جعفر میان‌آبی (جی‌جی): مطب خانم دكتر

چند روزى بود كه گه‌گاهى سرمان گیج می‌رفت. صبح كه آن را از متكا بلند می‌كردیم اطاق عین فرفره دور سرمان مى‌چرخید. چشمانمان هم سیاهى می‌رفت. با ترس‌ولرز به دست‌شویى مى‌رفتیم، می‌ترسیدیم كه آنجا بیفتیم و آبرویمان برود. گفتیم اگر چنین اتفاقى بیفتد، خواهند گفت، خدا آخر و عاقبت فلانى را بخیر كند، توى دستشویى افتاد و مُرد. بعضیها هم خواهند گفت كه آنقدر گناه کرد كه كلاهش پس معركه است. یارو حتما به جهنم خواهد رفت. اهالى خانه نگران بودند.یكى مى گفت، احتمالا از گوش شماست. بهتر است كه پیش دكتر گوش و حلق وبینى بروید. دیگرى مى گفت، فكر میكنم، چربى خون شما بالاست. آخرینشان هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
باباجون هیچ ات نیست، همه اش تقصیر شناسنامه است.
به این آخرى گفتیم
اى ول دارى ، تو یكى راست میگى. همینه، خود خودشه. وگرنه ماكه چیزیمان نیست. بالاخره پیرى هم كمى ادا و اصولش را به آدم نشان میدهد
خانم مربوطه گفت، با همه این حرف ها بهتره كه وقت بگیرى و سرى به دكتر
بزنى. خداى ناكرده، اتفاقى برایت نیفته. گفتیم- خانم جان ، از قدیم و ندیم گفته اند، بادنجان بم كه آفت ندارد.
خانم مربوطه گفت
باز هم كه قپى آمدى اكبرى. بادنجان هر كجا كه باشى، وقتى آفت میخواد بیاد، خودش راهشو پیدا میكنه. گفتیم
خانم جان، خودت مى دیدى كه باغچه خانه را از مش قربون هم بهتر بیل میزدیمخانم مربوطه گفت
مى زدى . حالا چى، الان كه یكى دوسالی ست، كنگر خورد ى و لنگر انداختی
كارت شده اینكه شب و روز نشسته اى و داستان ام كلثوم براى خودت مینویسى.
گفتیم، اى بخشكى شانس. خیلى ممنون از این همه تشویق. اگر تو را نداشتیم
چكار مى كردیم . و ادامه دادیم، خانم جان خودمانیم، خوب زدى بما. دست شما درد نكند.
خانم جان دید، تند رفته. ترمز را كشید و گفت
– حالا ناراحت نشو اكبرى، بابا شوخى كردم . پا شو تا دیر نشده، تلفن كن و
وقت بگیر، برو دكتر و ما رو از نگرانى بیرون بیار . ببین، اكبرى تورو بخدا یك كمى
مواظب سلامتى خودت باش. چند هزار بار بتو گفتم كه كمتر این كله پاچه ى
لامصب رو نریز تو اون خندق بلا . بارها گفتم، اینقدر این غذاهاى چرب و چیلی رو
نخور. آخه یه كمى هم به جون خودت رحم كن
نصیحت خانم مربوطه را گوش كردیم و وقت گرفتیم . فردا شد و كفش و كلاه
كردیم و رفتیم مطب دكتر. نشستیم و تمام داستان را براى خانم دكتر تعریف
كردیم. پس از كلى سوأل و جواب، بالاخره دستور داد از ما خون و ادرار گرفتند.
آنهم چه خونى. سوزن را كرده بودند توى دستمان، همینطور خون ما را عین دراكولا
مى مكیدند، نه ،یك لوله ى شیشه اى، نه دوتا، نه سه تا بلكه چهارتا ازآن لوله ها را
پر كرد و یك آب نبات دستمان داد و گفت:
بسلامت.
قرارمان براى نتیجه آزمایش به هفته بعد افتاد. سرتان را درد نیاوریم هفته بعد
شد و ما به مطب خانم دكتر رفتیم. طبق معمول بعد از مدتى انتظار، خانم
دكتر با ورقه اعمال ما وارد اطاق شدند. سرى تكان داد و گفت:
متاسفانه وضع چندان خوبى ندارید. خیلى زود تر از اینها مى بایستى بفكر
سلامتى خودتون می بودید. خلاصه كاغذ نتیجه را بدست گرفتندو شروع كردند به
اینكه:
كلسترول شما خیلى بالاست. قندتون از میانگین بالاتر است. فشار شما هم
كه بالا بود. كلسترول خوب شما هم متاسفانه پایین است. به شوخى گفتیم
خدا را شكر كه این یكى پایین است. دكتر با تعجب نگاهى همانند نگاه عاقل
اندر سفیه بما انداخت و گفت
اتفاقا، این یكى باید بالا نشان داده مى شد. گفتیم
خانم دكتر، خواستیم در مورد این یكى مزاحى كرده باشیم. ختم كلام ، نتیجه
آزمایش خون ما رضایت بخش نبود. بعد از كلى نصیحت و راهنمایی، نسخه اى
دادند و گفتند یك ماه دیگر بیایید تا ببینم اوضاع و احوال شما در چه وضعى
است. ضمنا گفتند، باید هر روز پیاده روى داشته باشید. گوشت قرمز
نخورید. میوه جاتى كه قند آنها زیاد است كمتر بخورید. سعى كنید شیرینى
جات خیلى كم بخورید، یا اصلا نخورید. از خوردن غذا هاى چربى دار
پرهیز كنید. از خوردن انواع و اقسام مشروبات الكلى خود دارى كنید.
حتما سیگار نكشید. سعى كنید بجاى گوشت قرمز، مرغ و ماهى و حبوبات
بخورید. در خوردن سبزیجات آب پز كوتاهى نكنید. از مصرف روغن تا
مى توانید پرهیز كنید. رو كردیم به خانم دكتر و بشوخى باو گفتیم
– خانم دكتر میدونى چىه ؟ خانم دكتر گفت
چىه . گفتیم
– حقیقتش را بخواهید، با این حرف هایی كه شما تحویل ما دادید . خیالمان را
راحت كردید . خب، یك دفعه بگویید، برویم سرمان را بگذاریم زمین و كپه لالا كنیم
وبمیریم. خانم دكتر خندید و گفت:
نه جانم، خدا نكند كه بمیرید. اما اگر با این شرایطى كه دارید، بفكر سلامتى
خود نباشید. احتمال سكته كردن شما زیاد است. آنوقت چیكار مى خواهید بكنید.
وقتى فلج و علیل و ذلیل شدى و دیگر نتوانستى راه بروى و تو را روى چهار
چرخ گذاشتند و این طرف و آن طرف بردند. این یعنى اینكه بقیه عمرت را ذلیل
شده اى. گفتیم:
خانم دكتر، خدا نكند. شما كه بند دلمان را بریدید. ما را با این حرف ها بیشتر
بطرف سكته هل میدهید. خدا آنروز را نیاورد كه ما محتاج این و آن یا سر بار كسى
باشیم. گفتیم، ترجیح میدهیم بمیریم تا اینطور پیش دیگران خوار و ذلیل نباشیم.
خودمانیم، حسابى ترسیدیم . توى مغزمان فلجى را جلوى چشمانمان مجسم
كردیم. تو دلمان گفتیم:
بابا راستى راستى این دكترها هم خوب بلدند زهره آدم را بتركانند. خلاصه
خانم دكتر، آنقدر بافت و بافت و بافت تا ما را ببخشید زهره ترک كرد.
بارى بهر جهت، سرتون را درد نیاوریم بر گردیم به قضیه ى
مریضى ما و حرف هاى خانم دكتر. آقا ما با لب و لوچه اى آویزان از مطب بیرون
آمدیم و با حالى گرفته و دمغ به طرف خانه براه افتادیم.
میدانیم چه فكر میكنید. حالا لازم نیست كه بپرسید، چرا رفتیم پیش خانم دكتر و
نرفتیم پیش آقاى دكتر، كه البته این هم خودش داستان مفصلى دارد كه یك روزى
برایتان تعریف خواهم كرد. فقط این را تا اینجا داشته باشید، كه فقط اتفاقى این
مسأله پیش آمد.
***
وقتى رسیدیم به خانه، خانم مربوطه گفت:
هان،ا كبرى خیر باشد، شیرى یا روباه؟ چه خبر از خانم دكتر؟ گفتیم :
خانم جان، خانم دكتر كه حال خودش خیلى خوب بود. ، حال خودمان خراب است.
داریم میمیریم و خودمان خبر نداریم. خانم مربوطه گفت:
آخى بازهم كه تو دارى از گشنگى میمیرى ، الان نهار حاضر مى شه. نمیر تا
سفره رو پهن كنم. گفتیم:
نه خانم جان، این دفعه دیگر فرق میكند. خانم دكترگفت، فاتحه ات خوانده ست
چندان اوضاع و احوال خوبى ندارید . خانم مربوطه دلواپس شد و پرسید:
چى شده اكبرى؟ ما را نتر سون . آیا نتیجه خون تون خیلى بد بود؟ گفتیم:
چه جور هم، چیزى نمانده بود كه پرستار را صدا كند و بگوید، بروید دو متر پارچه
چلوار سفید بخرید و بیاورید، كه این آقا دارد همین جا میمیرد. خانم مربوطه زد
زیر خنده و گفت
بابا اكبرى، مارا سكته نده. این قدر هم از این شاخه به آن شاخه نپر، راست
و حسینى بگو دكتر چى گفت. نشستیم روى صندلى و عین خانم دكتر گفتیم:
كلسترولم بالاست. قندم بالاست. فشار خونم هم بالاست. خانم مربوطه حرف
ما را قطع كرد و گفت
خدا را شكر كه دكترت خانم بود، وگرنه…حرف او را قطع كردیم و گفتیم
از امروز باید روزى یك ساعت پیاده روى داشته باشیم. خانم مربوطه یك
چاى داغ با ظرف پر از خرما را گذاشت جلویمان. گفتیم:
خانم دكتر ما را از خرما خوردن هم منع كرده است. بهش گفتیم كه خانم دكتر
قند ما كه تو ورقه ى آزمایش ٨٩ را نشان میدهد. میگوید:
بله شما درست میگید، اما وقتى اورج خون شما كه همان ( a1c) است بالاى
( ٦ ) است. این علامت خوبى نیست. براى همین، از این ببعد باید سعى كنید
مصرف انواع و اقسام شیرینى جات و حتى خرما را به حد اقل برسانید. گفتیم
خانم دكتر این یكى رادیگر از ما نگیرید. با خرما دیگر شوخى نداریم. ما
بدون خرما، ده شاهى هم نمى ارزیم . خنده اش گرفت و گفت
پس باید روزى دو بار و هر بار یك ساعت پیاده روى داشته باشید. نگاهى به خرما
انداختیم بعد نگاهى هم به خانم مربوطه كردیم و گفتیم، میدونى چى، خانم جان؟
خانم جان گفت
هان، چى؟ گفتیم
میدونى چكار كنى ؟ گفت
نه، نمیدونم. گفتیم
اصلا بهتره آن شیشه ى ارده را از توى كمد برایم بیاورید تا ما امروز براى آخرینبار با خوردن نیم كیلو از این خرماى ناب، حسابى شكمى از عزا در بیاوریم
به جان شما نه، بجان خودم نیم كیلو شاید هم بیشتر را زدیم و چایی را هم پشتسرش نوش جان كردیم . شدیم توپ توپ، گفتیم
این شد زندگى. بعد به خانم مربوطه گفتیم
تا شما سفره را بیندازید، ما هم برویم یك دست و صورتى بشوریم و برگردیم.
***
فردا صبح پا شدیم و سه عدد تخم مرغ را نیمرو كردیم و زدیم به بدن و بعد هم یك
چایی شیرین تازه دم را رفتیم بالا و راه افتادیم بطرف داروخانه و بعدش هم
رفتیم و مشتى سبزیجات و خرت و پرت خریدیم و برگشتیم به خانه، گفتیم
خانم جان از امروز، براى دو روز سبزیجات آب پز شده و دو روز هم سوپ
عدس و بقیه روز ها را هم بالاخره یك خاكى بر سرمان خواهیم ریخت
از آن روز شروع كردیم به دارو خوردن و یك ماه تمام، آنقدر سبزیجات و
انواع سوپ هاى بدون گوشت را خوردیم و راه رفتیم تا شدیم شكل مقوا
قیافه مان عین مریض احوال ها شده بود. هر كه ما را میدید، میگفت
چى شده اكبرى مریض هستى. جواب میدادیم، نه جانم، توى رژیم هستیم
یكى از دوستان هم مزه انداخت و گفت
اگر توى رژیم هستى، پس اینجا چه كار میكنى. گفتیم
دوست عزیز خوب زدى بما، یكى طلبت. منظور ما این بود كه توى رژیم غذایی
هستیم. یك ماه گذشت و روز ملاقات ما با خانم دكتر فرا رسید. دو باره آزمایش
خون دادیم و نتیجه آن شد كه خانم دكتر گفت:
كلسترول شما، اى بدك نیست. هنوز باید روى آن كار كنید. فشار خون شما هم
خوب است. سعى كنید بهمین وضع آنرا نگهدارید. اما كلسترول خوب شما هنوز
پایین است. قندتون رو هنوز باید كنترول كنید . گفتیم:
خانم دكتر ما را كه از خرما خوردن محروم كرده اید. میوه جات هم كه پر از مواد
قندیست و نباید بخوریم. وقتى هم كه میخوریم كلى پیاده روى میكنیم تا از پا
مى افتیم. دیگر چه كارى باید بكنیم ؟ قیافه مان شده عینهو اسكلت مرده ها.
با لبخندى گفت:
شوخ طبع هم كه هستى. گفتیم:
نه والله خانم دكتر، خودتان ببینید، حسابى لاغر و مردنى شدیم. كاغذ را ورق
زد و گفت:
كلسیم خون شما هم زیاد شده است. احتمالا تیرویید شما هم خوب كار نمیكند.
دفعه بعد آزمایش تیرویید را هم انجام خواهیم داد. همین طور كه به ورقه آزمایش
نگاه میكرد. گفت:
اما یكى از نتیجه هاى خون شما خیلى خوب نشان داده میشود. گفتیم:
خدا را شكر كه بالاخره یك چیز خوبى تو خون ما پیدا شد. چى هست
خانم دكتر؟ خانم دكتر گفت:
p s a خون شما خیلى پایین است و این براى سلامتى شما بسیار عالى
است. آقا ما كلى خجالت كشیدیم و رنگ و وارنگ شدیم . اما تو دلمان گفتیم،
بنازیم به این psa . حد اقل این را میدانیم كه كار كار خرما ها بود….

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل