جعفر میان‌آبی (جی‌جی): ماهى قرمز كوچولوى من

نمی‌دونم چند روز دیگه به عید مونده. دیگه راسى‌راسى حساب روز و شبم از دستم دررفته. نمى‌فهمم، كى صبح می‌شه، كى شب؟ انگار توی ناكجاآباد مغزم درجا مى‌زنم. این شده زندگى روزمره‌ى من.
اصلا چیكار به عید دارم. منى كه یكه و تنها هستم و هیچ گونه دل خوشى هم ندارم، عید مى خوام چیكار. حوصله دارى؟ روز عید هم، مثل روز هاى دیگه ست. یه روز میاد و فرداش راه میفته و میره. میره، پیداش نمیشه تا سال دیگه كه روز ازنو و روزى ازنو. حالا فرض كنم كه دوهفته دیگه عید باشه. خب، مثلا پا شم چیكار كنم. برم سفره هفت سین بچینم؟ برم مثل اون قدیم ندیما، تو بازار و سور و سات عید رو بگیرم!؟ آینه بذارم و ماهى و سنبل و خلاصه هر چى لازمه بخرم و بذارم رو سفره. بعد چى؟ بعد خودم تنها بشینم روبروى سفره، بگم چند منه؟ گذشت اون زمونا، كه كس و كارم دور و برم بودن و دلمون لك مى زد كه كى عید برسه تا خونه تكونى بكنیم.
یادش بخیر، اونوقتها هر كى بدنبال یه كارى مى رفت. عید كه مى شد، همه لباس نو مى پوشیدیم و دور هم مى نشستیم. آونوقت، وقتى صداى نقاره ها از رادیو بخش مى شد و بعدش دعاى ” یا مقلب القلوب و الابصار” را مى خوند، اشك تو چشمامون جمع مى شد.
هیچ بوسه اى هم باندازه ى بوسه ى عید مزه نمى داد.انگار تمام حب و بغض رو از تنت مى شست و مهر و مهربونى رو تو دلت مى كاشت.
یادش بخیر عجب روزهاى قشنگى بود. واى خداى من، نمى دونم چرا یهویى دلم یه جوریش شد. از بسكه آیه یاس مى خونم. بس كن زن!
بهتره پاشم. درسته كه بچه ها دور و برم نیستن. اما خودم كه نمردم. خدارو شكر كه همه شون صحیح و سالم هستن. پا شو زن! پاشو، دنیا به آخر كه نرسیده!؟ تو هم كه زنده اى و خدارو شكر چهار ستون بدنت سالمه. تنها عیبى كه دارى یه كمى سن ات بالا رفته. والسلام. وگرنه دلت كه هنوز جوونه. پاشم بفكر سفره عیدم باشم. شگون داره، خوب نیست بی خیالش باشم. باید سفره بذارم. میدونم كه لحظ ى تحویل سال، بچه ها باهام تماس مى گیرن و منو از تنهایى در میارن. درست نیست كه بفهمن سفره ى عید ندارم. سكه و سیر و سركه، كه دارم. سنجد هم كه از سال قبل مونده. پس برم سیب و سنبل و بقیه خرت و پرت هارو بخرم و سفره ى عید را روبراه كنم. واى خداى من، گندم سبز نكردم!؟ عیبى نداره. هنوز وقت دارم. همین الان گندم رو خیس مى كنم. این ماهى خوشگله هم که از سال قبل مونده. فوقش میرم و جفت براش مى خرم. شیطونى، حالا كه جات بزرگ تر شده، خوب برا خودت شیلنگ تخته میندازى هااا. فكر كنم دیگه وقتشه كه تو رو از تنهایى در بیارم. فردا كه میرم خرید. یه جفت برات مى خرم كه شب عیدى مثل من تنها نباشى. اما نمى دونم كه تو نرى یا ماده. حقیقتش این یكى رو دیگه فكرشو نكرده بودم. عیبى نداره. اگه هم جفت نشد، اقلا یه خواهر یا یه برادر پیدا مى كنى. ببینم، چرا وایسادى روبروم و به من زل زدى؟ نكنه حرفهاى منو مى فهمى؟ اصلا با اون چشماى كوچیكت، مگه مى تونى صورت منو ببینى، یا صدامو بشنفى؟ منكه، تنها چیزى كه از تو مى بینم، اینه كه هى دهنتو وا مى كنى و یه قلپ آب مى خورى. همینطور هم توى این تنگ بلورى دور میزنى. ماشااله به این همه انرژى. منِ زوار در رفته، هنوز نیم ساعت راه نرفته، به هن و هن مى افتم. خودمونیم ها، خداوند هم در حق تو بى انصافى كرد. نه گوش درست و حسابى بهت داده كه صداى منو بشنفى و نه زبونى كه بتونى چیزى بگى. پلک هم نمی زنی. تازه معلوم نیست كه چشات، آدم گنده اى مثل منو مى بینه یا نه؟ به هر حال اینم شد سرنوشت شما ماهیا. اما ناراحت نباش، من هواى تو رو دارم. هر روز هم مى بینى میام و كلى باهات حرف میزنم . دیگه از این بهتر نمى شه. حالا هم مى خوام برات یه دوست بیارم كه تنها نباشى. اما خدا بیامرز. باباى بچه ها رو میگم. منو تنها گذاشت و رفت.
باباى خدابیامرزم، چقدر گفت، دختر، اونكه ١٥سال از تو بزرگتره. چرا فكر عاقبت خودت رو نمى كنى؟ اما من گوش شنوایى نداشتم. اصلا حالیم نبود. انگار كور و كر شده بودم. چه كنم كه دوستش داشتم و عاشقش بودم. اون معلمم بود. بچه ها سر بسرم مى ذاشتن و مى گفتن، شیطونى امسال دیگه پارتى پیدا كردى. حتما همه نمراتت بیست مى شن. بعدش هم همه مى زدیم زیر خنده. اما اون نامهربونى كرد و دو سه سال پیش منو تنها گذاشت و رفت. بچه ها هم كه هر كدومشون رفتن و آواره ى این كشور و آون كشور شدن. آخ از دست اونایى كه باعث شدن این همه جووناى نازنین تو غربت عمرشون رو تلف كنن! بچه هاى من، اگه مى دونستن كه باباشون مى میره، من رو ترك نمى كردن. اما یكى شون كه چاره اى نداشت. او همه پل ها رو پشت سرش خراب كرده بود كه حتى نتونست برا مراسم باباش بیاد. دخترم هم كه چاره اى نداشت. اون بخاطر شوهرش مجبور بود كه ترك وطن كنه. باز هم خدارو شكر كه دخترم تونست برا ختم باباش بیاد. هر چند كه با اومدن و رفتنش غصه ى من رو چند برابر كرد.
مى فهمى ماهى جونم، حالا من هستم و تو. هر دو تنها و بى یار و یاور. وقتى سال گذشته شما رو خریدم. هفتا خواهر و برادر بودین. بجز تو همه شون مردن. سر نوشت تو بود كه زنده بمونى. شاید هم شانس من بود كه با بودن تو، از تنهایى در بیام. تو یكى زنده موندى و دارى یه جورایى با من زندگى مى كنى.هر چند كه از این یكى كار خدا گله دارم. لااقل مى تونست كارى كنه كه شما ماهیا، هر وقت حرفى دارین، سرتونو از آب بیرون بیارین و یه چیزى بگین. مى فهمى ماهى جون كوچولوى من.
خودمونیم ها، راسى راسى یه ساعت كه نشستم و دارم با ماهیه حرف مى زنم. خوبه كه كسى خونه نیست. وگرنه مى گفتن یارو یه چیزش مى شه. دخترم مى گفت، یه توله سگ یا گربه اى یا شاید هم دوتا پرنده بیارم تو خونه كه لااقل سر و صدایى تو خونه باشه.اما مى بینم كه اینجا سگ كه نمیشه نگه داشت. گربه هم جون به جونش كنى دزده. جلو چشات گوشت رو مى دزده و فرار مى كنه. تازه بى حیا میاد جلوت مى شینه و انگشتاشو لیس مى زنه! پرنده ها هم كه همه شون جیغ جیغو هستن. بخصوص این مرغاى عشق كه فقط بلدن جیغ بنفش بكشن. به دخترم گفتم، نه جونم، همین ماهى كوچولوى قرمز كه مونس دلم شده برام كافیه.
فردا كه میرم خرید عید ، یه ماهى لنگه ى خودت رو مى خرم و میارم، تا هم مثل من تنها نباشى و هم…. ببینم مگه حرفهاى منو مى فهمى كه از اون وقت تا حالا روبروم وایسادى و به من نگاه مى كنى؟ خداییش مى دونى چیه؟ حقیقتش رو بخواى منو بیاد یه داستانى انداختى. كه سالهاست تو ذهن همه ما ها مونده و هیچ وقت هم فراموش نمى شه. اصلا چطوره كه اونو برات تعریف كنم. اطمینون دارم كه درسهایى تو زندگیت از اون یاد مى گیرى كه همیشه آویزه ى گوشت بشه. خب حالا گوش كن. قصه مون سرگذشت یه ماهى سیاه كوچولوه كه مى خواست بره دنیاى بزرگترى رو ببینه(١). خب، قصه این طور شروع مى شه.
***
شب چله بود. ته دریا ماهى پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور هم جمع كرده بود و براى آنها قصه مى گفت.
یكى بود یكى نبود. یك ماهى سیاه كوچولو بود كه با مادرش در جویبارى زندگى مى كرد. این جویباراز دل دیوارهاى سنگى كوه بیرون مى زد و در ته دره روان بود. خانه ى ماهى كوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهى بود. زیرسقفى از خزه. شب ها، دوتایى زیر خزه ها مى خوابیدند. ماهى كوچولو حسرت به دلش مانده بود كه یك دفعه هم كه شده، مهتاب را توى خانه شان ببیند. مادر و بچه صبح تا شام بدنبال یكدیگر مى افتادند و گاهى هم قاطى ماهى هاى دیگر مى شدند و تند تند، توى یك تكه جا مى رفتند و بر مى گشتند. این بچه، یكى یكدانه بود. چون از ده هزار تخمى كه مادرش گذاشته بود، تنها یك بچه سالم در آمده بود.
چند روزى بود كه ماهى كوچولو تو فكر بود و خیلى كم حرف مى زد. با تنبلى و بى میلى از این طرف به آن طرف مى رفت و بر مى گشت و بیشتر وقت ها را هم از مادرش عقب مى افتاد. مادرش فكر مى كرد كه بچه اش كسالتى دارد كه بزودى بر طرف خواهد شد. اما نگو كه درد ماهى سیاه از چیز د یگرى است.
ماهى قرمز نازنین، تا اینجاى داستان رو داشته باش. شبه و داره دیر وقت مى شه. هم تو باید بخوابى و هم من خسته ام و باید بخوابم . پس سعى مى كنم یه طورایى داستان ماهى سیاه كوچولو را خلاصه و كوتاه كنم كه سر گذشت اونو بفهمى. اون وقت یه روز دیگه همه داستان رو برات تعریف مى كنم.
خب به این جا رسیدیم كه یك روز صبح زود، آفتاب نزده ماهى كوچولو مادرش را بیدار كرد و گفت:
– مادر، من باید از این جا بروم. مادرش ناراحت شد و گفت كجا مى خواهى بروى؟
خلاصه ماهى قرمز جونم، برات بگم كه بالاخره ماهى سیاه كوچولو با وجود مخالفت مادرش و همسایه ها و همچنین پیر ماهى ها، با همكاری دوستانش در مسیر برکه براه افتاد. هرچه مادرش گریه كرد. فایده اى نكرد.
او به مادرش گفت:
– مادر براى من گریه نكن. مى خواهم بروم و دنیاى بزرگترى را ببینم.
بالاخره دوستانش او را تا نزدیك یك آبشار همراهى كردند و بر گشتند.
ماهى سیاه از آبشار پایین آمد و افتاد توى بركه ى پر از آب كه هزاران كفچه ماهى در آب بركه مى لولیدند. او رفت و رفت و از چنگ غورباغه و كفچه ماهى ها و خرچنگ خود را نجات داد تا گذرش به مارمولك افتاد كه در راه رسیدن به هدفش او را یارى داد. او رفت و رفت تا رسید به رودخانه . در آنجا اسیر مرغ سقا شد و با تحمل رنج بسیار خود و سایر ماهى ها را از دست مرغ سقا نجات داد تا بدریا رسید.
وقتى بدریا رسید، احساس خوبى باو دست داد. بچه ماهى هاى دریا او را احاطه كردند و با او دوست شدند. آنها او را از مرغ ماهى خوار بر حذر داشتندو گفتند كه مواظب خودش باشد. اما همینطور كه در حال گردش در دریا بود، گرفتار مرغ ماهى خوار شد. ماهى سیاه كوچولو تلاش كرد كه خود و بقیه ماهى هاى توى شكم مرغ ماهى خوار را نجات دهد.او با پاره كردن شكم مرغ ماهى خوار تمام ماهى هاى اسیر را نجات داد. مرغ ماهى خوار با دست و پا زدن افتاد توى دریا و بعد از جنب و جوش افتاد. از آن پس دیگر هیچ وقت از ماهى سیاه كوچولو خبرى نشد.
ماهى پیر قصه اش را تمام كرد وبه دوازده هزار بچه و نوه هایش گفت: ” دیگر وقت خواب است. بچه ها بروید و بخوابید.
اما آن شب تمام ماهیها و مادر بزرگ هم خوابیدند، بجز یك ماهى سرخ كوچولو كه خوابش نبرد. او تا صبح همه اش در فكر دریا بود.
خب ماهى قرمز كوچولوى من، این هم خلاصه اى از قصه ى ماهى سیاه كوچولو كه با شجاعتش در راه نجات همنوعانش جون خودش رو از دست داد. خب دیگه، دیر وقته حالا نوبت ما است كه بریم بخوابیم. شب بخیر تا فردا. ببینم، ماهى جونم، چرا چشات قرمز شدن. مگه گریه كردى . نكنه تو هم مثل من دلت برا ماهى سیاه سوخته كه اینطور قیافه ات گریون نشون میده؟ اخى، بیچاره، ببین چیكار كردم. اصلا هیچ عقلم به این نرسید كه تو هم توى یه تُنگ آب خیلى كوچیك دور خودت مى چرخى و همه راه ها به روت بسته ان. اصلا میدونى چى؟ هیچ نگران نباش. منو نگاه كن. قول میدم، فردا صبح زود تو رو ببرم كنار رودخونه و آزادت كنم. از اونجا تا دریا هم باید سختى ها رو تحمل كنى. مى دونم مى تونى خودت رو به دریا برسونى. اما مواظب باش كه مثل ماهى سیاه كوچولو به دام دشمنا نیفتى. من هم از حالا ببعد قول مى دم كه هیج وقت ماهى ها را در یك تنگ كوچك اسیر نكنم. خب دیگه، حالا راحت بگیر و بخواب تا صبح كه راه رودخونه رو باید طى بكنى تا به دریا برسى. شب بخیر ماهى قرمز كوچولوى من!
دالاس مارچ ٢٠١٦
١- داستان ماهى سیاه كوچولو، اثر ارزنده نویسنده ارجمند زنده یاد صمد بهرنگى است كه من خلاصه كوتاهى از آن را در این داستان آورده ام.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید