م. ک. هم‌شاگردی: پشتواره

پیشکش به حمید مصدق

مرد، کوره‌راه را گرفته بود و اندیشناک و خسته از دامنه به سوی قله پیش می‌رفت، خسته اما مصمم و با گام‌هایی سنگین و استوار. پشتواره‌ای خوش‌نگار از آرزوها بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد.
پیش رویش کوه مثل سوسمار بزرگی روی دامنه لم داده بود و ململ مه که مانند پرده ای نازک در پیش چشمهایش گسترده بود، در دور دست ها مثل ابری تیره، قله را در خود می پوشانید.
قله وهمناک و هراس انگیز می نمود و نادستیافتنی. مرد، اما با خشمی تلخ در نگاه، و بغضی تلخ در گلو، بی اعتنا به مخافت راه، از دامنه به سوی قله می شتافت و به فتح می اندیشید.
جنگل سبزینگی بهارانه اش را در چشم انداز شکوفانده بود و شیرهایی سرخ با یالهای افشان و چشمانی مهربان در میان درختان جنگل سر گردان بودند و درختانِ جنگل غرش گاه و بیگاه شیرها را در رهگذار باد زمزمه می کردند.
مرد در سایه ی صخره ای سیاه ایستاد و به راز ایستادگی درختانِ زمزمه گر اندیشید، آنگاه آن راز رابا پاره سنگی سرخ بر صخره ای سپید به یادگار نوشت:
آبی، خاکستری، سیاه!
و باز راهش را درپیش گرفت. درختها مرد را در سفرش همراهی می کردند.
چله ی زمستان که فراز آمد، مرد از چهلمین گذرگاه گذشت و به قله رسید. سخت فرسوده بود، پنداری کوه را تا قله بدوش کشیده بود! برگهای درختان رنگ باخته بودند اما همچنان ایستاده بودند و آواز شورانگیزی رابا رامشِ نسیم در رهگذار باد زمزمه می کردند که ترجیعش گنگ و مبهم در گوشهای مرد بازتاب می یافت:
” آتشها در کوهستانها ، آتشها، آتشها در کوهستانها… ”
مرد کنار جویبار یخ زده ای ایستاد و پشتواره اش را آرام روی زمین گذاشت. پلکهایش بی اختیار روی هم افتادند. وقتی که چشمهایش را باز کرد شهرتاریک را در دیدرس خود ایستاده دید. شهر تاریک! چراغهای خیابانها را دستهایی نامریی شکسته بودند و سقفی آهنین آسمان شهر را چنان پوشانده بود که سو سوی هیچ ستاره ای در هیچ سوی افق دیده نمی شد.
مرد خواست پشتواره ی آرزوهایش را بردارد و سفرش را دوباره آغاز کند. سفری دیگر، به سوی قله ای دیگر و آنسوی قله، شهری دیگر. شهری با چراغهای روشن و آسمانی پرستاره. اما پشتواره اش را پیدا نکرد. مرد پشتواره اش را در مه گم کرده بود. به پشت سرش نگاه کرد از پیش رو تاریکتر بود. بی پشتواره به راه افتاد و درختان هم با او بسوی قله ای دیگر به راه افتادند. در گذرگاهِ دیگر مرد برجای ایستاد و به خاک سلام گفت و خاک به پاسخ سلامش دهان گشود. مرد دستها بر پهلو نهاد و بر خاک آرامید. درختان برگهایشان برای مرد تکان داند و راهشان را به سوی قله در پیش گرفتند. پشتواره ی مرد بر شاخ درختی آویخته بود و با حرکت درخت در باد تکان می خورد و با درختها به سوی قله پیش می رفت… ..
دالاس March 1998

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید