پاى راستش را كه بر اولين پله گذاشت، نفس حبسشدهاش را پر صدا و سنگين بيرون داد. دستش را روى ديوار گذاشت، و پلكهاى به هم فشردهاش را به آرامى از هم باز كرد. در يك لحظه تمام خاطرات و داستانهايى كه از كودكى ذهن ناپختهاش را انباشته بود، دوباره به مغزش هجوم آوردند. حس كرد كسى سيم برقى را به دستش داد، و بدنش در لرزشى ناگهانى تكان خورد.
دوباره پلك ها را به هم فشرد و سعى كرد در تاريكى راهش را پيدا كند. دستش را روى ديوار كشيد، و با نوك پنجه ی پا سعى كرد ارتفاع پله ی بعدى را بسنجد. بعد خيلى آرام پاى چپ را روى پله ی پايينى گذاشت. وزنش را كه انداخت روى پايش، گوشه ی ترك خورده ی پله ی آجرى كهنه زير پايش شكست. دست هايش روى هوا دنبال تكيه گاهى گشت كه نبود، و با پنجه هايش خالىِ هوا را چنگ زد. ترس، حتى صداى جيغش را در گلو خفه كرده بود.
هر طور بود دوباره تعادلش را به دست آورد . پشتش را به ديوار آجرى تكيه داد. خنكى ديوار، كمى حالش را جا آورد. دوباره برگشت و اين بار سعى كرد چشم هايش را باز نگه دارد.
كار سختى بود. همين كه نگاهش مى افتاد به انتهاى نامعلوم و فرو رفته در عمق تاريك پله ها، پاهايش به لرزه مى افتاد. بدنش خشك مى شد و پلك هايش بى اراده بسته مى شد.
نه، اين طورى نمى شد ادامه داد. اين طورى تا بخواهد تمام پله ها را پايين برود، روز به آخر خواهد رسید. حالا كه بالاخره تا اين جا با خودش كنار آمده بود، نمى توانست برگردد. نمی بایست برمى گشت.
به خودش نهيبى زد، چشم هايش را دوباره بست و چند پله را سريع و پشت سر هم پايين رفت. سوزشى شديد و آنى در كف دستش كه به ديوار مى كشيد، بر جا میخکوبش کرد. بى اختيار و طبق عادت كودكى، دست را به دهان برد و طعم شور و آشناى خون روى زبانش دويد. هميشه از اين مزه خوشش مى آمد. شده بود كه عمدا كارى كند دست يا لبش خون آلود شود تا بتواند تكرار آن طعم را با سلول هاى چشايى اش جشن بگيرد.
دستش را بطرف صورتش بالا آورد. اما در آن تاريكى نتوانست خوب ببيند. هنوز آن قدرى پايين نرفته بود، و كورسويى از تابش آفتاب نيمروز روى ديوارها و سقف مى لرزيد. ولی آن قدر نبود كه چشم آدم را روشن كند.
دوباره به سرعت خون دستش را مكيد و اين بار سعى كرد با چشم هاى باز مسيرش را ادامه بدهد.
چند پله ی ديگر، و حالا تا گردن در تاريكى و سكوت فرو رفته بود. همان جا انگار كه خشك شد. ديگر نتوانست پايش را بلند كند. تاريكى چنان او را در خود فروخورده بود كه حتى جرات نشستن نداشت، مثل آدمى كه شنا بلد نباشد و تا گردن فرو رفته باشد توى باتلاق. با آخرين تلاش هاى نااميدانه، سرش را براى بلعيدن آخرين ذرات روشنايى بالا نگه داشت.
دوباره با هجوم سنگين خاطرات، جايى وسط قفسه ی سينه اش تير كشيد. ديگر حتى آن تكنيك قديمى فشار دادن دست هايش به دو طرف سر، براى مقابله با حمله ی جديد پاسخگو نبود.
تنها كارى كه در آن لحظه مى توانست بكند همين بود كه در سكوت، تسليم اين سيل ويران گر شود. مثل چوپان پيرى بود كه به دنبال بزغاله ی بازيگوشِ گريخته از رمه رفته باشد و در بازگشت، ببیند که رمه اش را سيل با خود برده است كارى نمى تواند بكند جز اين كه با چشم هاى خشكيده از بهت، امواج خشمگين را بشمارد. و با عبور هر يك، بزغاله اش را سفت تر در بغل بفشارد.
به نظرش آمد اين بار بيشتر از هر بار طول كشيده. اصلا از همان ثانيه ی اول كه پا بر روى پله ی نخستين گذاشته بود، انگار زمان در حال كش آمدن بود. هر ثانيه، تا ابديت طول كشيده بود؛ و صداى تيك تيك ساعت روى مچش، مغزش را در ضربانى زجرآور و بى انتها خراشيده بود.
نبضش را گرفت. نفس عميق ديگرى كشيد. تك سرفه اى كرد، و با انعكاس صدايش جا خورد! در تاريكى، بند كفشش را يك بار باز كرد و دوباره بست. كف دستش را از زير چانه تا روى نافش كشيد. انگار كه بخواهد از وجود تك تك اعضاى بدنش در جاى خودشان مطمئن شود. خودش را در بغل فشرد. عادتى كه در تنهايى هاى بى انتهايش با آن مأنوس بود. به سادگى از لمس تن خودش لذت مى برد، و آرامشى مى گرفت كه كمكش مى كرد تا خودش را جمع و جور كند. اين جورى به خودش اميد و جرات مى داد براى ادامه، ادامه ی تنهايى…
سرش را خم كرد و در تلاشى بيهوده خواست در ميان حجم غليظ تاريكى، انتهاى پله ها را ببيند. به خودش خنديد! در آن تاريكى حتى نمى توانست دست هاى خودش را خوب ببيند. حالا به طرز احمقانه اى دنبال انتهاى پله ها مى گشت!
ادامه ی صداى خنده ی بلندش، انگار كه كش آمد و تا عمق آن ظلمات فرو رفت. بعد در ميان رطوبت انباشته شده در هوا خيس خورد، و سنگين و نَم كشيده از روى ديوارهاى خشن آجرى ليز خورد و با صداى بمى شبيه به طبل هاى ميدان تعزيه افتاد روى پله ها.
چند پله ی آخر را بهت زده و با قدم هايى سنگين و لَخت طى كرد. حالا كاملا تاريكى او را در آغوش سرد و استخوانى خود مى فشرد. انگشت هاى يخ زده اش را روى پوست كمرش احساس مى كرد؛ و از فشار استخوان هاى بدون گوشت و پوست قفسه ی سينه اش روى تنش، سنگين نفس مى كشيد.
سردى و رطوبت هوا نشسته بود روى پوست تنش. احساس مى كرد مثل ملكه ی برفى -كه داستانش را بابا شب ها وقت خواب برايشان مى گفت- پوستش از تكه هاى نازك و به هم پيوسته ی يخ تشكيل شده. و هر لحظه امكان دارد با ضربه ی انگشت استخوانى تاريكى، مثل خاطره ی يخ دربهشت هاى كودكى پودر شود و بريزد پايين. شايد توى كاسه ی دختركى شبيه خودش، كه با ذوق زدگى رويش شربت آلبالوى ترش بريزد و لب هاى سرخ شده از سرما و آلبالویی رنگش را غنچه كند تا بوسه اى براى مادر بفرستد.
صداى چكيدن قطره ی آبى حواسش را به خود گرفت و پاهايش را دوباره برگرداند روى زمين سرد و خيس. سرش را چرخاند به سمت پله ها. آن بالاى بالا، نور كم رنگ آفتاب عصر، دريچه ی كوتاه ورودى را روشن كرده بود. از آن پايين كه ايستاده بود، با كف دست لاغرش مى توانست روى آفتاب را بگيرد و اجازه ندهد همان يك كف دست نور هم خودش را بيندازد تو.
تا برسد اين پايين ١٢٤ پله را شمرده بود. دانه به دانه اش را با كف پاهاى لرزان و دردناكش حس كرده بود. آجرهاى زمخت و شكسته شان را كه گاهى به ته كفش هاى سبك تابستانى اش فرو مى رفتند و جا به جا خودشان را از زير پايش خالى مى كردند در ذهن ديده بود.
همان آجرهايى كه پدر بزرگ گفته بود پدر بزرگ خودش يكه و تنها با يك قاطر پيرتر و خسته تر از خود، از سر كوره ی آجر پزى آورده بود.
فكر كرد “چند روز طول كشيده بود؟ چند ماه شايد؟ و مگر مى شد اصلا؟ و عجب اراده اى داشته پيرمرد!” مى دانست كه آن موقع كه اين كار را كرده پير بوده. يعنى پدربزرگ اين طور گفته بود.
دوباره فكر كرد كه خودش همين الان كه مثلا اوج جوانى وبرخورداری از انرژى اش می بایستی بوده باشد هرگز چنين اراده و حوصله اى در خودش سراغ نمى گرفت. نه انگار كه اصلا عضو آن خانواده بوده باشد. كه هر كدام گوشه اى از آسمان را شكافته بودند و براى خود تخت و تاجى به هم زده بودند به قول مادربزرگ!
و او، كه دريغ از جوى آبى! چه كه شكافتن سقف آسمان! هه!
نگاهش را از دريچه ی ورودى گرفت و داد به كف زمين. جورى تاريكى همه جا را بلعيده بود كه فكر مى كردى نه فقط چند پله، كه تا انتهاى زمين فرو رفته است. همان يك كف دست نور آنچنان چشم هايش را پر كرده بود كه به سختى خودشان را در آن حجم سنگين ظلمت پيدا كردند.
سعى كرد محل شير آب را از روى صداى چكه ی قطرات بر روى زمين تشخيص دهد. اما در آن عمق، صدا در ميان ديوارهاى بلند مى پيچيد و تا به گوش برسد هزار تكه شده بود: و هر تكه از سويى.
دوباره به دريچه ی ورودى نگاهى انداخت و با ديدن نورى كه كم رنگ تر شده بود عصبى شد. خورشيد داشت غروب مى كرد و او هنوز دور خودش مى چرخيد.
با حرص پايش را روى زمين كوبيد. قطرات آب از زير پايش به اطراف فرار كردند و چند تايشان هم نشستند روى صورت عرق كرده اش. خنكى آب، لذت بخش بود. زبان را روى لب هاى خيس شده اش كشيد و با دست صورتش را خشك كرد.
زير لب به حواس پرتى اش كه چراغ قوه را توى ماشين جا گذاشته بود لعنتى فرستاد، و با تمركز و دقت بيشترى سعى كرد جاى شير آب را به ياد بياورد.
به دختر بچه ی ١٠-١٢ ساله اى فكر كرد كه صبح زود، دست و رو نشسته با يك جفت دمپايى قرمز به دنبال پدربزرگ وسط كوچه ها مى دويد. صداى مادربزرگ را پشت سرش شنيد كه با عصبانيت ساختگى و لبخندى واقعى داد مى زد : ” جونم مرگ شده! اقلا كفش بپوش. اون پله هاى خيس و ليز رو كه با دمپايى بايد تا ته اش فقط كله معلق بزنى تو بچه!” و دوباره اين بار خطاب به پدربزرگ، غرغر كنان مى گفت : “آخه تو چى مى خواى هر روز هر روز ته اون سياه چاله! خوبه كه حالا ديگه لوله كشى آب هم داريم و تو دست بردار نيستى.”
و دخترك دوان دوان كوچه هاى خاكى را به دنبال كشف تازه ی هر روزه، پشت سر پيرمرد زير پا مى گذاشت.
تا به دريچه ی ورودى برسند، پيرمرد با خاك و دخترك با لايه ی نازكى از گِل مخلوط با عرق تن پوشيده شده بود.
به ميان تاريكى پله ها كه قدم مى گذاشتند، چهره ی پيرمرد گشوده مى شد. با هر پله، لبخندش بيشتر و چروك هاى صورتش بازتر مى شد. به انتهاى راه نرسيده، مى شد صداى نفس هاى تند و هيجان زده اش را بشنوى. كودكى كه به بازيچه ی مورد علاقه اش رسيده، يا كاشفى كه گره رازى را پس از ساليان با دندان گشوده باشد. و هر روز.
آن پايين، در انتهاى آن ١٢٤ پله، پيرمرد همه چيز را فراموش مى كرد. خودش را حتى. غرق در خنكاى مرطوب و لزج و بويناك، نفس هاى عميق مى كشيد و حجم ريه ها را با خاطرات و يادها مى انباشت.
دخترك هم فارغ از همه ی ترس هاى مرسوم هم سن و سال هايش، بى خيال در ميان چال-آب هاى تكه تكه مشغول كشف و بازيگوشى مى شد.
در همين سفرهاى هر روزه بود كه پيرمرد از ماجراهاى پدربزرگ خودش در زمان ساختن بنا گفته بود. و در يكى از همين سفرها هم بود كه پيرمرد، غرق در يادهاى خودش و فارغ از پيرامون، دخترك را آن جا، ته آن تاريكى، در انتهاى آن ١٢٤ پله فراموش كرده بود!
وسط تاريكى وهمناك و ماليخوليايى و مرطوب يك “آب انبار” سالخورده. پر از قصه هاى هولناك جن و پرى، آدم هايى كه آدم نبودند، و هر كس از آن ماجرايى داشت كه راست و دروغ به هم بافته بود كه تا تنها نبودى و پدربزرگ بود، امن بود و بازى خانه اى شبيه به گوشه ی تاريك و نمناك سرداب خانه.
اما يكّه كه مى شدى، غول كريه تاريكى با دندان هاى كج و كوله و ناخن هاى دراز و پشت قوزى و پاهاى سُم دارش كه هر كدام عاريتى بود از خيال پردازى يكى از اهالى، سرش را آن قدر مى آورد جلو كه مى توانستى شعله ی توى چشم هايش را ببينى و نفس داغ و بدبويش را حس كنى.
و دخترك تنها مانده بود، جا مانده بود. گير افتاده در ميان پنجه هاى آهنين ديوى كه دو سر بود، سه سر بود، و با هر ذره هوايى كه به سنگينى به درون مى كشيدى سرى تازه در مى آورد.
همه ی آن قصه هاى هيجان انگيزى كه هر بار يكى شان مى شد داستان يك بازى جديد براى گذراندن روزى به بازيگوشى، حالا دست و پا در آورده با شاخ هاى كج و كوله و ناخن ها و دندان هايى چرك گرفته دهن كجى مى كردند.
پدربزرگ را صدا كرد. اما تنها چيزى كه شنيد انعكاس چند باره ی صداى خودش بود كه در برخورد با ديوارهاى نمناك، خيس و كش آمده ريخت روى سرش و بيشتر باعث وحشتش شد.
با عجله خواست به سمت پله ها برود و خودش را از وسط آن تاريكى بيرون بكشد. اما ترس، قدرت جهت يابى اش را گرفت و محكم خورد به ديوار كنار پله ها. صورتش از برخورد با ديوارهاى خشن و زبر، خراشيده شد و مزه ی آشناى خون را روى زبانش چشيد. به سرعت برگشت.
پايش هنوز روى اولين پله سفت نشده بود كه چيزى دور مچ پايش حلقه زد. دستى انگار. استخوانى تر از دست هاى پير مادربزرگ، و زبرتر از دست هاى پينه بسته از داس پدربزرگ.
چنان وحشتى سر تا پايش را فرا گرفت كه حتى نتوانست جيغ بزند. هميشه همين طور بود. هر چه بيشتر مى ترسيد، بيشتر در خود فرو مى رفت و بى صداتر مى شد. وقتى به خود آمد كه پايش از بى حركتى در ميان آن پنجه هاى يخ زده، خشك و دردناك شده بود.
سعى كرد مچ پايش را آزاد كند، اما نشد. گويى قدرتِ همه ی پنجه هاى آهنين جهان را در خود جمع كرده بود آن دو تكه استخوان!
يك بار ديگر، و اين بار با ترسى آميخته با خشم، پايش را كشيد. صداى تقه ی شكستن استخوان -كه انعكاس چند باره اش در فضا، صد باره ترسناك ترش كرده بود گوشش را انباشت.
جانش از تن به در رفت تا توانست سر را بر روى عضلات خشكيدهء گردن بگرداند. يك نظر به پشت سر، و همين براى باز ايستادن قلب كوچك ترس خورده اش كافى بود.
پاهاى لاغرش تاب وزن بدن كوچكش را بيش از اين نياورد و بى اراده در ميان تكه هاى خرد شده ی استخوان، روى زمين پهن شد.
درمانده و خسته، سرش را به اطراف چرخاند و چند بار پشت سر هم پلك زد. ذهن ١٢ ساله اش در تلاش براى دریافتن، خودش را درون كاسه ی سر به اين طرف و آن طرف مى كوبيد؛ و هر بار بى نتيجه، مثل توپ فوتبالى كه بى هدف ضربه اى خورده دوباره به سويى پرتاب مى شد.
بهت و حيرت چنان در خود فرو برده بودش كه ديگر نمى ترسيد حتى. منجمد شده بود، همه ی قوايش تحليل رفته بود و ناى نفس كشيدن هم از تنش رفته بود.
نفهميد چه قدر در همان حال نشست. با صداى قطرات آب كه از شير كهنه و زنگ زده و سال ها بى استفاده مانده ی گوشه ی آب انبار بر زمين سرد و خيس مى چكيد به خود آمد. تمام جرات و شهامتش را جمع كرد تا توانست به استخوان هاى پخش شده دورو برش نگاهى دوباره بيندازد.
اشتباه نكرده بود. واقعا تكه هاى خرد شده و از هم گسيخته اى كه روى زمين پخش بود، متعلق به انسانى بود. همچون او، همچون همه.
توى آزمايشگاه مدرسه شبيه اش را ديده بود. به خودش نهيب زد كه اين هم يكى مثل آن يكى. فقط كمى واقعى تر و تكه پاره تر!
دوباره، اين بار با اعتماد به نفس بيشترى در ميان بازمانده هاى يك زندگى خاك شده مشغول جستجو شد. هر چه جلوتر مى رفت ترس، خود را عقب مى كشيد و كنجكاوى و هيجان كشف تازه خود را پيش مى كشيد.
ناگهان سوزش فرو رفتن تيزى نوك شمشيرى آخته را در ميان قلبش حس كرد، و پشتش با سنگينى ضربهء شلاقى مضرّس به آتش كشيده شد.
باور اين كه اسب پير خانه، بال درآورده و بالاى سرش به پرواز درآمده برايش آسان تر بود تا چيزى كه خودش را با دريدگى توى چشم هايش فرو مى كرد. چيزى را در ميان مشت هاى گره كرده اش تا جلوى صورتش بالا آورد، اما جرات اين كه انگشت ها را از هم باز كند نداشت.
از روزى كه عقلش به شناخت دور و اطراف رسيده بود، آن را گردنش ديده بود. وقت و بى وقت خود را از گردنش مى آويخت تا آن تكه سنگ صاف و صيقلى را در ميان دست هاى كوچكش بگيرد و از لمس آن سطح برّاق حظ ببرد.
بزرگ تر كه شده بود ديگر فقط به لمس قانع نمى شد. حالا تمامش را مى خواست. براى خودش، هميشه و همه جا، آويخته بر گردنش.
مدرسه را كه شروع كرد، يك شب آمد توى اتاقش و گفت : “فردا بعد از مدرسه منتظرم باش، ميام دنبالت كه يه جايى با هم بريم.”
و بعد فردا كه آمده بود و رفته بودند بازار، يك تكه سنگ صاف و شفاف درست مثل مال خودش از كيفش بيرون كشيده بود و گذاشته بود روى ميز استاد طلا ساز؛ و خواسته بود كه دورش را قاب بگيرد، مثل همان كه گردن خودش بود. با يك زنجير، شبيه مال خودش اما كوتاه تر.
آن جا بود كه دانست اسم آن سنگ زيبا “عقيق” است، و آن دو قطعه که از يك سنگ بزرگ تر بودند سال ها در خانواده دست به دست چرخيدهبودند و در گذر از يك مسیر طولانى، حالا بر سر اين دوراهى، دو نيمه ی قلبى شده اند هر يك آويخته ی گردن يك راه.
و يك هفته بعد كه آن قلب شيشه اى روى آن گردن بلند و سينه ی سفيد به جلوه فروشى نشسته بود، با تبختر سر را بالا مى گرفت و از هيچ تلاشى براى به رخ كشيدنش كوتاهى نمى كرد.
حس شاداب و لذت بخش تپيدن دو قلب در سينه اش را مى خواست براى جهانى فرياد بزند انگار.
يادش نمى آمد هيچ كدام، هرگز آن قلب ها را از خود جدا كرده باشند. قلب شان بود، قلب خودشان كه بى آن، خون در رگ هايشان از دويدن باز مى ايستاد.
و بعد كه يك شب او در پى سفارش مادر از خانه زده بود بيرون و… همين، زده بود بيرون و تمام. ديگر نبود. انگار كه نبوده از اول، هيچ وقت نبوده، از ازل نبوده. بوده اصلا؟
و دخترك ديگر نتوانست سنگينى آن يك تكه سنگ را روى گردنش تاب بياورد. انگار شد تخته سنگى و افتاد روى قفسه ی سينه اش، راه نفس را مى بست و ضربان قلبش را به شماره مى انداخت. انگار با رفتن يك نيمه، خون در تن نيمه ی ديگر هم خشكيده باشد. هنوز هم همراه هميشه و همه جا بود؛ اما نه روى سينه، كه توى گنجه. دور از چشم، نهان در پستوى هزارتوى ذهن.
يك بار ديگر مشت گره كرده اش را كه بى حال روى زانوى لرزانش افتاده بود مقابل صورت بالا آورد و جلوى چشم هايى كه حالا دنيا را از پشت پرده اى نازك و غبار گرفته مى ديدند گرفت. خواست انگشت ها را از هم باز كند، اما نشد. نتوانست.
با دست ديگر، دانه به دانه انگشت هاى ناخنْ فرو برده در كف دست را گرفت و بلند كرد.
يك، دو، سه، چهار، پنج…
انعكاسِ نور مرده و كم جانى كه خودش را از روى ديوار پايين كشيده بود، لحظه اى در تن صاف و صيقلى قلبِ عقيقِ بى خون، جلوه گرى مسخ شده اى كرد. و صداى ضجه اى ديوارهاى ناصاف را خراشيد و خود را از دريچه بالاى پله ها به ميان حجم سكوت مرگبار كوچه انداخت:
“برادرم، اى وااااى…..”!
ماه مه سال 2016