هیچوقت از خودم نپرسیدم كه هر سال، هر ماه و هر روز و هر ساعت چقدر پرداخت مىكنم به خاطر ندانمكاریهایم!
در سفر آخرم به ایران عزیز نه یك بار بلكه هر روز از خودم این سوْال را مى كردم ولى هیچوقت ننشستم که حساب كنم و ببینم چقدردقیقا به خاطر ندانم کاری هایم پرداخت کرده ام.
من فكر میكنم كمتر كسى هست كه اینكار را انجام داده باشد شاید به دلیل اینكه وقت نداریم یا بعد از هر اشتباه فكر میكنیم كه دیگر یاد گرفتیم و تكرار نخواهد شد اما باز هم یادمان میرود و همان داستان تكرار میشود.
درست یك روز بعد از رسیدن به ایران از خانه بیرون رفتم تا خرید مایحتاج را انجام دهم. اول به مخابرات رفتم كه خط تلفن و احیانا اینترنت را به خانه مان وصل كنند. روی صندلی مراجعه کنندگان نشستم. بعد از مدت كوتاهى كه نوبتم شد جلو رفتم و پس از سلام و خسته نباشى خیلى گرمى گفتم خانم ممكن است خط تلفن و اینترنت را به خانه ما وصل كنید. متصدی مربوطه که خانم میانسالی بود بدون تعارف فرمى به من داد و گفت: اول اینو پر كن!
من چون نمی دانستم که برای مراجعه به ادارات باید کارت شناسایی همراه داشت و نیز اطلاعات دقیقی درباره خانه مان نداشتم فرم را ناقص و نیمه تمام پر كردم و تحویل دادم.
خانم نگاه عجیب و غریبى به فرم نیمه پر كرد و گفت: اقا ادرس خونه كجاست؟
من جواب دادم ٢٢ بهمن.
اقا کجاى ٢٢ بهمن. شماره پلاکش چیه؟
– راستشو بخواین نمى دانم .
-شماره تلفن زیر اسمه خودتونه ؟
-والله نمى دانم
– كارت ملی ات همراهته ؟
– نخیر! من جواب دادم.
با نگاه ناراحت كننده و خسته ای كه بمن كرد متوجه شدم كه خانم حق داردو من ندانم کارم. فرم را از ایشان گرفتم و گفتم ببخشید خانم بر میگردم.
قبل از اینكه به خانه برگردم سری به سوپرمارکت سر راه زدم و یك شارج پنج هزار تومانی ایران سل براى تلفن دستی ام خریدم . به خانه که رسیدم متوجه شدم كه تلفن دستی من ایران سل نیست بلكه تلفن همراه اول هست!
استراحتی كردم تا شاید مغز ندانم كار من راه بیفتد. اما مثل اینکه فایده نداشت.
روز بعد كه از خانه بیرون آمدم با خودم گفتم امروز دیگر بهانه خسته بودن و جت لك و غیره را ندارم باید بیشتر كارهایم را بخوبى انجام بدهم ولى غافل از اینكه هنوز من با سیستم و ضوابط ایران آشنایی ندارم.
قبل از اینكه از خانه خارج شوم چك لیستم را تهیه کردم.
– الف : كارت شناساىی ( چك مارك ).
– ب: شمارهاى تلفن خانه و دستى خودم (چك مارك).
– پ: كارت بانكى و دفترچه بأنك (چك مارك ).
– ت: پول تو جیبى، هشتصد و پنجاه هزار تومان (چك مارك).
– ث: كارت اتوبوس ( چك مارك).
– ج: آدرس دقیق خانه (چک مارک).
وارد بأنك شدم و شماره نوبت را گرفتم و منتظر نوبتم نشستم. بعد از چند دقیقه بلند گوشماره ٣٩ را كه بمن تعلق داشت اعلام كرد كه به پای صندوق شماره ٣ بروم.
قبل از اینكه من خودم را به انجا برسانم سه نفر دیگر ظرف یك دهم ثانیه اقاى بانكى را أحاطه كردندو با هم باصدای بلند پرسشهایشان را از او آغاز کردند. من مادر مرده هم هاج و واج شماره خود را در دست راست بالا گرفته پشت سر ان اقایان ایستادم و گهگاهى هم دستم بعنوان اعتراض تكان مى دادم.
بعد از چند دقیقه متصدی مربوطه خطاب بمن گفت اقا شما بفرمایید.
من هم در جواب گفتم دو نفر دیگر هنوز اینجا هستند. ان دو نفر بجاى مامور بانک جواب دادند ما داریم فیشامون را پر مى كنی. گفتم: اقا برید یك جا دیگه پر كنید مه من هم بکارم برسم.
یكى از ان مشتریها كه داشت فیشش را پر میكردگفت اقا خودكارها به اینجا محكم بسته اند. ما خودکار همارهمون نیست. مجبوریم فیش ها را اینجا پر كنیم.
بالاخره من از متصدی مربوطه پرسیدم كه میخواهم حساب بانكى سپرده باز كنم گفت فرم را پر كن و مداركت و كارت ملى را بده تا حساب برایت باز كنم.
فیش را پر كردم این دفعه دیگر خیلى ازفرمی که روز قبل كه در مخابرات پر کرده بودم كامل تر بود و با قیافه آأمهای دانا و آگاه با صدایی حق بجانبى گفتم اقا بفرمایید.
مامور بانک فیش را گرفت و نگاهى با آن انداخت و گفت اقا شماره سرى شناسنامه ات را ننوشتى.
من گفتم نگاه کنید اینجا نوشته ام شماره ١٥ صادره از ناغان.
مامور نگاهی بمن انداخت گفت شناسنامه ات بده تا ببینم
گفتم اقا شناسنامه ام همراهم نیست.
با بی اعتنایی گفت شناسنامه ات كجاست برو بیارش.
گفتم نمى دانم كجاست فكر مى كنم نزد خانمم باشد.
سه نفراز كار كنان بأنك که آنجا بودند شروع كردند به خندیدن.
گفتم اقایان برای چه مى خندید كجای حرفم خنده داره بوده.بگویید تا منهم بخندم. یك نفرشان جواب داد اقا زنت شناسنامه ات را ازت گرفته كه یواشکی نرى زن بگیرى!
گفتم اى بابا یكیش هم از سر ما زیاد است مگر مغزم خراب شده؟
بهر حال دوباره به دلیل نداشتن شناسنامه و بدون اینكه كارى انجام داده باشم به خانه برگشتم از خودم كمى مأیوس شدم و با خود گفتم اقا من در اینجا هیچ نمى دانم سرزنش و بد و بیراه بسیار نثار خود كردم. در همین حال و احوال بودم كه دوست قدیمى ام اقاى صدرى بمن زنگ زد كه احوالم را بپرسد. ضمن صحبت گفت محمدى ماشین من اینجا هست این چند روزى كه ایران هستى استفاده كن . گفتم بابا من همه چیز اینجا انگار یادم رفته مخصوصا رانندگى در ایران كه هنر و مهارت می خواهد كه در من نیست. داستان بأنك و مخابرت را برایش توضیح دادم كه هم ایشان هم کلی خندیدند و خطاب بمن گفتتند: ده خره اینا كه كارى نداره چرا بمن زنگ نزدى كه بیام ببرمت و همه چیز را ظرف دو دقیقه شیر فهمت مى كردم.
گفتم اگر تو بودى چه كار مى كردى؟ گفت من با این ادارات هر روز كار دارم. هروقت میرم دنبال اینجور كارها سه تا فتوكپى از تمام مدارك لازمه مثل شناسنامه كارت ملى سند ازدواج با خودم می برم و تا ازم بپرسند سریع تحویل مى دم و كارم هم براحتى انجام میگیره.
وقتى رسیدم خانه بفكر فرو رفتم و با خودم حرف مى زدم كه من در ایران خیلى ندانم كارم. چند لحظه بعد به خاطرم رسید كه ندانم كارى من در همه جا همراهم هست و یادم آمد که حتى در امریكا هم در یک معامله سهام کلی پول از دست داده ام و چند سال پیش هم وقتی که منزل تازه ای خریدیم چند بار اشتباهی رفتم خونه قدیمم و وقتی که با کنترلم در گاراژ باز نشد تازه یادم اومد که………!!