وقتى فردا صبح، ولى خان پسر بزرگ حاجى صمد به ديدار داش آكل رفت، يك نفر ديگر همراه او بود كه در گوشهاى كز كرده و با چشمهاى اشكبار ناظر مرگ داش آكل بود. او كسى نبود، به جز ياور پسر پنجسالهی حاجى صمد. یاور وقتى که براى اولين بار داش آكل را در خانه ى خودشان ديده بود، دوان دوان به اندرون رفته بود و به مادرش گفته بود: «مامان من از اين آقا مىترسم، صورتش پر از زخم است و…»
مادرش حرف او را قطع كرده بود و گفته بود: «پسرم، داش أكل مهمان ماست و مهمان هم عزيز است. مرحوم پدرت احترام زيادى براى او قايل بود. براى همين هم او را وكيل و وصي ما كرده تا سرپرستى اموال و املاك خانواده راداشته باشه. پدر خدا بيامرزت ميگفت، اگر يك مرد صادق و پاك نهاد در دنیا پیدا بشه، اون هم داش آكله . ما نبايد از ظاهر مردم در باره ی اونها قضاوت كنيم .اون طور كه از پدرت شنيدم، داش آکل آدمیه جوانمرد و لوطى مسلك كه محبوب مردم ضعيف و بى پناه اين شهره . خب، حالا برو پيش خواهرت، تا من برم با او صحبت كنم. »
*****
زمان زيادى نگذشت تا ياور احساس كند كه داش آكل جاى پدرش را پر كرده است. مدت هفت سال از زندگيش در كنار مردى لوطى مسلك گذشت كه پر از خصلت هاى جوانمردانه بود وحالا سرشار از بغض و كينه نسبت به كاكا رستم ، شاهد مرگ غم انگيز كسى بود که دوستش داشت.
از آن ببعد، او با آن سن كم، يار و ياور مردم بى پناه و دشمن سر سخت كاكا رستم شد.
*****
وقتى مردم داش آكل را روى دستهاى خود بسوى منزلش مى بردند. نوچه هاى كاكا رستم مقدارى آب بصورت او پا شيدند تا بهوش آمد. اولين چيزى كه بر زبان آورد، این بود:
كو كو كشتمش ؟
يكى از نوچه ها كه اسمش حيدر بود گفت :
– ناكارش كردى . فكر نكنم بتونه از اين ضربه قسر در بره. فردا معلوم مى شه كه او چند مَرده حلاجه!
دو نفر از نوچه هاى کاکا رستم زيربغلش را گرفتند و بطرف خانه اش روانه شدند.
مادر كاكا رستم كه حياط و ايوان را آب و جارو كرده و مشغول چاق كردن ذغال براى قليانش بود، صداى در را شنيد. چادرقدش را روی سرش مرتب کرد و آمد در را باز كرد و پسرش كاكا رستم را ديد كه دو نفر زير بغلش راگرفته اند و کشان کشان و به خانه اش آورده اند. مادر كاكا رستم نگاه حقيرانه اى به پسر خود انداخت و گفت:
– اين دفعه چه دست گلى آب دادى كه اين طور شل و زخمی به خانه بر گشتى؟
كاكا گفت:
– اى اى اين د د دفعه كو كشتمش تا دی ديگه ک كسى پيدا نشه ک كه به كاكا رستم ب بگه بالاى چ چ
چشمت ابروس. آ آ آره ،دا دا داش آكل را کو کوكشتم.
مادر كاكا رستم ، احساس كرد زانوانش سست شده اند. رو به پسرش كرد وگفت:
– تو دغل باز گردن كلفت ناجوانمرد، داش آكلى را كشتى كه صدها خانوار با محبتهاى اوزندگى مى كردن.
واقعا که نا جوانمردی.
بعد از آن رفت و روى پله هاى ايوان نشست و گفت:
– ديگه توى اين خانه يا جاى منه ياجاى تو. جل و پلاست را وردار و از اين خانه برو.
كاكا رستم كه هنوز منگى مشتهاى داش آكل از سرش بيرون نرفته بود، داد زد و گفت:
كو كو كجا بروم؟ اى اى اينجا خونه ى منه . از با بابام به من ارث ررسيده.
او اونيكه با بايد از ای ين خو خو نه بره تو تویی، نه من. بُ برو خو خونه ى داداش آكل كه ااگه ن نمرده، شا شايد ب بتو هم ی يك لُ لقمه نو نونى صدقه ىس سرش بده.
مادر كاكا رستم ، رفت توی اتاق و بقچه ى اش را بست و از خانه بيرون رفت و ديگر هيچوقت كسى او را درشيراز نديد.
*****
ده سال بعد، ياور پسر حاجى صمد كازرونى كه حالا برای خودش جوانى برومند شده بود، توى محله ى سر دزك برو و بيايي پيدا كرده بود. او تمام خصلتهاى جوانمردى را از داش آكل آموخته بود و اكنون بين مردم از محبوبيت زيادى بر خور داربود. يك روز كه مرجان دختر حاجی صمد، همراه با پسر نه ساله اش از زير بازارچه مى گذشت، مورد آزار و اذيت كاكا رستم و نوچه هايش قرار گرفت. مرجان و پسرش وقتى بخانه رسيدند، پسر مرجان كه رفتار و كردارش عين دايي اش شده بود داستان رااز سير تا پياز براى دايي یاور تعريف كرد . ياور كه خونش بجوش آمده بود، لباس پوشيد و يك راست عازم زور خانه شد. مرشد تا او را ديد، فهميد كه بايد كاسه اى زير نيم كاسه باشد كه صورت ياور اينقدر بر افروخته است. ياور به او نزديك شد و گفت:
– از شما خواهش دارم كه از طرف من اين پيغام را به كاكا رستم برسونین و بهش بگین غروب فردا دم همان محله ى سر دزك منتظرشم. بعد به طور مختصرداستان آنچه را که از خواهر زاده اش شنیده بود به مرشد گفت و يادآورشد كه فراموش نكنيد، فردا، غروب، دم ميدان سردزك ، همان جايي كه با داش آكل گلاويز شده بود. بعد راه افتاد كه برود. اما مرشد دست او را گرفت و گفت:
– ياور خان درسته كه تو جوونی و يال كوپالى بهم زده اى ، اما تجربه ى جنگيدن نداري. ياور گفت:
– صحبت ناموسه. پس غيرت ما كجا رفته بالاخره يك روزى مى بايستى اين اتفاق مى افتاد.
مرشد گفت:
– پس نصيحت اين پير مرد را گوش كن. اولا نصف موفقيت هاى داش آكل صلابتى بودكه او بكار مى برد. او چنان بر حريف نعره مى كشيد تا طرف حساب كار خودش را بکنه. دوما او را نكش اما ناكارش كن. و مهم تر از همه هيجوقت به دشمن پشت نكن. برو، برو پسرم!
اميدوارم فردا روح داش آكل را شاد كنى.
فردا قبل از غروب آفتاب ياور لباسش را پوشيد. شب، بند قداره را بست . كلاه را برسر گذاشت و پاشنه ی ملكى را ور كشيد و به طرف محله سردزك براه افتاد.
كاكا رستم همراه با نوچه هايش يك طرف محوطه را قرق كرده بودند. مردم هم دسته دسته آمده بودند و در آنجا جمع شده بودند. كاكا رستم تا ياور را ديد شروع به رجز خوانى كرد.اما ياور فرصت به او نداد، چنان نعره اى كشيد كه كاكا رستم ته دلش لرزيد. ولى بروى خود نياورد و گفت:
– حاحا حالا دى ديگه به به بچه ها براى ما قپی مى آن. ياور فرصت رجزخوانى به او نداد قداره اش را بيرون آورد و آنرا روى سكو گذاشت و گفت:
كاكارستم، دوره ى رجزخوانى گذشته. هر چند كه همه عمرت نامرد بودی، ولى اگه ادعاى مردى داري، بيا تا جلوى اين مردم چنان خوار و ذليلت كنم تا براى هفت پشتت درس عبرتى بشه. كاكا رستم كه بند دلش بريده بود، دو باره شروع به رجزخوانى كرد و گفت:
– ا ا امشب كا كارى مى كنم كه خاخاخانه ى حاجى صمد تا صبح پا پايت گ گريه كنن! و حمله ى
خود را شروع كرد. ياور كه حرفهاي مرشد در گوشش طنین اندازو روح داش آكل در ذهنش زنده شده بود، چرخى زد، كاكا رستم راروى دستهايش بلند كرد و محكم به زمين كوبيد و روى سينه اش نشست. صداى شكستن مهره هاى كاكا رستم و ناله ى اورا همه شنيدند. ياور خنجر كوتاه خود رااز كمر بيرون آورد و آنرا تا گردن كاكا رستم جلو برد و گفت:
– ميتونم شاهرگت را همين الان قطع كنم، اما همانطور كه مرحوم داش آكل گفت من هم سگ كش نيستم ، ولى اين علامت را روى پيشانى ات داشته باش، تا هرجا كه رفتی همه تورا مثل گاو پيشانى سفيد بشناسن. و با خنجر پيشانى او را شکافت. بعد تفی روی زمین انداخت و از روی سینه ی کاکا رستم بلند شد.
مرجان كه دور از انظار با پسرش ايستاده ونگران، نظاره گر برادرش بود، كاكل پسرش را بوسيد وبالبخندى از روى رضايت به طرف خانه براه افتادند.
از آن روز مردم به ياور لقب پهلوان ياور دادند واز آن ببعد، سالهاى سال نه فقط در محله ى سر دزك، بلكه در محله هاى ديگر شيراز هم هيچ اراذل و اوباشى جرأت پيدا نميكرد تا در مقابل پهلوان ياور عرض اندام بكند .
***
درباره ی داستان فرجام داش آکل
داستان فرجام داش آکل :جی جی” آغازی طبیعی دارد وارجاع آن به فردای روزی که داش آکل کشته شد، پیوند روایت را با داش آکل هدایت تضمین می کند. شاید طبیعی تر از این نمی شد آغاز کرد؛ دا ش آکل پس از هفت سال خدمت جوانمردانه به خانواده ی حاجی صمد در یک نزاع، ازپای در آمده است. طبعا این وظیفه ی انسانی ولی خان پسر بزرگ حاجی است که بدیدن سرپرست شرافتمند خانواده ی خود که در بستر مرگ است برود. و در اینجا جی جی زیرکِ ما، با باز کردن پای یاور پنجساله به صحنه می خواهد زمینه ساز تمام رویدادهای بعدی باشد.
یاور پسر کوچک حاجی باید همراه برادرش باشد و داش آکل را زخم خورده را درحال مرگ ببیند تا بذر کینه درجانش کاشته شود و روزی انتقام داش آکل را از کاکا رستم بگیرد. و اگر صحنه چنین با ظرافت پرداخته نمی شد، نزاع پهلوان یاور و کاکا رستم به بهانه ی “مساله ی ناموسی” که از زبان یک کودک نقل می شود و ابعاد روشنی ندارد، سخت بی معنی می نمود. داستان نویس با تیز بینی جزئییات مزاحمت کاکا و نوچه هایش را روشن نمی کند که انگیزه ی اصلی نزاع، انتقام خون داش آکل باشد نه اهانتی که به مرجان روا شده است. اهانت بهانه است و انتقام، انگیزه.
*
آغاز طبیعی و پرکشش داستان، کنجکاوی مارا بر می انگیزد و ذهنیت ما را آماده می کند که به ا ستقبال ماجرایی خواندنی برویم. زبان روایی و ساده ی داستان که تاثیر زبان هدایت و حال و هوای داستان “داش آکل” در آن موج می زند، بسیار زیبا و اثر گذار است. در نوشته های جی جی لهجه ی شیرین جنوب حضوری چشمگیر دارد و چینش و گزینش واژه ها و اصطلاحات طوری است که ما وقتی خودمان در خلوت خود داستانهای اورا می خوانیم، صدایش را می شنویم و حضور دلپذیرش را حس می کنیم، اما اینجا، در این داستان جی جی فضایی متفاوت می آفریند و با زبان هدایت حرف می زند. اینگونه فضا سازی آسان نیست. باور کنید این داستان را می شود به اسم هدایت و مثلا داش آکل شماره ی 2 به خوانندگان کم اطلاع “قالب کرد”!؟
*
در همان نشستهای نخستِ کارگاهمان از این صحبت کردیم که داستان نویسی یا ” روایت”، نوشتن یک موضوع نیست، نشان دادن آن است. نقاشی کردن با واژه هاست. نوشتنِ یک موضوع هرچه شیرین باشد و استادانه نوشته شود، سرانجام “خبر” است و بدرد بخش اخبارروزنامه و رادیو می خورد. داستان با خبر تفاوت دارد. روزنامه نگار می نویسد، داستان نویس نشان می دهد. ببینید جی جی چگونه ناجوانمردی کاکا رستم را در گفت و گو با مادرش نشان می دهد:
“” كاكا رستم كه هنوز منگى مشتهاى داش آكل از سرش بيرون نرفته بود، داد زد و گفت:
كو كو كجا بروم؟ اى اى اينجا خونه ى منه . از با بابام به من ارث ررسيده.
او اونيكه با بايد از ای ين خو خو نه بره تو تویی، نه من. بُ برو خو خونه ى داداش آكل كه ااگه ن نمرده، شا شايد ب بتو هم ی يك لُ لقمه نو نونى صدقه ىس سرش بده.””
از طرفی جوانمردی یاور، کودکی که زیر دست داش آگل بزرگ شده است، با اشکال مختلف در صحنه های مختلف نشان داده می شود:
1- انتقام خون داش آکل را می گیرد تا قاتل ناجوانمرد مجازات شود.
2- کاکا رستم را نمی کشد، روی پیشانی اش با خنجرنشانی می گذارد که حاکی از حقارت همیشگی اش باشد..
3- نسبت به ناموس خانواده حساس است
4- به دیدن مدیر یا مرشد زور خانه می رود و حرمت خواسته ی اورا نگاهمیدارد.
*
داستان نرم و یکدست است و با پیشرفت روایت فراز و فرودی مطبوع و مناسب می گیرد. هنوز درباره ی این داستان خیلی حرف دارم مخصوصا اگر یکبار دیگر بخوانمش زیبایی های تازه ای را در آن کشف می کنم.
جی جی برای نوشتن این داستان و “نشان دادن ها” تعمد نداشته است. اینکار برای او طبیعی است. همانطور که پشت اتومبیل می نشینید و ناخودآگاهتان شمارا به مقصدی که می شناسید می رساند، آدرس های داستان را هم ناخودآگاهتان نشانتان می دهد و شما در فرایند نوشتن به آنها می رسید. کسی که نقشه کامل داستان را پیشاپیش در ذهن ساخته باشد، داستان نویس نیست، خبرنگار است. “جی پی اس” مال کسانی است که راه را بلد نیستند! داستان نویس در ذهن، پیرنگ دارد. پیرنگ یعنی جرقه ی آفرینشِ داستان. پیرنگ مثل هسته ی گیاه است. ذهن خلاق پرورشش می دهد. داستانهای مدرن و پیشامدرن مثل درخت سروهستند. منظم و بسامان. ریشه، ساقه، شاخه ها و برگها و آن میوه ی گردو مانند گس همه سرجایشان هستند اما داستان پست مدرن مثل درختهای هاوایی است، می شود مثل تارزان روی شاخه هایش سوار شد و تاب خورد. کج و معوجند، ناهمگونند. هر شاخه بشکلی است و بعضی از شاخه ها از بالای ساقه بطرف زمین امده اند و در خاک ریشه دوانیده اند و برای خودشان درختی هستند متصل به درخت اصلی.
مثل همیشه از موضوع اصلی پرت شدم. ببخشید.
و اما حرف آخر:
قلم در دست داستان نویس نیست، داستان نویس در دست قلم است. قلم اورا به دنبال خود می کشد.
دوستان شما باعث مباهات من هستید. من خوشحالم که با شما هستم. بنویسید!