبی  رفت توی اتاق پنج دری و پشت پنجره  منتظر ماند تا بهار بیاد

سرحوض و دست و صورتشو بشوره. دلش براش تنگ شده بود ویه چیزی  توی دلش آرومش میكرد نمیدونست چیه، توی كتاباش فقط از دستور زبان و قانون جاذبه و وضووغسل و طول وعرض خونده بود. حس می کرد كه فكر كردن به بهار موضوع جدیدیه كه هنوز نخونده . هیشكی هم بهش نگفته بود که توی دل آدم چه اتفاقاتی می افته.

بهار داشت سر حوض صورتشومی شست ! ابریشم قهوه ای موهاش از زیر روسریش كه بااجبار مامانش باید سرش میكرد، روی صورتش، مثل ابری بود كه در شب، زیبایی ماه را دوچندان میكنه.

كریم ضعیف كش  فكر كرد باید حتما سری به منزل حاج موسی بزنم وببینم که چه کمکی بهشون می تونم بکنم.

ادامه دارد

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل