علی شبابی: نیمه‌ی تاریک ماه

«در را قفل می‌کنی

کلید را دور می‌اندازی

کسی در ذهن من است، اما من نیستم

اگر ابر در گوش تو ُتندر بتکاند

و تو فریاد بکشی و کسی نباشد که صدایت را بشنود

و اگر گروه موسیقی همراه تو، نغمه‌هایی دیگر ساز کنند

تو را در نیمه‌ی دیگر ماه خواهم دید»

 

Pink Floyd – Dark side of the Moon

ترانه‌های پینک فلوید ترجمه م. آزاد نشر ثالث – تهران

 

از آن دوران چیز زیادی به یاد ندارم ولی روزی که افسانه به خوابگاه مجاور اسباب‌کشی می‌کرد خوب یادم است. برخی چیزها و بعضی از خاطره‌ها در مخزن کله آدم برای همیشه ضبط شده‌اند، نه مثل فلش درایو عکس‌هایی که دوستت به تو داده باشه، بلکه مثل کارت ایندکس کتابخانه ملی؛ که خیلی مرتب و به ترتیب الفبا میان ده‌ها یا صدها هزار فیش کاغذی دیگر بایگانی شده. این خاطره‌ها را هر موقع بیرون بکشی تازه و تا نشده‌اند و فقط عرق خشکیدهِ زمان بر الیاف‌شان پینه بسته است.

از آن شورولت عریض و طویل مدل بالای نمره نیوجرسی که پیاده شد پیدا بود سال اولی است.   بچه‌های خوابگاه روزهای آخر شهریور بیرون جلوی ساختمان می‌پلکیدند و منتظر دید زدن دخترهای تازه از راه رسیده‌ی سال اولی از سر و کول هم بالا می‌رفتند. روزی آفتابی و دلپذیر بود. از بهترین روزهای بهترین سال‌ها، نه گرم بود و نه سرد و نه کوچک‌ترین لکه ابری در هوا بود. زندگی در آن مقطع زمانی به زلالی سقف آسمان و به سبزی چمن زمین فوتبال حیاط پایین بود.

عینک آفتابی درشتی زده بود و پیراهن چیت گل‌دار کوتاهی به تن داشت و هدبند ابریشمی باریکی که آن روزها مُد بود به پیشانی‌اش بسته و از پشت سر گره زده بود.  یک دستش بالش صورتی و دست دیگرش خرسکی مچاله شده داشت. پدرش با دو تا چمدان قطور از عقب و خانم خوش‌لباسی -لابد مادرش- که او هم عینک درشتی به چشم داشت او را همراهی می‌کردند. جوری قدم برمی‌داشت که گویی راه را بلد است و محیط برایش زیاد نامانوس نیست. من روی طاق پنجره‌ی اتاقم در طبقه‌ی هشتم نشسته و یک پا را از پنجره بیرون آویزان کرده بودم و آدم‌ها و ماشین‌ها را دوره می‌کردم. سیگار مارلبورو چُس‌دود می‌کردم و آدم‌ها و ماشین‌ها را از بالا زیر نظر داشتم. قبلش با هم‌اتاقی‌ام دو سه تا پُک علف زده بودیم. هم‌اتاقی‌ام رفته بود بیرون و طبق عادتی که داشت در زمین چمن پایین با بچه‌ها فریزبی پرتاب می‌کرد. یک کم که های می‌شد هوس بازی می‌کرد و به جنب‌وجوش می‌افتاد. و حالا من توی اتاق تنها بودم و با ضبط هم‌اتاقی که وسط اتاق روی جعبه چمدان راه انداخته بودیم به صفحه‌ی پینک‌فلوید گوش می‌دادم. داشتم می‌گفتم پشتم بود بر پهنای قاب پنجره که به زمین چمن پایین باز می‌شد. رفت‌وآمد زیاد بود. همه با کوله‌پشتی و بعضی‌ها صندوق به دست پیاده و برخی سواره مثل سربازهایی که از مرخصی برمی‌گشتند سربازخانه، وارد کوی دانشگاه می‌شدند. یکی از بچه‌های سال آخری که اسمش حالا یادم نیست داشت پونتیاک ترنزم خودش را جلوی در پارک می‌کرد. خیلی با احتیاط عقب و جلو می‌کرد تا درست به فاصله مساوی از اتومبیل پشتی و جلویی پارک کند. ترنزَم فایربرد مشکی‌اش با آن قالپاق‌های طلایی و کاپوت نقش عقاب را همه می‌شناختند.

افسانه را اتاق واروژ دیدم. واروژ از بچه‌های با حال خوابگاه بود که آن سال با هم می‌پلکیدیم. همیشه اتاقش پارتی بود و همه‌ی خوابگاه او را می‌شناختند. با هم‌اتاقی خود آمده بود، اسمش یادم نیست. من و واروژ داشتیم آبجو‌‌ها را توی یخدان می‌گذاشتیم که افسانه سر رسید. ماچ و بوسه و تعارف‌های معمول. فهمیدم حقوق سیاسی می‌خواند و اهل فیلادلفیا است. فارسی خوب حرف می‌زد و سراپا خنده بود. به من که رسید گفت با هم‌کلاس فلسفه داریم. اما من نمی‌دانستم. آن شب واروژ هم حسابی شارژ بود و همش با افسانه می‌چرخید.

یک‌شب با کتاب‌ و دفتر آمد اتاقم. موهای خرمایی‌اش را دم‌اسبی بافته بود و همان هدبند به پیشانی‌اش بود که روز اسباب‌کشی داشت. واروژ بهش گفته بود بیاید اشکال‌های ریاضی‌اش را از من بپرسد. من خودم گیرِ معادلات دیفرانسیل و انتگرال و منحنی و هندسه چند بعدی و کوفت و زهرمار بودم اما آن ریاضی که افسانه می‌خواند در سطح جبر و مثلثات دبیرستان بود. مساله‌ها را حل کردم و با حوصله برایش توضیح دادم. قول داد جبران کند، از کلاس فلسفه پرسید. گزارش مکتب کیرکگارد و نیچه را که هول‌هولی نوشته بودم دادم خواند و غلط‌های املایی و انشایی‌ام را تصحیح کرد. به رویم نیاورد چقدر مهمل نوشته‌ام! سرش که پایین بود میخش شدم ولی حواسم بود نفهمد. شاید متوجه شد، چون بلند شد برای خداحافظی بغلم کرد و رفت.

هم‌اتاقی‌ام با کاغذ «سیگاری» پیچید و دوتایی کشیدیم و به صفحه‌ی پینک فلوید گوش دادیم. هم‌اتاقی‌ام آلن گفت دختره، یعنی افسانه توی نخ من بود؛ لابد وقتی مساله‌هایش را حل می‌کردم. ولی خودم این را احساس نکرده بودم و بعد که داشتیم راجع به آن حرف می‌زدیم یادش افتادم.

دفعه بعد که دیدمش کافه تریا با جمعی از دوستانش دور میز گردی نشسته بود که از دور به من دست تکان داد و با اشاره دعوت کرد تا به جمعشان بپیوندم. جفت واروژ نشسته بود و دوربین عکاسی از گردنش آویزان بود. طرف دیگرش یکی از هندی‌های سال آخری بود که به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد. برایم مهم نبود. صندلی را کشیدم جلو روبه‌روی افسانه نشستم. بی‌مقدمه شروع کرد:

«این دوست ما رشته‌اش فنی است ولی از همه ما بیش‌تر فلسفه حالیشه! تازه کلاس هم نمیاد.» منظورش من بودم. جلسه کلاس فلسفه ساعت 9 صبح بود و در آن ساعت همیشه خواب بودم. لبخند شیطنت‌آمیزی به من زد و بعد رو کرد به واروژ و گفت:

«بیا امروز بریم موزه‌گردی، دوستت هم باید بیاد. هوس کردم از خیابونا و موزه‌های این شهر عکس بگیرم.»

سه تایی پیاده از کافه تریا راه افتادیم به سمت Washington Mall و از کنار استخر معروف لینکلن شروع کردیم قدم زدن. شرجی هوا بس نفس‌گیر بود و آفتاب نیمروز با انعکاس از شن ریز خیابان گُر می‌گرفت و کله‌مان را داغ می‌کرد. افسانه بین من و واروژ راه می‌رفت و هرچند وقت یک‌بار از می‌ایستاد؛ لنز دوربینش را میزان می‌کرد و عکس می‌گرفت. از من، از کودکانی که بستنی ‌به‌دست رد می‌شدند و از تصویر عمارت مرمرینی که بر سطح استخر طویل می‌لغزید. افسانه می‌خندید، می‌پرید هوا و ادای رهگذر‌ها را درمی‌آورد و گاهی از گردن واروژ آویزان می‌شد. حتی یک‌بار خیلی جدی می‌خواست با لباس بپرد استخر ولی منصرف شد. سرمست و شاد بود و به همه حرف‌های من می‌خندید. از آن روز دوستی‌مان جان گرفت. شدیم سه قطب به هم پیوسته، سه یار جدا نشدنی. سه ضلع یک مثلث متساوی‌الساقین. همیشه با هم بودیم، در خوابگاه، ناهارخوری، مرکز دانشجویی. پاییز سال 77 چه آرام و بی‌دغدغه آغاز شده بود. به سادگی همان عصرهای اول ترم که من و افسانه و واروژ روی فرش چمن دراز‌به‌‌دراز می‌شدیم و قهقهه خنده‌مان با وزوز حشره شب‌تاب قاطی می‌شد.

نمی‌دانستیم این آرامش قبل از توفان است.  فصلی که شب‌هایش با بیداری ما پیوندی ناگسستنی داشت، در خوابگاهی شلوغ و پر ‌همهمه که از دود دخانیات؛ بخار الکل و التهاب پرشور دخترها و پسرهای تازه بالغ اشباع می‌شد.

و البته کلاس‌هایمان فرق می‌کرد، ساعت‌هایش یکی نبود. بیش‌تر کلاس‌های من بعدازظهر و عصر بود ولی افسانه مثل اکثر سال اولی‌ها صبح‌ها کلاس داشت. واروژ اصلا کلاس نمی‌رفت و افتاده بود توی نخ کارهای سیاسی. میتینگ و جلسه و بحث ایدئولوژیکی و گردهم‌آیی‌های کنفدراسیون و تلاش برای آرمان‌های سیاسی وقت زیاد می‌برد و گاهی افسانه را این موضوع دمغ می‌کرد. من فکر می‌کنم حسودی‌اش می‌شد، چون به اتاق من می‌آمد و از واروژ گلایه می‌کرد. گاهی ساعت‌ها می‌نشست و گپ می‌زدیم، یعنی بیش‌تر او حرف می‌زد و من گوش می‌دادم. با صفحه‌ها و نوارهای من ورمی‌رفت و برایم از پسرهای مدرسه‌اش می‌گفت. من شانه‌هایم را بالا می‌انداختم و چیزی نمی‌گفتم و یا سربه‌سرش می‌گذاشتم که این کفرش را درمی‌آورد. فکر می‌کنم می‌خواست من سنگ صبورش باشم و درد دل‌هایش را فقط برای من می‌گفت. الان که فکرش را می‌کنم به این نتیجه می‌رسم. دلش می‌خواست از واروژ بداند و اگر از دست واروژ دلخور می‌شد، بیش‌تر وراجی می‌کرد. از سیگا‌‌رهای من کش می‌رفت و می‌نشست روی قاب پنجره با هم دود می‌کردیم. از من صفحه «کت استیونز» را می‌خواست و آرام ترانه‌ها را زمزمه می‌کرد. صفحه که به آخر می‌رسید، می‌گفت دوباره پخش کنم. صفحه کت استیونز آن ترم و ترم‌های بعد از آن خیلی کار کرد، مدام اسیر سوزن گرامافون بود. افسانه وقتی سرحال بود یا چیزی زده بودیم هوس بستنی می‌کرد، از وانت بستنی‌فروش که آن‌وقت شب جلوی خوابگاه پارک می‌کرد بستنی قیفی می‌گرفتیم. وقتی دلش می‌گرفت از من می‌خواست شعر بخوانم. از فروغ برایش می‌خواندم و آرام می‌گرفت، مثل لالایی بود برای کودکی که بی‌تابی می‌کرد. مدتی می‌نشست روی قاب پنجره و زل می‌زد بیرون یا سرش را می‌گرفت پایین و سعی می‌کرد به ردیف پنجره اتاق‌ها سرک بکشد.  بعدا متوجه شدم منتظر بود ببیند واروژ کی از جلسه برمی‌گردد. اتاق واروژ طبقه سوم ساختمان بود.

فردای آن‌روز همه جا صحبت سفر شاه به واشنگتن و دیدارش با جیمی کارتر در کاخ سفید بود. هفته‌ها بود که بچه‌های دانشگاه، اعضای گروه‌های مختلف دانشجویی تدارک اجتماع وسیعی از مخالفان رژیم را می‌دیدند تا از این فرصت برای رساندن صدای جنبش به گوش میزبانان شاه و فرح و مردم آمریکا استفاده کنند. همه در و دیوارها را اعلانیه و پوستر چسبانیده بودند و فراخوان به را‌هپیمایی در تظاهرات دهان به دهان از ایرانیان و غیرایرانیان می‌خواست تا یک‌صدا به این جنبش بپیوندند. رهبران سازمان‌های کنفدراسیون به طور غیرمترقبه‌ای اختلافات عقیدتی، عینی و غیرعینی خود را کنار گذاشته و در پی هدفی مشترک تصمیم به همکاری گرفته بودند. قرار بر گردهم‌آیی در یکی از خیابان‌های اصلی شهر و راهپیمایی به سوی کاخ سفید و فضای چمن مقابل آن در پارک لافایت بود. آن‌روزها از جزییات و سازمان‌دهی این برنامه بی‌اطلاع بودم، و فقط حاشیه اخبار سفر شاه و توده‌ی بهمنی را که به غلتیدن افتاده بود دنبال می‌کردم.

 

15 نوامبر 1977

مست خواب بودم که افسانه پرید توی اتاقم، هم‌اتاقی‌ام لابد در را باز گذاشته بود. آمد نشست لب تختم. هیجان‌ زده بود و از من می‌خواست بیدار شوم. با پنجره نیمه باز خوابیده بودم. باد با خود بوی پیچک امین‌الدوله را که پایین ساختمان روی آجرها تنیده بود به قاب پنجره می‌زد.

«پاشو زود باش، داریم می‌ریم تظاهرات!»  به من آن‌قدر سیخونک زد تا روی تخت بشینم.

افسانه می‌خواست به جمع دانشجویان تظاهرکننده بپیوندد. او را سیاسی نمی‌دانستم، شاید خودش هم همین‌طور ولی این یک موقعیت استثنایی بود که نسل ما تجربه نکرده بود، فقط از برادرخواهر‌های بزرگ‌تر از خودمان شنیده بودیم که چگونه در تظاهرات جنگ ویتنام دریایی از آدم مقر قدرت را در شهر زیبای واشنگتن از انبوه آدم انباشته بودند و آواز صلح‌ و دوستی می‌خواندند. افسانه و واروژ و من راه افتادیم و چند دقیقه بیش‌تر طول نکشید که به سر خط تظاهرکننده‌ها رسیدیم. هرکس با پلاکارد دست نوشته خودش آمده بود. با پیام زنده‌باد – مرده‌باد خودش. شنیدیم جلوی صف بین گروه‌های مخالف و جمع کوچک موافقین درگیری رخ داده بود و از گاز اشک‌آور برای پراکنده شدن جمع تظاهرکننده‌ها استفاده شده بود. فریاد افسانه آن وسط گم می‌شد…

از تظاهرات که برگشتیم بچه‌های سیاسی رفته بودند سالن دانشجویی. مثل همیشه که سه تا و چهار تا چهار تا دور هم حلقه می‌زدند، توی لیوان‌های یک‌بار مصرف قهوه می‌خوردند و سیگار می‌کشیدند. واروژ هم تا رسیدیم دانشگاه از ما جدا شد. می‌خواست برود جمع رفقا سالن دانشجویی. حتما بازار بحث سیاسی داغ بود و گفتنی‌ها بسیار. سالن اتاق تلویزیون هم داشت و در چنین روزی تاریخی اخبار می‌بایست شنیدنی باشد. از من و افسانه خداحافظی هم نکرد، سینه‌ی پیراهنش چاک بود و گونه‌اش از بس داد زده بود سرخ‌ سرخ. گونه‌های گوشت‌آلود و تپل افسانه هم قرمز شده بودند، و همین‌طور پیشانی‌اش، زیر بغل تی‌شرت او دایره‌ی عرق بود. من نیز از رمق افتاده بودم، حتی سیگار هم نمی‌توانستم دود کنم. افسانه سرحال بود و گفت:

«بریم خوابگاه خستگی در کنیم.»

قبول کردم. از دستگاه نوشابه، دو تا قوطی کوکا و چیپس و بستنی ساندویچی که می‌دانست من دوست دارم گرفتیم. هرچی پول خرد داشتیم ریختیم توی ماشین و رفتیم اتاق افسانه. به موسیقی گوش دادیم و از خیلی چیزها حرف زدیم که بیشترشان یادم نیست. از تظاهرات دانشجویی در زمان جنگ ویتنام که در دانشگاه اوهایو به خونریزی منجر شده بود و آهنگی که Crosby, Still and Nash درباره‌اش ساخته بود. به سن ما قد نمی‌داد ولی افسانه داستان تیراندازی پلیس به دانشجویان و تلفات آن را خوب می‌دانست و برایم نقل کرد. من رفتم کلاس. خیابان هنوز شلوغ بود و هلیکوپتری در هوا چرخ می‌زد. شاید به خاطر تظاهرات. یک عده هم دور و بر کتابخانه بلند‌بلند بحث می‌کردند و جوانی ریشو روزنامه می‌فروخت. کسانی هم بودند که در زمین چمن  فریزبی پرت می‌کردند که کلا از معرکه پرت بودند.

آن‌شب از کلاس زود جیم شدم، استاد که وسط کلاس درس سه ساعته زنگ تفریح داد، زدم بیرون. می‌شد بعدا از بچه خرخون‌ها جزوه را کپی کرد. واروژ طبق معمول کلاس نیامده بود؛ فکر می‌کنم آن ترم هرگز رنگ کلاس دینامیک را که عصرها برگزار می‌شد ندیده بود! او می‌رفت جلسه و جلسه هم اگر نبود، می‌رفتند می‌نشستند سالن دانشجویی و تمام شب با هم‌پالکی‌ها بحث و تفسیر می‌کردند. بعدش هم اگر یکی از رفقا پولی دستش می‌آمد، همه می‌رفتند عرق‌خوری. من نیز گاه‌گداری به اصرار واروژ قاطی‌شان می‌شدم، گرچه ترجیح می‌دادم برگردم خوابگاه، اتاق خودم و موسیقی گوش کنم. آن‌شب هم پاک خسته بودم و می‌خواستم زودتر به اتاق برسم و خماری آن‌روز طولانی را با دو سه تا پُک محکم علف از تن به‌در کنم. رسیدم اتاق، افسانه نزد هم‌اتاقی من پیغام گذاشته بود به کمک من احتیاج دارد و این که حتما سری به او بزنم. بعضی شب‌ها که من کلاس داشتم می‌نشست منتظر من یا می‌آمد از هم‌اتاقی‌ام سراغ مرا می‌گرفت. می‌خواست حرف بزند و درددل بکند. به من بیش‌تر از واروژ اعتماد می‌کرد و حرف‌هایش را راحت می‌زد. هم‌اتاقی‌ام  یک «سیگاری» آتش کرد اول خودش پُک عمیقی زد، تا می‌توانست تو داد و پس از چند لحظه دود غلیظی بیرون زد و به سرفه افتاد. من هم یکی دو پُک زدم و پس دادم بهش. مارلبورویی چاق کردم و از اتاق زدم بیرون.

تا در زدم افسانه که انگار منتظرم بود در را باز کرد. لباس خواب تنش بود و موهای نیمه خیسش را از پشت جمع کرده بود و لپ‌هایش عین بعدازظهر گل انداخته بود. دیدم کتاب و دفتر روی تخت چوبی‌اش پخش کرده بود. خودش رفت یک لیوان آب آورد. دست به سرش کشید و با حالت تشویش گفت:

«فردا امتحان ریاضی داریم، یادم نبود!»

پرید روی تخت و اشاره کرد به دفتر بازش. معادلات چند مجهولی و فاکتورگیری – ایکس به علاوه ایگرگ به توان دو. خودکار را از دستش گرفتم و آرام برایش شرح دادم. همان‌طور که آقای رنگچی دبیر ریاضی روی تخته سیاه پشت به کلاس، با گچ مرتب و منظم می‌نوشت. آقای رنگچی نمی‌پرسید که قضیه‌ی فیثاغورث را فهمیدیم یا خیر. او فقط تخته‌سیاه را پر می‌کرد. شاید افسانه یک کم فهمید، چون ظاهرا آرام گرفت. سرش را جلو آورد و زانوی مرا لمس کرد. راز هزار افسانه در کاسه‌ی چشمانش پنهان بود و رمز آن رازهای جاودیی در برابر چشمانم، عینهو مثل قضایای هندسه گشوده می‌شد. هر دو برای دقیقا دو ثانیه ساکت شدیم. لبم را ناشیانه بوسید و تندی عقب کشید. وقتی رضایت مرا در چشمانم دید، سرش را باز جلو آورد. در هم گم شدیم و این بار با اطمینان لب‌هایمان چفت شدند. می‌خواستم حرفی بزنم اما لال شدم. افسانه هم چیزی نگفت و تنِ گرم و گوشت‌آلودش را در آغوش نحیف و استخوانی من ذوب کرد. مثل شمع سوخته‌ای بودم که در چینی نعلبکی زیرینش ذوب شود و با نعلبکی یکی شود. پنجره‌ی اتاق نیمه باز بود. تنِ افسانه بوی پیچک امین‌الدوله لب پنجره را می‌داد.  ناله جبرجیرک‌های بیرون پنجره با ترانه‌ی «نیاز» فریدون فروغی قاطی می‌شد. ما تنها ناله تن خودمان را می‌شنیدیم.

بعدا شنیدیم بر اثر گاز اشک‌آوری که در هوا بود اشک از چشم‌های شاه راه گرفته بود. این آخرین سفر رسمی شاه به واشنگتن بود و چه بسا سرنوشت او با حوادث آن‌روز رقم خورد. ترم پاییزی رو به پایان بود و با فرا رسیدن امتحانات آخر ترم و تعطیلات زمستانی افسانه را کم‌تر و کم‌تر می‌دیدم. ترم بعد دیگر نیامد. از واروژ پرسیدم او هم نمی‌دانست. با بی‌اعتنایی گفت:

«لابد بیرونش کردند، یا ترک تحصیل کرده…»

می‌دانستم نمره‌هایش تعریفی نداشت و بلکه ترم قبل هم مشروط واحد گرفته بود. اما ترک تحصیل!؟ عجیب نبود؟ ایکاش من هم شهامت او را داشتم. شاید واروژ می‌دانست چه بر سر افسانه آمده، ولی من پیگیری نکردم.

تا ده سال از افسانه بی‌خبر بودم تا این که یک روز خودش زنگ زد، تلفنم را از دفترچه تلفن پیدا کرده بود. توی کافه‌ای در شهر قرار گذاشتیم. از دیدن من خوشحال شد. نا‌گفته‌ها بسیار بود، افسوس که دیگر سنگ صبورش نبودم. او هم می‌دانست و زیاد سعی نکرد سفره دلش را پیش من باز کند. مثل آن روزها پرحرف و پرشور نبود. فقط حرف‌های معمولی، آب‌وهوا، خانواده و وضع نابه‌سامان دنیا. ازدواج کرده و بعد از مدتی کوتاه از شوهرش جدا شده بود. گویا از بچه‌های دانشگاه – من نمی‌شناختم. حتما یکی از همان بچه سوسول‌های نیویورکی، شاید آن بچه قرتی، صاحب ترنزم فایربردِ مشکی که ماشینش را جلوی در خوابگاه پارک می‌کرد. بازگشته بود تا بلکه از نو شروع کند، در جایی که با آن قدری آشنا بود. شاید آمده بود واروژ را پیدا کند. از خیلی‌ها حرف زدیم، از واروژ هم. بهم قول دادیم در تماس باشیم. رادیو را که گرفتم، آهنگ Us and Them  پینک فلوید را پخش می‌کرد. پیچ رادیو را تا آخر بالا بردم و تخت گذاشتم روی پدال گاز.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید