نادر (نصرالله) قضاوتی: ميرزا قلمدون

ميرزا قلمدون گرچه در فراز و فرود زندگى از اسب افتاد، اما از اصل نيفتاد. او زمانى لقب پرطمطراق خانوادگى «چنار سوختگان» را يدك مى‌كشيد و به آن دلخوش بود.
روايت بود كه جد و آبایش داراى خدم و حشم، و صاحب نام و عنوانى بودند. اما سهم او از مال ومنال موروثى جز مقدارى خرت وپرت و دفتر ودستكى بيش نبود. بازى روزگار نامه نويسى در روی پله هاى پستخانه ى شيراز براى او رقم زده بود. او خطى خوش وكوره سوادى در سطح خواندن و نوشتن داشت. دار وندار كار و پيشه ى او، جعبه ای بند دار، دواتى مركبى، يكى دو قلم تحرير و كرسى كوچكى براى نشستن بود. صبح ها كه أفتاب پهن مى شد و كسب و كارها رونق مى گرفت ، ميرزا دستش را روى زانو مى گذاشت، كمر بند را سفت مى كرد، پاشنه ى ملكى را مى كشيد و راهى روزگار مى شد. جاى زندگى او اتاقكى بود در یک خانه ى قديمى در كوچه زنبوركخانه ى شيراز. چند پله ى آجرى که به بالا خانه معروف بود اتاق او را از حياط جدا می کرد. درخت سبز نارنج به بلندى اتاق او قد كشيده بود. در طلوع وغروب آفتاب، نارنج هاى طلايى رنگ در لا بلاى شاخ وبرگهاى سبز درخت نارنج مى درخشيدند و تلالويى دل انگيز داشتند. گلهاى رنگارنگ لاله عباسى و شمعدانى ِسرخ آتشين جلوه اى سنتى و صفايى دل نشين به باغچه وحياط كوچك خانه داده بود. چهره ى آميرزا براى اهالى محل و بيشتررهگذران و مراجعه كنندگان اداره ى پستخانه ى شيرازآشنا بود. او عليرغم همه ى بود ونبود هاى زندگيش خنده برلبانش وادب در كلامش بود .
بياد دارم زمانى كه نو جوان بودم، و براى خريد نان بطرف بازارچه مى رفتم اورا مى ديدم كه جعبه ی بند دار زير بغل زده، كيسه ى قلم دوات را در يكدست و با دست ديگرش كرسى كوچك را حمل مى کند. سيماى ظاهرى او نشان از مردى وارسته ، سرد وگرم چشيده روزگار و مقاوم و سخت كوش است. او قدى بلند واندامى متناسب داشت . دو خط سبيل عمودى در امتداد حفره هاى بينى در پشت لب ،عينكى به ضخامت ته استكان بر چشم ، و برف سفيد عمر را بر سر وصورت داشت . محل كار او در سه گوش ديوار پله هاى سنگى پستخانه ى شيراز بود . او سنگ صبور ومحرم راز ونياز هاى مراجعه كنندگانش بود . آميرزا خود رادر غم غصه هاى قصه هاى مردم شريك و سهيم مىدانست وهنگام انتقال گفته ها ودرد دلهاى مردم ، در خفا مى گريست وقطره هاى اشك چهره ى گلگون او را آ بيارى مى كرد .او قلبى مهربان و احساسى لطيف داشت . از افراد بى بضاعت دستمزد نمى گرفت ، وتمبر و پاكت را رايگان هديه مى داد.
اينك به فرازهايى از نامه هاى درخواستى مراجعه كنندگانش گوش فرا مى دهيم : زنى از شوهرخود وپدر بچه هايش كه براى پيدا كردن كار و امرار معاش خانواده به شهرهاى دور دست سفر كرده بود، درخواست كمك مى كرد كه بچه ها در اين زمستان سخت پوشش و لباس گرم ندارند ، زغال كمياب و وگوشت وتخم مرغ هم گران شده است . اگر كارى ودر آمدى داشتى به فكرمان باش . زن ديگرى براي شوهرش نقل مى كرد كه كرايه اتاق دو ماه عقب افتاده ، صاحب خانه كرايه عقب افتاده را يكجا وبا ديركرد پول مى خواهد ، اگر درآمدى داشتى برايمان بفرست . پدرى با گويش شيرازى براى پسرش پيغام مى فرستاد كه:
“پا درد قوزبالو قوزم بود كه سرمو خوردگی ام روش اومد و حسابى كوتروموم كرده . توشيراز بيشتر آدما سرمو خوردن ،همه شال دسمال يزى جلو دن وماغشونه ،اهوم اهوم سلفه وهاپيشتيه ى عكسه ،جلوى سلامو و اوال پورسيشون گرفته . جلو عطاريا جوى سوزن انداختن نيس . ننه وخار و كاكاتم سرمو خوردن،ا گ تونوسى چن مثقالى چارتخمه ، بارهنگو بهدونه وحب سرمو خوردگى برمون بفرس. ننت تاميخاد قربونو صدقت بره هى ميفته رو سلفه و ميگه اهوم اهوم اهوم ” .
نو عروس عقد شده اى از داماد وشوهر آينده اش گله مند بود كه سفرت شد سفر چين وما چين رفتى ونگاهى به پشت سرت نكردى .بوته ى گل فراموشم مكن را كه باهم در باغچه ى خانه نزديك درخت بيد مجنون كاشتيم ، بزرگ شد ،درختچه اى شد ،گل كرد و تو نيامدى . نكند با از ما بهترونى آشنا شده اى و مرا فراموش كرده اى .ميدانم كه چنين نيست .بهر حال يك گل فراموشم مكن را برايت با اين نامه مى فرستم تا فراموشم نكنى.
گلباجى خانم آخرين همسر ومحبوب مرحوم مراد، لنگون لنگون و نفس زنون از پله هاى پستخانه بالا آمد ونشست .او نفسى تازه كرد و قطره اشكى از چشمانش به روى پاكت چكيد و گفت آميرزا نميدانى چه گوهرى را از دست داده ام . بمن مى گفت تورا بيشتر از همه ى زنهايى كه داشته ام دوست مى دارم ، و تو محبوب من بوده و هستى . در وصيتنامه ام ششدانگ خانه را به اسم تو كرده ام ،كه خوب وراحت زندگى كنى! گلباجى خانم وصيتنامه را با بيم و اميد به آميرزا داد تا برايش بخواند . ميرزا پاكت مهر وموم شده را باز كرد ، و چنين برايش خواند: ششدانگ منزل مسكونى اينجانب مراد به شرح زير بين ورثه ام تقسيم شود : دو دانگ و نيم از زمين وساختمان سمت رو به آفتاب ، شامل اتاق بزرگ مهمانخانه معروف به پنج درى واتاق يكدرى متصل به آن معروف به كفش كن ،با زير زمين مربوطه و وسايل متعلق به آن به همسراولم ماه پيشانى خانم و فرزندانمان، دو پسر و يك دختر تقسيم شود . دو دانگ ونيم از زمين وساختمان پشت به آفتاب شامل اتاق سه دري باگنجه وانباري متعلق به آن ، وزيرزمين مربوط به آن باتمام وسايل به همسر دومم گل پرى خانم و دو فرزندانمان تقسيم شود . يكدانگ اززمين وساختمان پايىن حياط شامل اتاق يك درى ، دالان وراه پله هاى متصل به پشت بام به گلباجى خانم ودختردم بختمان تقسيم شود. آميرزا همچنان كه مشغول خواندن وصيتنامه بود، ناگهان چشمش به گلباجى خانم افتاد ، ديد كه چشمانش گرد شده ،عرق سرد بر پيشانيش نشسته و نفسش به شمارش افتاده است ! آميرزا وحشت زده چند زن عابر را خبر كرد، آنان گلباجى خانم را به آرامى مشتمال دادند ، آب به صورتش زدند . آميرزا باعجله از مغازه بستنى فروش رو برو يك ليوان عرق گياهى نسترن خريد ، زنان جرعه جرعه عرق نسترن را باو دادند. حالش بهبود يافت .اولين حرفى كه زد :گفت فلون ،فلون شده دو دانگونيم ها و بهترين جاهاى خانه را به گل پرى جونش وماه پيشونى خانمش داده و دالون وراه پله را هم به من كه جون بى بيش تافته ى جدابافته اش بودم بخشید.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید