تا چشم کار میکرد برهوت بود. فقط درختچههای کاکتوس کوتاهی اطراف جاده روئیده بودند. مینیبوس قارقارکنان دور میشد. هیچ جنبدهای به چشم نمیخورد. در جادهای فرعی پیاده راه افتادیم. سنگینی چمدان، که پر بود از لباس و یازده جفت کفش مجلسی و غیرمجلسی، کلافهام کرده بود. چرخهای چمدانها هم در اثر برخورد با سنگ و کلوخ کف جاده کنده شده بودند. غرغرکنان به پرهام گفتم: «حالا واقعاً این همه کتاب و جزوهای که چپوندی توی این چمدونها لازم بود؟» پرهام به روی خودش نیاورد و همچنان هنهن کنان به راه رفتن ادامه میداد. البته گاهی برای نفس تازه کردن میایستادیم، از قمقمهی فلزی و فکسنیمان آب میخوردیم، دهانمان را با آستین پاک میکردیم و دوباره راه میافتادیم. نور مستقیم آفتاب بدجوری توی چشممان بود. بالاخره جایی از دور پیدا شد. یک عالمه صندوق صدقه کنار هم ردیف شده بودند و یک تابلویی هم کنارشان بود. روی تابلو با خط درشت نوشته بود: «به روستای شهیدپرور آرلینگتون خوش آمدید.» زیرش هم با خط ریزتر: «ورود خارجی ممنوع!» پرهام که به تابلو مات مانده بود، با صدایی لرزان گفت: «فکر کنم اینجاست.» خواستم بگویم: «چی؟ این بود…» آب دهانش را قورت داد و سریع گفت: «ببین، میگن ولی دانشگاهش خیلی خوبه. بیا اول بپرسیم کجاس.»
شهر تقریباً خالی بود. توی خیابانهای عریضش پرنده پر نمیزد. فقط وسط یک خیابان خاکی و پهن دو کابوی، دور از هم، دیده میشدند. انگار میخواستند دوئل کنند. یک زن درشت اندام و جوان با حجاب برتر یا همان چادر خودمان هم روی اسب نشسته بود و مردها را به دقت تماشا میکرد. از موقعیتِ قرار گرفتنشان نسبت به هم حدس زدم باید موضوع مثلث عشقیای، چیزی در میان باشد. مردهای گردنسرخ با پوست آفتاب سوخته، هر کدام سیگار برگی گوشهی لب داشتند. به نظر من اگر در چنان موقعیت حساسی سیگار نمیکشیدند، خب بهتر بود، اما… زن بندهای کلاه کابوییاش را زیر چانه محکم کرده بود و گاهی با چکمههای بلند چرمیای که از زیر چادر بیرون زده بود، ضربههای کوچکی به پهلوی اسب چموشش میزد. خواستم بپرسم: «خانم گرمتون نیست؟» اما فکر کردم اصلاً وقت خوبی برای این سوال نیست. انگار حوصلهی زن سررفته بود و فکر میکردی منتظر است مغز یکی از مردها بترکد و آن یکی، یعنی برنده، او را بیندازد روی کولش و با هم در غبار به سوی آیندهای نامعلوم بتازند. حساسیت موقعیتشان را درک میکردم و واقعاً نمیخواستم مزاحمشان بشوم، اما خب… بالاخره باید آدرس را از کسی میپرسیدیم. مردها با شمارش معکوسِ زنِ حجاب برتری یک قدم دیگر از هم دور شدند. من هم جرأتم را جمع کردم، یک قدم جلو گذاشتم. پرهام خواست مانع بشود که با حرکت دست بهش فهماندم که: نه. عدد نُه گفته شد. آب دهانم خشک شده بود. پاهام میلرزید. زن با صدایی اکودار، گفت: «خب، شد که بشه…» تک سرفهای کردم و بیدرنگ کاغذ آدرس را به جلوی مردها گرفتم و گفتم: «!Excuse me brothers»
هر سه همزمان برگشتند. ناگهان زمان متوقف شد. مگسی وزوزکنان به آرامی از جلوی صورتم رد شد. صدای قلبم را میشنیدم. میتوانستم چشمهای ریز و تهدیدکنندهی مردها، نگاه نافذ زن حجاببرتری، چشمهای وحشتزدهی پرهام و حتی نگاه پر از «غلط کردم» خودم را، در کادرهای کوچک مستطیلی شکل در هوا ببینم. ناگهان یکی از کابویها-که لابد نامردتر بود- چرخید و با حرکات آهسته و کش آمدهای هفتتیر را بیرون کشید و «بووووم.»
هواپیما تکان شدیدی خورد. یک چشمم را به سختی باز کردم و پرسیدم: «تو خشکی سقوط میکنیم یا تو آب؟» پرهام داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. «روی اقیانوسیم. نگران نباش. افتادیم تا اونجا شنا میکنی.» با خودم فکر کردم من که شنا بلد نیستم، اما حوصله نداشتم یادآوری کنم. سر را تکان دادم و دوباره چشمانم را بستم.
حساب کردم پانزده ساعت و یک ربع بود که خوابیده بودم و تلاشم برای دوباره خوابیدن بیهوده بود. پانزده ساعت پیش که هواپیما بلند میشد، من داشتم خودم را سرزنش میکردم که چرا کنار پنجره ننشستم. قاعدتاً در آن لحظهی حساس باید بغض آلود به بیرون نگاه میکردم و یک جملهی تاثیرگذار زیر لب میگفتم تا حال و هوای از کرخه تا راینی صحنه حفظ شود. در همین فکرها بودم که زن هندیای که صندلی آنطرفم نشسته بود دولا شد. ملحفهی سفیدی روی سرش انداخته و بیهوش شده بود. در تمام طول پرواز طوری از جایش تکان نخورد که تمام آن ساعتها مطمئن بودم مرده. حتی گریهی یکبند یکی دوتا نوزاد توی هواپیما که به صورت برنامهریزی شده و شیفتی گریه میکردند و فضا را شبیه اتوبوسهای ترمینال جنوب کرده بودند هم باعث بیدار شدن زن نشد. پس منی که بین دو صندلی گیر افتاده بودم، مجبور بودم تمام آن پانزده ساعت را بخوابم، وگرنه آنقدرها هم خوابآلو نیستم. البته این را هم باید بگویم که یک جور خاصی هوشیار هم بودم. مثل مادری که اگر خواب هفت پادشاه را هم ببیند با صدای گریه نوزادش از جا میپرد. من هم دقیقاً با شنیدن صدای تکانهای میز چرخدار غذا، حتی از ده ردیف جلوتر ، همین عکس العمل را نشان میدادم. قبراق و آماده مینشستم تا وقتی مهماندارهای زیبا و جوان به ردیف ما میرسند، بهشان لبخندی بزنم و هر سوالی که بپرسند بگویم: «یس، پلیز!»
جدا از پانزده ساعت خوابیدن فکر کابویهای خشمگینِ گردنسرخ و چکمههای یغورزنِ حجاب برتری هم حسابی خواب را از سرم پرانده بود. سعی کردم خودم را دلداری بدهم. فکر کردم این چیزها فقط توی فیلمهای وسترنی بودند که بابا جان بعد از ظهور دستگاه ویدئو صبح جمعهها تماشا میکرد. با چشمان بسته گفتم: «پرهام، به نظرت راست میگن تگزاس مرکز مذهبیهای آمریکاست؟»
پرهام گفت: «خب باشه، به ما چه ربطی داره؟»
«تازه میگن از خارجیها هم خیلی خوششون نمیآد.»
جوابی نیامد. گوشهی چشم چپم را باز کردم. هنوز داشت با دقت به ابرها نگاه میکرد.
گفتم: « کابوی چی؟ فکر میکنی باشن هنوز؟»
پرهام نگاهی به من کرد و گفت: «میخوای این دو سه ساعت هم بخوابی، بعدش که رسیدیم خودت همه چیز رو چک کنی؟»
***
چمدانهای ریز و درشت را گذاشتیم کنار در آپارتمان و مردی میانسال و کچل در را برایمان باز کرد. من که میخواستم با اولین خارجی، تأثیر کلاسهای مکالمه و تافل را امتحان کنم، به انگلیسی و با غلیظترین لهجهی آمریکایی که توی فیلمها شنیده بودم، گفتم: «حالتون چطوره؟ ما ایرانی هستیم و تازه از ایران رسیدیم.» مرد مبهوت نگاهم کرد. دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم دیگر چه باید بگویم. خندیدم و گفتم: « شما تا حالا دوست ایرانی داشتید؟» مرد میانسال و کچل فقط نگاهم میکرد. سکوت بدی بود. قاهقاه زنان گفتم: «وای چه خنگم. معلومه که دارید. احسان گفت قبلاً اینجا زندگی میکرده. پس شما با کشور ما آشنایید.» مرد چشمانش را کمی ریز کرد و سر را جلو آورد. اصلاً وضعیت خوبی نبود. یعنی من اینقدر بد حرف میزدم؟ مرد به آرامی سر چرخاند و کلید را دست احسان داد. احسان گفت: «ممنون» و مرد یکهو غیب شد. احسان گفت: «این یوان، سرایدار اینجا، مکزیکیه. وقتی مستأجر جدید میآد کلاً شش ماه اول انگلیسی نمیفهمه. جواب سلامتون رو هم اسپانیش میده.» نفس راحتی کشیدم که پس بگو. احسان ادامه داد: «کمکم که جا افتادین و خیالش راحت شد سوالی ندارین و همه چیزهای خراب و شکسته واحد رو خودتون تعمیر کردید، اونوقت اینم انگلیسیش کمکم خوب میشه.» آخرین کیف دستی داخل آپارتمان گذاشته شد و احسان ادامه داد: « یه وقت میبینید شب آبجو به دست تو حیاط داره باهاتون دربارهی سیاستهای دولت و مهاجرای غیر قانونی و اینطور چیزها بحث میکنه.»
به داخل آپارتمان نگاهی انداختم. اتاق خوابش مشرف بود به حیاط یک مهد کودک که کلی بچه تویش همزمان جیغ میزدند. پنجرهی سالنش رو به استخر وسط حیاط مجتمع بود که به نظر ما ایرانیها چیز لوکسی به حساب میآمد. موکتهایش تمیز بود، آشپرخانهاش گاز و یخچال نسبتاً قدیمی و کابینتهای کهنهی چوبی داشت. روی هم رفته بد به نظر نمیآمد. اما دیدن توالت فرنگیای که هیچ شلنگ آبی کنارش دیده نمیشد، سخت فکرم را به خودش مشغول کرده بود که احسان گفت: «بریم خرید.»
توی راه هر چه فکر کردم یادم نیامد احسان را از کجا شناختیم. فکرکنم پرهام همین که جواب پذیرشش را گرفته بود، واژههای «ایرانی+دانشجو+آرلینگتون» را جستجو کرده بود و گوگل احسان را برایش پیدا کرده بود. البته مطئن نیستم اما میدانم یک همچین تصادفی در کار بوده. به هر حال احسان یکی از دانشجوهای ایرانی دانشگاه آرلینگتون بود. بعدتر فهمیدم که این رسم مراقبت از تازهواردها بین بچهّهای ایرانی این دانشگاه، سالیان سال در جریان است و همیشه سال بالاییهای با معرفت، تازه واردهای گیج و مبهوت را تا مدتی زیر بال و پر میگیرند. مدت و شدتش به مرام و معرفت سال بالایی و البته به خلق و خوی تازهوارد بستگی دارد. رسم به این شکل بود که بعضی سال بالاییها شش ماه اول طرف را با خود خرید و اینور و آنور میبردند، کمکش میکردند خانه اجاره کند، دوست پیدا کند و نمیگذاشتند توی هیچ مراسم و موقعیتی تنها بماند. دستهی دومی هم بودند که همین که تازهوارد را از فرودگاه برمیداشتند و جلوی یک مسافرخانهای جایی پیادهاش میکردند، فکر میکردند دینشان را ادا کردهاند و میرفتند دنبال زندگیشان. بعضی هم که کلاً خیلی از بقیه مهمتر بودند و همه از مادر و پدر و هموطن و مملکت خارج موظف بودند به آنها سرویس بدهند. شب کریسمس و وسط تابستان هم پروژه، امتحان و مسافرت کاری یا تفریحی داشتند. همیشه سرشان خیلی شلوغ بود و به آنهایی که کمک میکردند، مخصوصاً گروه اول، به چشم یک سری علافِ دلخوش نگاه میکردند. البته کسانی هم بودند که از همه بیشترقابل بررسی بودند و بعد از دو سه سال چنان خودشان را متولد ناف منهتن میدانستند که از ایران و ایرانی و مخصوصاً ایرانیهای تازهوارد اصلاً خوششان نمیآمد و به نظرشان اصلاً این همه ایرانی هر سال میآیند اینجا که چه کار کنند؟ اما به هر حال بامعرفتها و مهربانها کم نبودند. همانهایی که میفهمیدند خوشحالی دیدن یک هموطن در روزهای اول مهاجرت چیزی نیست که به راحتی و به هر بهانهای بتوان آن را از یک تازهوارد دریغ کرد.
توی مسیر من و پرهام به رسم همهی تازهواردها به صورت رگباری سوال میپرسیدیم. البته گاهی صبر میکردیم تا احسان نفس بکشد و دوباره ادامه میدادیم. در مجموع دستگیرمان شد که کل شهر یک دانشگاه است که چند خیابان و بزرگراه اطرافش کشیدهاند. این منطقه زمستانهای سردی ندارد و تابستانهایش گرم و شرجی است. هوای شهر بسیار تمیز است. مردمش مهربانند و گردنشان چندان هم سرخ نیست. یعنی نسبت به بعضی از هموطنان اصلاً… تا نزدیکترین رستوران ایرانیاش چهل دقیقه راه است. شهر یکی دو تا دریاچهی مصنوعی و یک استادیوم بزرگ ورزشی دارد که برای تماشای خالیاش هم باید بلیط بخری. سیستم حمل و نقل عمومی و تئاتر ندارد. از همهی اینها مهمتر مرکز شهر و خیابان زنده و پررفت و آمدِ ولیعصر مانند برای قدم زدن هم ندارند. این آخری برای کسی که به تأسی از بهروز وثوقی در فیلم کندو، رکورد پیادهروی از میدان منیریه تا چهارراه پارکوی و بستنی و آبمیوه خوردن در تمام کافهها و آبمیوهفروشیهایش را دارد، خیلی چیز خوبی به حساب نمیآمد. یک چیزهایی هم پرهام راجع به کردیت کارت و بیمه و اینها پرسید که چون برایم جالب نبود گوش ندادم و به جایش به خیابانهای گل و گشاد و خلوت، دار و درخت و آسمان آبی نگاه کردم. پیچیدیم توی یک پارکینگ خیلی بزرگ. ماشین را لابلای انبوهی از ماشینهای ریز و درشت پارک کردیم.
همین که در الکترونیکی فروشگاه باز شد و وارد شدم خشکم زد. درست احساس لحظهای را داشتم که برای اولین بار در پنج سالگی از در چوبی صحن حرم امام رضا گذشته و فکر کرده بودم خدای من، یعنی این آدم چقدری باید باشه که حیاط و حوض خونهاش اینقدریه. جلوی مکدونالد کنار در ورودی فروشگاه ایستاده بودم و با چشمان وق زده به تصویر روبه رویم نگاه میکردم. فروشگاه لااقل به اندازهی یکی از ترمینالهای فرودگاه امام بود و زن و مردهای خیلی خیلی چاق تاپ و تیشرت و شلوارک به تن، چرخهای پر از چیپس، نوشابه، قوطیهای کنسرو، پیتزای یخ زده و دستمال توالت را این طرف و آن طرف فروشگاه هل میدادند. فکر کردم تا به آن روز هربار که گفته بودم «ای وای، چاق شدم!» یا «نه! بستنی چاقم میکنه» یا «مراقب باش، چاق میشیها!» اصلاً نمیدانستم راجع به چه مفهومی حرف میزنم. نه! حتماً اشتباه شده بود. این آدمها اصلاً شباهتی با مردم مملکت خارج و مانکنهایی که عزیز ازشان حرف میزد، نداشتند. زنهایی که از زور چاقی شَل میزدند و لیوان یک لیتری نوشابهی مکدونالد دستشان بود. طوری راه میرفتند که پستانهای درشتشان زیر تیشرت و تاپهای نازک تلوتلو میخورد و اگر کمی آرامتر راه میرفتند، با کمی دقت می توانستی یک گلدان تزئینی روی باسنشان بگذاری. اینها اصلاً شباهتی به دختران موبور فیلمهای خارجی نداشتند. همان دخترهایی که کمر باریکشان آن همه دقم داده بود. دلم میخواست وسط فروشگاه بایستم و داد بزنم: «دخترا؟ چه بلایی سرتون اومده؟ چرا این شکلی شدید؟» اما فکر کردم میان این همه همهمه و شلوغی که کسی صدایم را نمیشود. اصلاً جرج کلونی و برد پیتِ من کجا بودند؟ آن بدنهای عضلانی برنزه، لبخندها و دندانهای مرتبی که توی فیلمها قند توی دل آدم آب میکردند، چه بلایی سرشان آمده بود؟ فکر کردم شاید هم این مردهای بدقوارهی پستانبند لازم که انگار نه ماهه حاملهاند و ظاهراً تنها ویارشان همبرگر و نوشابههای توی دستشان است، قورتشان داده باشند؟ ای خدا… چرا؟ داشتم در مغزم با خدا صحبت میکردم که ناگهان صدای بوق ممتدی از پشت سر، از جا پراندم. سربرگرداندم و ماشین خرید یکنفرهای را دیدم که دختر جوانی سوار آن بود. تا به آن روز همچین چیزی ندیده بودم. بعداً فهمیدم فروشگاهها سبد خرید را جلوی این ماشینهای اسباب بازی مانند سوار کردهاند تا مشتریهای معلول و اغلب آنهایی که دلش نمیخواهد راه بروند، اذیت نشوند. رانهای گوشتی و سفید دختر جوان از اطراف صندلی ماشین بیرون زده بود. «عذر میخواهم»ی گفت و از کنارم رد شد. به نوشتهی زیر پاپیون خالکوبی شده روی پهنای بازویش دقت میکردم که دیدم سر را تابی داد، به موهای قرمز و حناییاش دستی کشید و در لوندترین حالت ممکن به پرهام و احسان که چرخ خالی را به سمت من هل میدادند، لبخند دلربایی زد. آنجا بود که فکر کردم زندگی در شهری که خیلی هم دخترهای ترکهای بلوند و بیکینی به تن ندارد، حالا اینقدرهام بد نیست که بزرگش میکنم.
بعدها فهمیدم که فروشگاه والمارت، یکی از ارزانترین، کاملترین و بدنامترین امپراطوری های آمریکاست. فروشگاهی که در سرتاسر آمریکا شعبه دارد و قشر ضعیف و مکدونالدخور آمریکا آن را خیلی دوست دارند و از شیر مرغ آمریکایی تا جانآدمیزادِ مکزیکی به صورت تخفیف خورده تویش پیدا میشود. به همین دلیل مقصد اغلب مهاجران برای خریدهای اولیه به حساب میآید. همان شب طی تحقیقاتم متوجه شدم ما توی یکی از چاقترین شهرهای مملکت خارج افتاده ایم و فهمیدم چه کار عاقلانهای کردم که قبل از خرید حوله و بالش و دیگر وسایل ضروری، یک ترازوی دیجیتالی که وزن آدم را به گرم و تا دو رقم اعشار نشان میدهد توی سبد خریدمان کنار کلی بروکلی، کاهو، گوجه و میوه گذاشتم .