همین که پروانه شمارش پول را تمام كرد و بلیط را برداشت كه به مسافر اصفهان بدهد صداى آژیر خطر حمله هوائی از رادیوى آژانس فضا را پر کرد. پروانه از شنیدن صداى آژیر آنچنان هراسان و آشفته شد كه بیاختیار از جا بلند شد.
تصویر پسر هفت سالهاش جلوی چشمش ظاهر شد. همه ذهنش فریادی شد برای رسیدن به فرزندش، مسافر را فراموش کرد و همانطور که بلیط را در دست داشت با رنگى پریده و دستى لرزان كیفش را از داخل كشوى میز برداشت و به همكارش سینا نگاه كرد و گفت،
واى خداى من، این بار كجا را میخواد بزنه ؟
سیناگفت: “همیشه اینقدر سریعه كه نمشیه پیش بینى كرد”!
یكى دیگر از كاركنان كه با عجله و كیف بدست از كنار پروانه میگذشت گفت : “بهتره عجله كنیم و بریم پایین ، اونجا امن تره”.
پروانه گفت: “نه! من باید برم مدرسه ی پسرم و خودمو بهش برسونم . همیشه وقتى خونه هستیم اون از این صدا خیلى میترسه”.
سینا گفت: “منم دوتا بچه هام كه همیشه با هم دعوادارن با این صدا می پرن تو بغل همدیگه و از جاشون تكون نمیخورن تا من و مامانشون دستشونو بگیریم و ببریمشون زیر زمین خونه”!
پروانه گفت: “خدایا این چه بلایى بود كه بسرمون اومد، بدبختیها و درد سرهامون كم بود؟” و با گفتن این حرف به طرف در آژانس روانه شد.
مسافر که منتظر بود تا پروانه بیاید و بلیطش را تحویل بدهد، سروصدایش بلند شد: ” خانم، خانم ، کجا میرید ؟ بلیط من کو؟” پروانه شرمنده از رفتار عجولانه خود برگشت و گفت ببخشید. می بینید اینها تا همه مارا دیوونه و بدبخت نکنن دست از این بازیها بر نمیدارن. و بلیط را به مسافر داد و قدم به خیابان گذاشت. عابران و نقلیه هاى موتورى در حرکت بودند. عابران خیابان به یكدیگر تنه میزدند و ناسزا گویان بسرعت از كنار هم میگذشتند. خودروها براى سبقت گرفتن و عبور از میان انبوه ماشینها مقررات رانندگى را زیر پا می گذاشتند و از هیچ فرصتى براى یك قدم جلوتر رفتن نمی گذشتند. پروانه حیران مانده بود که براى رسیدن به خیابانی که مدرسه پسرش در آن بود تاكسی بگیرد یا بدود. همینطور سرگردان پیش می رفت و به هر تاكسی خالى آدرس میداد تا اورا سوار كند. صداى اژیر خطر هم همچنان ته دلها را خالى میكرد. بالاخره یك تاكسی ایستاد و او را سوار كرد.
مسافرنگاهی به چهره ی رنگ پریده ی پروانه انداخت و گفت: “خانم هول نكن ، رنگت پریده ، اینطورى سكته میكنى”!
پروانه جواب داد: “مگه میشه هول نكرد ، هر بار كه صدای این آژیر لعنتى بلند میشه با فاصله ای كوتاه، خبر از خرابى و كشتار در یك نقطه شهر، پشت سرشه” بعد کمی مکث کرد و گفت: “حالا اگر پسرم با من بود باز کمی فرق میكرد”!
مسافر دیگری وارد گفت و گو شد و گفت: “چه فرقى” ؟
پروانه گفت: ” فرقش این بود که اگه قراره بلایی سرمون بیاد سر هر دومون با هم میومد . نه یكى بى مادر یا یكى بى فرزند بشه”!
راننده، که تا آن لحظه از شدت خشم ابروهاش بهم گره خورده بود و اگر کاردش می زدی خونش در نمی آمد یکدفعه مشتش را روی فرمان اتومبیل کوبید و پس از چند ناسزا گفت : “این بی همه کسا که خودشون به جاهای امن رفتن و ترس جونشون را ندارند خجالت نمی کشند که این همه مردم را، روانی و آواره ، و مملکت را مخروبه میکنند . اینهمه معلول هم که بجا میذارند! پیروزی هم باندازه شکست براشون باعث شرمساریه . کارایی که اینا می گنن هیچ حکومتی تو تاریخ نکرده، اونم با مردم خودش”!
پروانه با دستپاچگى پرسید: ” آقا میتونید از اون خیابان برید؟”
راننده گفت: “نه خانم ، این دو مسافر دیگه، اخر این خیابان پیاده میشن . حتما اینا هم دارن میرن پیش كس و كاراشون ” .
پروانه ساکت شد .در همین لحظه مسافری که با دختر هفت هشت ساله اش در ماشین بود رو کرد به دخترش و گفت:
“عزیزم چرا اینقدر بمن چسبیدی” ؟
دخترک گفت : آخه می ترسم مامان!”
مادر پرسید: “از چی دخترم؟ ”
دخترك گفت: “از این صدا دیگه مامان”
مادرکه سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد گفت: “عزیزم جنگه!”
دختر پرسید: “برای چی می جنگن”؟
مادرگفت: “نمیدونم . اینها هم مثل تو و برادرت که با هم دعواتون میشد سر یک چیزی دارن جنگ می کنن”.
دخترک گفت: “ولى ما هر وقت دعوامون میشه شما مارو می نشونین و میگین نباید دعوا کنیم باید بنشینیم ببینیم سر چی دعوا می کنیم و حلش کنیم. می گین با جنگ و دعواهیچ چی حل نمیشه و شما ها را هم ناراحت میکنه”!.
مادر گفت : “خوب آره دیگه”!
دختر پرسید :” یعنى اینها مادراشون بهشون اینو یاد ندادن؟”
مادر پاسخ داد: “حتما یاد ندادن دیگه!”
پروانه كه با بى قرارى در تاكسی نشسته و در دل براى سلامت پسرش دعا گفت: ” كاشكى همه مامان ها به بچه ها شون این چیزها را یاد میدادن”
چند دقیقه اى بود كه صداى أژیر قطع شده بود و همه گوشها منتظر اعلام محلى بود كه بمب افتاده بود .
تاكسی پس از پیاده كردن مسافر هاى بین راه پروانه را جلوى مدرسه پسرش پیاده كرد. پروانه از تاكسی پیاده شد و در كنار تعداد زیادی ازپدرو مادرهاى نگران كه رنگ باخته به انتظار فرزندانشان این پا و ان پا میكردند ایستاد. همینكه دست پسرش را در دست گرفت نفس عمیقى كشید و راه افتاد . هنوز بغض گلویش را می فشرد . نمیدانست باید برگردد سر کارش یا به خانه برود. راه افتادند. پسرش سیامک گفت: “بریم خونه من با ستاره بازی کنم”. پروانه هر جا که صدای رادیو را می شنید می ایستاد تا اگر محل بمب خورده را اعلام کردند بشنود . بالاخره جلوی یک کیوسک روزنامه فروشی بود که صدای برنامهی اصلی رادیو قطع شد و گوینده اعلام کرد که بمب به خیابان کیشا کوچه یازدهم خورده. مثل اینکه پتکی به سر پروانه خورده باشد دیگر چیزی نفهمید . با رنگی پریده همانجا لبه جوب آب روی زمین نشست . حتی قادر نبود به پسرش که او را صدا میکرد پاسخی بدهد. دقیقه ها بسرعت میگذشت. تا بخودش بیاید ده – پانزده دقیقه گذشت. از جا بلند شد و به کیوسک روزنامه فروشی نزدیک شد از روزنامه فروش پرسید که رادیو راجع به کشته شده ها هم چیزی گفته یا نه.
روزنامه فروش: “می گفت تا حالا مشخصا یازده کشته داشته ، تعدادی هم زخمی شدن که معلوم نیست چقدر حالشان وخیمه”
پروانه بطرف مردمی که با کنجکاوی جلوی کیوسک ایستاده بودند برگشت همینطور که به اونها زل زده بود گفت :
حالا نمیدونم باید بخندم وبگم خوشحالم که من و فرزندم هر دو جون سالم بدر بردیم یا به بی خانمانی خودم و از دست دادن همسایه های نازنینم و اونایی که زخمی و معلول و لت و پار شدن گریه کنم.