شقایق رضایی: آقای پ. پ

گاهی فکر می‌‌کنم فقط اسمش کافیه برای ‌این که بدونید چه شکلیه. حداقل براى هم‌دوره‌ای‌های من که در ایران کارتون مهاجران رو می‌دیدند.
شاید هم اسمش آقای پتی بل بود… القصه، الان نود و یک سالشه. از هشتاد و نه سالگی‌اش می‌شناسمش. با شلوار مخمل چوب کبریتی خردلی رنگی که همیشه هم همون رو می‌پوشید. پیراهن صورتی، یا آبی رنگ، گاه چهارخانه، گاهی ساده. اما پیراهن‌‌ها همیشه از یک مدل و یک مارک بودند.
بسیار فربه بود، گرد و کوتاه قد، سفید مهتابی با چشمانی سبز یا شاید هم خاکستری‌. اوا‌یل که چاق‌تر بود، شکم فوق‌العاده گِردش اول وارد اتاق می‌شد، از اون کمربندهایی می‌بست که از پشت شلوار با گیره وصل می‌شن، همون‌ها که از بالای شونه رد می‌شن و از جلو، با دو تا سگک، شلوار رو نگه می‌دارند که نیافته، مثل پیش سینه‌دار، حالا اسمش یادم نیست. بعدها که وزنش کم‌تر شد، دیگه اون رو نمی‌بست ولی همچنان کمربند قرمز چند گیسش رو، چرا! فقط یک بار کمربندش به جای قرمز، آبی شد، همان مدل کمربند، منتها آبی رنگش.
گاهی یک عصای تزیینی به دست می‌گرفت که ‌هیچ‌وقت هم بهش تکیه نمی‌کرد، همیشه روی دستش بود و زمین هم نمی‌گذاشتش. دسته‌ی عصا از عاج بود و نصف عصا از یک نوع چوب تیره‌ی صیقلی و نیمه‌ی پایین‌تر عصا سیاه و براق بود، عین قاب‌های معرق.
بگذریم… دیروز با صندلی چرخ‌دار آمد، ساق پاهایش شاید سه برابر اندازه واقعی‌اش بودند، به شدت ورم کرده بود و ازشون آب می‌زد بیرون، عینهو عرق. ولی زردرنگ. تا همین یک سال پیش منو به اسم می‌شناخت، تا وارد می‌شد صدام می‌کرد. بعد پارسال یک روز آمد که دیگه من یادش نبودم!
چشمش که بهم افتاد از صمیمیت سابق خبری نبود. حرف‌هامون هنوز تمام نشده بود که گفت: «ببخشید اسم شما چیه؟ تازه استخدام شدید؟»
از عمق نگاهش مطمئن شدم منو واقعا فراموش کرده. ستون فقراتم لرزید. از توی سینه‌ام یه بادکنک افتاد توی شکمم.
به دکترم گفتم: «این حالش خوب نیستااااا! منو یادش رفته.»
دکتر رفت توی اتاق. از اتاق که آمد بیرون، با تعجب من رو نگاه کرد و گفت: «خیلی هم شارپه، هوش و حواسش هم کاملا سر جاشه.»
قبول نکرد که آقای پ.پ حالش یک جور غریبیه، چون تمام سوالات منطقی رو درست جواب داده بود. لابد هنوز یادش بوده که امروز چند شنبه است و اوباما هم رییس‌جمهوره، که الان کجاست و تاریخ تولدش چیه!
خیلی تو فکرش بودم. هی با خودم کلنجار رفتم. یک هفته بعد زنگ زدم ببینم حالش چطوره‌. تلفنش رو جواب نداد. بعد یک پیغام داشتم از خانومی ‌که گفته بوده همسایه آقای پ. پ هست و می‌خواد با دکترش حرف بزنه. بهش زنگ زدم. گفت که پ. پ در حال رانندگی نزدیک‌های خونه‌اش بوده که کوبیده به پشت یک ماشین دیگه. زن و شوهری که ماشینشون آسیب دیده بوده متوجه می‌شوند که طرف حالش میزون نیست. منتها این هم دستگیرشون می‌شه که طرف آدم حسابیه، خودشون می‌رسوننش خونه‌اش و با خانوم همسایه، دورا، حرف می‌زنن. دورا می‌گفت که یک روز دیگه هم تو اوج گرمای چلّه‌ی تابستون، توی گاراژ پشت فرمون ماشین‌اش پیداش کردند که نمی‌دونسته چرا ماشین روشن نمی‌شه و خیلی کلافه شده بوده، هی داد می‌زده پس چرا این لامصّب راه نمی‌افته. ماشینش براش حکم بچه‌اش رو داشت و رانندگی هم عشقش بود. اون‌جا بود که با خانوم همسایه به فکر افتادیم براش یه کاری بکنیم. موضوع خیلی جدی شده بود ولی بقیه این‌طور فکر نمی‌کردند.
اون هیچ‌وقت ازدواج نکرده بود. همان اوا‌یل یک بار به شوخی گفت که خیلی‌ها دنبال من بودند ولی من دم به تله ندادم و هنوز مجردم و خیلی «الیجیبل» که شاید بشه همون دم بخت و برازنده خودمون ترجمه‌اش کرد. پشتش ریزریز می‌خندید و شکمش بالا و پایین می‌رفت. گفت که دکترای زمین‌شناسی داره و از همون اول افتاده توی خط اکتشاف نفت و خیلی سریع بارش رو بسته. سال‌ها پیش می‌تونسته بازنشسته بشه ولی در زندگی‌اش هیچ سرگرمی ‌نداشته به جز کارش. تو بهترین منطقه شهر خونه خریده و خونه‌اش الان پره از عتیقه‌های مادرش که بعد از مرگ مادر بهش رسیده. در سی سال گذشته هر روز ناهار را در باشگاه نفت خورده و شام را در کافه پسیفیک توی ‌هایلند پارک. گفت که در آشپزخانه‌اش هیچ‌وقت غذایی طبخ نشده و روی کابینت‌ها را هنوز کاغذ پوشونده.
هربار که به مطب می‌اومد ذره‌ذره از زیر زبونش یه چیزهایی درمی‌رفت. خیلی مشتاق بودم ‌بیش‌تر بشناسمش، برام یه موجود شگفت‌انگیزی بود که نم پس نمی‌داد.
با خانوم همسایه سعی کردیم کس و کارش رو پیدا کنیم. چند روزی طول کشید. یک آقای فامیل دوری پیدا شد که فهمیدیم با یکی از دوستانش وکالت تام دارند. آقای راجرز و خانومش را هم پیدا کردیم که سال‌ها امینش بودند و کارهای خونه رو رتق و فتق می‌کردند و قرار شد هر روز بهش سر بزنند.
مدتی تماس ما با آقای راجرز بود که حواسش بود نوبت‌های دکتر و سی‌تی‌اسکن و آزمایشش را سر وقت بره و تاکسی براش خبر کنه. بعد از مدتی آقای راجرز ناپدید شد. خانوم همسایه هم یهو غیبش زد. ظاهرا وکلا تصمیم گرفته بودند که باید رابطه این آقا با اون‌ها قطع بشه.
مدتی پ. پ سر وقت برای آزمایش‌هاش نمی‌اومد. ازش سراغ آقای راجرز و دورا رو گرفتم، ترش کرد و گفت اون‌ها نباشند بهتره. بعد شماره یک آژانس تاکسی‌رانی رو داد که زنگ بزنم و بگم بیان دنبالش. تلفن که زدم منشی تاکسی تلفنی اظهار ‌بی‌اطلاعی کرد و گوشی را قطع کرد. مونده بودم چه کار کنم. گفت که وقت سلمونی داشته و اون‌ها رو باید خبر کنم چون هیچ‌وقت دیر نرفته. شماره سلمونی رو یادش نبود. اسمش رو هم یادش نبود فقط می‌دونست سی و چند ساله که یک نفر موهاش رو کوتاه کرده. رفتم توی اینترنت گشتم و الله‌بختکی یک شماره رو گرفتم. پرسیدم چند ساله اینجا بازه و کسی رو دارید که ‌بیش‌تر از سی سال کارش سلمونی باشه؟ داشتند. سه نفر! گفتم شما کسی به نام پ. پ مشتری‌تونه؛ و ادامه دادم که من پرستارم و می‌فهمم اگر نمی‌تونید اطلاعاتی بدید منتها ایشون اینجا هستند و من می‌خواستم آدرس را مطمئن بشم. آقایی پای تلفن آمد و گفت پ. ساعت چهار و نیم وقت داشته. مطمئن شدم همون‌جاست. براش تاکسی خبر کردم و راهی‌اش کردم. تو این فاصله هم دکتر، خودش بدون ‌این که مزاحم من بشه دوتا مریض رو راه انداخته بود!
دفعه بعد که آمد، خونه را هم فروخته بودند و پ. پ به یک خونه سالمندان خیلی باکلاس و شیک منتقل شده بود. گفت که غذای اون‌جا باب طبعش نیست و همچنان به باشگاه نفت می‌ره. اما هر شب به کافه پاسیفیک که یکی از قدیمی‌ترین و گرون‌ترین رستوران‌های شهره نمی‌ره. گفت که گارسون قدیمی‌ اون‌جا هم بعد از سی سال، دیگه هر شب اون‌جا کار نمی‌کنه و منطقیه که اون هم هر شب به اون رستوران نره!
دیروز پرسیدم: «جشن شکرگزاری رو چی کار کردی؟»
گفت: «رفتم خونه‌مون در اُکلاهما.»
از فعل «رانندگی کردم» استفاده کرد.
گفتم: «رانندگی!؟ خودتون؟»
گفت: «بعله! خب البته که من دقت و سرعت قدیمام رو ندارم و راه یک ساعته رو سه ساعت می‌رم. ولی خب بقیه می‌بینند یه پیرمرد فس‌فسو پشت فرمونه، راهشون رو کج می‌کنند و می‌رند. فوقش هم بوق می‌زنند که من اون رو نمی‌شنوم.»
و ریزریز خندید.
گفتم: «من نمی‌دونستم شما هنوز اجازه رانندگی دارید؟»
گفت: «تا جایی که یادم میاد کسی نگفت نمی‌تونم رانندگی کنم!»
پرسیدم: «کی تو اُکلاهماست؟»
گفت: «پدر و مادرم. من تنها فرزند اون‌ها هستم.»
گفتم: «مگه اون‌ها زنده هستند؟ چند سالشونه؟»
گفت: «بله که زنده‌ان، من نود و یک سالمه‌. حتما اون‌ها بالای صد سالشون هست. آره، حتما به اندازه جهنم سن دارند…»
یادم آمد که عتیقه‌های مادرش رو به ارث برده بود!
چیزی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون و شروع به جست‌وجو در پرونده‌اش کردم: «پدر سال‌ها پیش در نود و سه سالگی به دلیل مشکل قلبی فوت کرده!»

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید