زن از صبح سحر که بیدار شده بود، عین برج زهرمار بود. همینطور راه میرفت و غر میزد. انگار از دندهی چپ بلند شده بود. عاصی و پرخاشگر. صدای تق و توق ظروفی که مشغول شستن آنها بود، توی فضای خانه پیچیده بود. به یکباره در یک تصمیم آنی و جنونآمیز، ابر ظرفشویی را با عصبانیت انداخت کف سینک و بشقابی را که پُر از کف بود، پرت کرد به جایی که خودش نمیدانست به کجا خواهد رفت. بشقاب چرخی در هوا زد و افتاد روی موزاییکهای کف هال و دهها تکه شد. صدای جرینگ جرینگ تکههای بشقاب شکسته توی خانه پیچید. آنوقت، با بگو مگویی که از شب قبل بین او و همسرش اتفاق افتاده بود و عصیان از دردی که در دل داشت، فریادش بلند شد که: «دیگه نمیتونم. بسّه دیگه. عاصی شدم. درد تا ناف گلوم جمع شده. دنیا داره رو سرم آوار میشه. از خوابهای آشفته گرفته تا روح پریشونی که هر دم نفسم رو به لبم میرسونه. منم مثل هر آدم دیگهای آستانهی صبری دارم. دیگه کاسهی صبرم لبریز شده.»
نگاهی به همسرش انداخت و ادامه داد: «میخوام خودم رو از تو رها کنم. میخوام آزاد باشم. میخوام باری رو که سالهاست روی دوشم میکشم، به زمین بذارم.»
مرد که مشغول خواندن روزنامه بود، از گوشهی مبل سر برگرداند و گفت: «ای کاش زودتر گفته بودی! وگرنه نمیگذاشتم که این همه درد و عذاب را به دوش بکشی. زندگی ما هم مثل هر زن و شوهری فراز و نشیب داشته و دارد. بعضی وقتها حق است و بعضی اوقات از سر دیوانگی. خیلی وقته که رفتارت من رو آزار میده. کارمون به جایی رسیده که صبح رو سلام میگیم و شب رو شببخیر. باید قبول کنی این باری رو که به دوش میکشی یه اتفاق بود و تموم شد. من هم تا حالا حتی یه بار هم که شده اون رو به روت نیاوردم. متاسفانه، تو با رفتارت نه با من، بلکه با خودت در حال جنگ هستی! تو اسیر افکار کهنهای هستی که مثل خوره افتاده به جونت.»
زن گفت: «دیگه اعصاب و روانی برام نمونده. شبا با اضطراب میخوابم و صبح با التهاب و دلشوره بیدار میشم. وقتی به صورت تو نگاه میکنم، خاطرات غمانگیز گذشته بیشتر به سراغم مییان. میخوام از نگاه سنگین تو فرار کنم. میخوام این چند صباحی مونده از زندگی رو با دردهایم تنها باشم.»
مرد گفت: «به نظرم، تو احتیاج به یه دکتر روانشناس داری. احتیاج به درمان داری.»
زن گفت: «هرگز. هرگز از من نخواه که راز دلم رو با کسی در میون بذارم.»
مرد گفت: «یعنی آن قدر از من خسته شدهای که حتی نگاه من تو رو رنج میده؟ واقعا برات متاسفم. ای کاش زودتر میگفتی، یا زودتر میفهمیدم. وگرنه حتی یه لحظه هم دریغ نمیکردم.»
زن گفت: «دست خودم نیست. گذشتهام رهام نمیکنه. مثل سایه همیشه تعقیبم میکنه.»
مرد گفت: «آیا فکر میکنی، به قول خودت با رها شدن از من، آرامش به زندگی تو برمیگرده؟»
زن گفت: «درد من تو نیستی. تو در حقم تا تونستی مهربونی کردی. درد من سایهایست که از تو بالای سرم خیمه انداخته و رهام نمیکنه.»
مرد گفت: «نگاه من از همون روز اول، نگاهی عاشقانه بود که هنوز هم بعد از این همه سال برام همون هستی که بودی. این تو هستی که نمیتونی خودت رو از گذشتهی دورت رها کنی. اگه با نبود من آرامش به زندگی تو برمیگرده، این احمقانه است که سر بار تو باشم.»
زن گفت: «انگار تو هم منتظر بهانهای بودی؟»
مرد گفت: «مگه نمیگی که از زندگی عاصی و خستهای که حتی نگاه من تو رو رنج میده؟»
زن گفت: «گفتم و حالا هم بازم میگم. اما تو هم انگار منتظر فرصتی بودی تا حرف دلت رو بگی.»
مرد گفت: «حرف دلی در کار نیست. وقتی یکی از زندگی عاصیه، باید کمکش کرد که از عذاب کشیدن رها بشه.»
زن گفت: «بله گفتم. اما نگفتم که از تو خستهام. من فقط احساس میکنم که احتیاج به هوایی تازه دارم. میخوام از سهم خودم نفس بکشم.»
مرد گفت: «بازم میگم، ای کاش زودتر میفهمیدم. تا هرچه زودتر خونه و هوای اون رو برای نفس کشیدنت رها میکردم.»
زن پس از چند لحظه سکوت اشکهایش جاری و بر گونههایش سرازیر شدند. با گریه گفت: «از دستم عصبانی نباش و من رو توی تنگنا نذار. تو هیچ تقصیری نداری. درد، درد منه و آن هیولای ذهنی من که تار و پودم رو به اسارت گرفته!»
مرد گفت: «از دست تو عصبانی نیستم و تو رو در تنگنا نمیذارم. هنوز در وجودم معرفت نمرده. شریک زندگیام هستی. اما احساس میکنم از این به بعد، زندگی کردن با تو بار سنگینیه که نمیخوام اون رو به دوش بکشی. شاید با نبودن من، گذشتهی تلخ را فراموش کنی و به زندگی آرامیبرسی.»
زن دیگر طاقت نیاورد. گریهکنان رفت و به اتاقش پناه برد.
آن روز را هر دو به سختی و با ناراحتی سپری کردند. شب که شد، زن شب بخیر گفت. مرد نیز شب را در اتاق کارش گذراند.
***
صبح که شد، زن با سردرد عجیبی از رختخواب بیرون آمد. تا پاسی از شب بیدار مانده و با خود کلنجار رفته بود. از حرفهایی که زده بود ناراحت بود. به یاد روزهایی افتاد که مرد زندگیاش چه فداکاریهایی که در حقش روا داشته بود. با خود گفت، ای کاش همان روز مرده بودم. از نگاه او خجالت میکشم. هرچند که نگاهش همیشه پر از مهربانی است. آن گاه نگاهی به اطراف انداخت، متوجه شد که شوهرش در رختخواب نیست. از اتاق بیرون آمد و به طرف آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند. سکوت مطلقی فضای خانه را فراگرفته بود. برگشت و به سراسر خانه نگاهی انداخت. خانه سوت و کور بود. از مردش خبری نبود. او را صدا کرد. صدایی نشنید. به اتاقها سرک کشید. اثری از او نبود. چشمش به یادداشتی افتاد که به آینه چسبیده بود. یاداشتی که بوی خداحافظی میداد. احساس سستی کرد. دستهایش یخ زدند. انگار هیچ خونی در رگهایش جاری نیست. تنش شروع به لرزیدن کرد. توان ایستادن نداشت. گوشهای نشست. ضربان قلبش تندتر شد. به هر کجا که نگاه میکرد، اثری از او دیده میشد. صورتش را در دستهای خود گرفت و گریه را سر داد. چند لحظهای بدین منوال گذشت. آرام که شد، برخاست و به اتاق مرد رفت. همه چیز مرتب و منظم بود. نامهی دیگری توجه او را جلب کرد. نشست و شروع به خواندن کرد.
***
توی خیالم بودی که زنگ در را شنیدم. در را که باز کردم تو بودی. چشمانت گریان بود. تو را به داخل دعوت کردم. دو دل بودی. نمیدانستم چرا؟ فکر کردم که شاید میترسی. اصرارت نکردم. اما بالاخره آمدی و پشت به در ایستادی. اشکریزان گفتی، احمد تصادف کرد! رابطهات را با احمد میدانستم.
روزی که در سالن انتظار نشسته بودم تا درهای سالن باز شوند، تو را دیدم که دست در دست احمد وارد سالن شدید. گوشهای ایستادم تا دیده نشوم. احمد دوست مشترکمان بود. هر سه همکلاسی بودیم. همان روز قلب من شکست. آخر من هم خاطر تو را میخواستم. هرچند که هیچوقت فرصت آن را نیافتم، یا به خاطر کمرویی دیوانگی کردم که عشقم را به تو ابراز نکردم. اما همیشه سعی کردم که با رفتارم منظورم را به تو برسانم. راستش فکر میکردم که متوجه شدهای که دوستت دارم.
تعارف کردم که بیایی و بنشینی. برایت یک فنجان چای آوردم. هنوز چشمانت گریان بود. بدون مقدمه گفتی، حامله هستی. و من مات و مبهوت ایستادم و به تو خیره شدم. نمیدانستم که چه باید بگویم. فقط سکوت کردم. اما در درونم فریاد بود.
گفتی، بچه از احمد است. باور نکردم. احمد را سالها بود که میشناختم. کسی نبود که به خاطر هوا و هوس بیگدار به آب بزند. گوشهی مبل روبرویت نشستم و سرم را در دستهایم گرفتم. تو ادامه دادی.
-: «قرار بود ازدواج کنیم. یک شب که با هم بودیم، از من تقاضای ازدواج کرد. من هم بین تو و او مانده بودم. میدانستم که او هم مرا دوست دارد. نگاهش مرا گرفتار کرد و من بیاراده تقاضای او را قبول کردم. دوست و همکلاسی هر دوی ما بود. او هم مثل تو بچهی خوبی بود. قرار گذاشتیم که با خانوادهاش صحبت کند و مراحل بعدی را طی کنیم.
آن شب، نمیدانم چرا خام شدم! با هم بودیم. به آپارتمان او رفتم. او مرا در آغوش گرفت و بوسید. اولین باری بود که پسری مرا میبوسید. برای یک لحظه از خود بیخود شدم و او مرا بیشتر و بیشتر بوسید. وقتی به خود آمدم که کار از کار گذشته بود.»
«او مرا دلداری داد و گفت نگران نباش. همین روزها ازدواج خواهیم کرد. و من از پیش او با اشک و یک دنیا بیم و امید به خانه رفتم.»
***
وقتی توی سالن سینما تو را با او دیدم، قلبم به درد آمد. پیش خود گفتم که تو چقدر بیعاطفه بودی که میدانستی تو را دوست دارم، ولی باز به سراغ دیگری رفتی. از فیلم هیچ نفهمیدم. چند صندلی عقبتر نشسته بودم. تمام فکر و حواسم به شما بود. میدیدم که گهگاهی بوسهای به هم رد و بدل میکردید. فیلم را نصف و نیمه رها کردم و از سینما خارج شدم. با خودم کلنجار میرفتم. خودم را سرزنش کردم که تو را از دست دادم. از احمد گلهای نداشتم. او زرنگتر بود و مثل شکارچی در کمین صید، تو را از من قاپید. به خودم نهیب زدم و گفتم، بس کن. مبارکشان باشد.
پس از ساعتها پرسه زدن در خیابانها به خانه برگشتم. حوصله هیچکس و هیچچیز را نداشتم. رفتم و در کنار پنجره ایستادم. نگاهم را به قلهی دماوند دوختم. نمیدانم چرا وقتی به قله دماوند نگاه میکنم آرامش پیدا میکنم.
***
چایت سرد شد. رفتم و چای دیگری برایت آوردم. این بار آن را با چند جرعه سر کشیدی. حس کردم که چقدر به این چای احتیاج داشتی. رفتم و چای دیگری برایت آوردم. ادامه دادی: او در بیمارستان است و وضع خوبی ندارد. دکتر گفت، زنده ماندنش دست خداست.
و تو دوباره گریه کردی و گفتی: «حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ به خانوادهام چه بگویم؟ بدبخت شدم.»
گفتی: «تنها کسی که به فکرم رسید، تو بودی که راه افتادم و پیش تو آمدم.»
تو را آرام کردم. با هم به بیمارستان رفتیم. او را از پشت شیشه دیدیم. پدر و مادرش نیز آنجا بودند و اشک میریختند. همدردی کردیم و اشک ریختیم. اشک من به خاطر دوست از دسترفتهام بود. اما اشک تو از درد درونت بود. احمد فوت کرد و سوم و هفتمش نیز گذشت و تو ماندی و باری که در دل داشتی.
دوباره به خانهام آمدی. و این بار از من کمک خواستی. هر کاری که از دستم برمیآمد برایت انجام دادم. تو را پیش دکتر بردم. ترسیدی و گفتی: «نگران آبروی خانواده هستم.»
گفتی: «وقتی دیگر دختر نیستم، چطور میتوانم در آینده ازدواج کنم؟»
اسیر قید و بندهای دست و پا گیر اطرافت بودی.
اعتراف میکنم که دلم برایت سوخت. برای دختری که ملکهی ذهنم بود و حالا روبهرویم نشسته و اشکهایش دلم را ریشریش میکند. مثل دفعه قبل یک فنجان چای برایت ریختم و تو را به آرامش دعوت کردم.
آن روز دوباره رفتم و در کنار پنجره ایستادم. نگاهم را به قله دماوند دوختم. کاملا سفید بود. مثل یک عروس زیبا شده بود. نمیدانم چرا!؟ هیچوقت هم دلیلش را نفهمیدم. اما یک چیز همیشه توی دلم میجوشید. و به فکر وادارم میکرد. مثل همین کوه که درونش پر از جوشش است. احساس میکنم، وقتی به آن نگاه میکنم، با من حرف میزند. او بارها به من قوت قلب داده است. در دلم تکرار کردم؛ کاملا سفید. مثل یک عروس. با لبخندی در درونم، از کنار پنجره بازگشتم و روبهروی تو نشستم. تصمیم خودم را گرفته بودم. قلهی دماوند به من گفته بود. به تو گفتم: «حاضری با من ازدواج کنی؟»
نگاهت را به زمین دوختی. چند لحظه گذشت. سر را بلند کردی و به من خیره شدی. سوال کردی: «آیا تقاضای تو از روی ترحم است؟»
جوابت دادم: «چنین قصدی نداشتم. تو خودت میدانی که دوستت داشتم و دارم. اما چه کنم که دیگر خیلی دیر شده بود و تو از آنِ احمد شده بودی.»
در آن لحظه من با تمام وجودم راضی بودم. چون احساس میکردم که پشتم به کوه است. میدانستم که دماوند تکیهگاه من خواهد بود.
وقتی پیشنهادم را به تو دادم، حس کردم که بر سر دوراهی گیر کردهای. پرسشم را تکرار و تصمیم را به خودت واگذار کردم. از پیشم رفتی و مرا در انتظار گذاشتی. روز بعد بود که موافقت خود را حالا به هر دلیل، اعلام کردی. و گفتی: «امیدوارم که از روی ترحم و به خاطر آبرویم این تقاضا را نکرده باشی؟»
در دلم خوشحال شدم. با همه ندانمکاریهایی که کرده بودی، به خودم قول داده بودم که تا ابد یار و یاور خوبی برایت باشم که فکر میکنم، بودم و در تمام سالهای بعد از آن هم حامی و همراهت بودم. صبرم را چند برابر کردم تا گذشته را فراموش کنی. اما دیگر نمیشود قبول کرد که در چشمانم نگاه کنی و بگویی؛ «بسّه دیگه. عاصی و خسته شدم. دیگه این زندگی رو دوست ندارم. میخوام تنها باشم.»
ای کاش زودتر حرف دلت را زده بودی. به همان کوه قسم، هرگز نمیگذاشتم که بیش از این درد بکشی. رهایت میکردم تا رها و آزاد باشی. نمیدانم از چی و از کی خستهای!؟ از عذاب وجدان یا از روزی میترسی که پسرت بفهمد و آن ارزش مادر بودن را از تو دریغ کند.
امروز باز هم رفتم و کنار پنجره ایستادم. لحظهی خداحافظی با تو فرارسیده بود. نگاهم را به قلهی دماوند دوختم. حسم به من میگفت که به او احتیاج دارم. میدانم که در کنار او آرامش خود را به دست خواهم آورد. این را اطمینان دارم.
***
مرد با کولهباری که بر دوش داشت، راه قله را در پیش گرفت. از آن پس دیگر خبری از او به دست نیامد. او هرگز به خانهاش بازنگشت.
دالاس فوریه 2016
بازنویسی: فوریه ۲۰۱۸