صدای ضربههای عصای عزیز به در آپارتمان مامی، برای هیچ کداممان صدای ناآشنایی نبود. با عجله در را باز کردم و عزیز خانوم در حالی که جعبه شیرینی را دستم میداد، گفت: «کجائید بابا؟»
گفتم: «عزیز جون خوش اومدی؟»
گفت: «به خوشی شما… بتی کجاست؟»
عزیز همسایه دوستداشتنی ما، تنها کسی بود که مامی را بتی صدا میزد و از آنجایی که مامی شصت و هفت ساله و سن و سالدارِ ما، برای عزیز که بیسر و صدا داشت به نود و یک سالگی پا میگذاشت نوجوانی بیش به حساب نمیآمد، اشکالی در شکسته صدا کردن اسم مامی، به روش دختر مدرسهایها وجود نداشت. البته مامی هم که هیچ وقت اسمش را دوستش نداشت و این اسم را نوعی خیانت پدریا مادرش در حق خود به میدانست، از اینکه عزیز او را بتی صدا کند ناراضی به نظر نمیآمد. از رابطهی مامی و عزیز همین را برایتان بگویم که بعد از اینکه مامی زانوهایش را عمل کرد و یک جفت زانوی نو کار گذاشت، عزیز جزو اولین ملاقات کنندههای در خانه بود. آنروز تمام مدت وقتی زانوهای مامی را چرب میکردم و ماساژ میدادم و مثل یک پرستار حرفهای وانمود میکردم به حرفهایشان گوش نمیدهم، میشنیدم که با صدای آرام مامی را نصیحت میکند که: «بتی جون دیگه نباید تنها بمونی. ماشالا دیگه زانوهات هم که دیگه درست شد. خدا رو خوش نمیآد. حیف جوونیت نیست داره تو تنهایی حروم میشه. به خدا اگه من به سن وسال تو بودم…» بعد من که زیر چشمی نگاهشان میکردم دیدم که با حسرت به ابدیت خیره شد و مامی با لبخند به من سر تکان داد که یعنی «تو ادامه بده» و من به عکس اخم کردهی بابا جان روی دیوار و آن کلاه شاپوی روی سرش نگاهی کردم و به کارم ادامه دادم.
مامی سینی چای به دست از آشپزخانه خارج شد و گفت: « سلام عزیز، خوش اومدی»
عزیز نگاهی به من و چمدان کوچک باز وسط اتاق پذیرایی انداخت و گفت: «عجب، پس مامان جان تو هم رفتنی شدی؟»
گفتم: «با اجازتون»
عزیز ادامه داد: «خب مادر نگران هیچ چیزی نباش. من خودم بیست سال خارج زندگی کردم، خیلی هم خوب بود، خیلی هم خوش گذشت. میری اونجا، اول از همه بچهدار میشی تا موندگار شی…»
تا آمدم بگویم: « آخه، ما کلاً بچه…»
عصا را کنار مبل تکیه داد و گفت: «نگرانِ خرج و مخارج و نگهداریش هم نباش، خودشون اقامت که بهتون میدن هیچ، به مادر و بچه هم حقوق میدن. از شیرخشک و لباس بچه تا هر چی دلت بخواد. خواستی هم درس بخونی خودشون یه پرستار میفرستن دم خونهات…»
چای را جلویش گذاشتم و گفتم: «ولی عزیز شنیدم قانون آمریکا اونطوریهام نیستا»
گفت: «وا مادرِ من، خارج خارجه دیگه. اینا قانوناشون یکیه. من خودم دوهفتهام آمریکا بودم، همونجوری بود.»
وا دادم و گذاشتم تعریف کند.
استکان چای را برمیدارد و میگوید: «خارج دو تا بدی داره، یکیش تنهاییه که حوصله آدم خیلی سر میره. بچه هام که از صبح تا شب مشغول کار … البته من یکشنبهها میرفتم کلیسا واسه این گدا مداهاشون آش رشته درس میکردم، اما خب… زبونم که خب بالاخره سخته دیگه»
بعد ناگهان گل از گلش شکفت، استکان بالا آورده را پایین آورد و گفت: «البته یادش بخیر. من سی سال پیش این نبودم که……، پر و پای گشت و گذار داشتم. یه پسر ایتالیایی خاطرخوام شده بود هر روز میرفتیم یه دوری کنار دریاچه باهم میزدیم.» بعد به جایی دور خیره شد وگفت: «کاش عکسش رو داشتم لااقل. چهارشونه بود با موهای فلفل نمکی. چهل سالش هم نشده بود…» بعد با افسوس ادامه داد: «یه تیکه جواهر به خدا.. جتلمن! نه اینکه زبون همرو نمیفهمیدیم، واسه هم آواز میخوندیم. من از مرضیه میخوندم، اونم نمیدونم از همون آدم مادمهای خودشون…» سر تکان داد و گفت: «به خاطر این بچهها که ماهی یه بارم به زور زنگ میزنن، دست به سرش کردم آخر…»
مامی خیار و نارنگی پوست کنده را جلویش گذاشت و با همدردی گفت: «آره عزیز گفتی برام. حالا چائیت سرد نشه.»
عزیز گفت: «آره خلاصه یکیش تنهایی و بیزبونیه که آدم یه جوری حلش میکنه، اما دومیش که آدم رو پیر میکنه اسبابکشی از پنجرهاس…»
من و مامی هر دو همزمان گفتیم: «چی؟»
عزیز گفت: «آره مامانِ من، اسباب کشی.»
بعد هم مطمئن ادامه داد: «نیست ساختمونهای خارج قدیمیه. نمیخوانن خرابشون کنن، می گن چیچیه؟»
من گفتم: «تاریخی، میراث فرهنگی»
عزیزی ابرو را بالا داد و گفت: «آره، همون ارث میراث تاریخی….»
و ادامه داد: «خلاصه گفته باشم مبل و میز رو باید از پنجره بالا و پائین کنی.»
گفتم: «عزیز آخه دختر شما تو فلورانس بوده. آمریکا که کلاً دویست سال نیست آباد شده، ساختمون تاریخیش کجا بود؟»
عزیز ابرو درهم کشید که :«وا مادر. من خودم اونجا سه تا اساسکشی کردم. پدرت در میآد.»
توت خشکی گوشهی لب گذاشت، هورت دیگری از استکان چایی نوشید و گفت: «میدونی میخوای خونه اجازه کنی، اول سایز راهپله و پنجرههاش رو خوب نگاه کن، بعدم از من به تو وصیت هر چی تو خارج میخری کوچیکش رو بخر…»
مامی قاچ دیگری هندوانه توی پیشدستیام گذاشت و گفت: «بیا مادر از گلش بخور.» بعد چانهاش لرزید و رو به عزیز گفت: «آخه بچه ام هندونه خیلی دوست داره.»
این حس مامی از این میآمد که تمام تابستانهای بچگی باباجان که اعتقاد داشت بچه باید چشم و دل سیر بار بیاید، هر دو هفته یک بار اندازه نصف وانت هندونه میخرید و عصرها که مینشست توی حیاط درحالیکه برای ما بچهها و نوهها هندونه قاچ میکرد، سرش را با افسوس تکون میداد و میگفت :”همین هندونه رو تو مملکت خارج قاچ قاچ میفروشن» بعد سری از افسوس تکان میداد و میگفت: «هر چی خیر و برکته، توی همین مملکته. اصلاً این چیزها اونجا گیر کسی نمیآد!»
حالا فکر میکنید باباجان این چیزها رو در مورد مقوله هندوانه در مملکت خارج از کجا میدانست؟ خودش که خدا بیامرز به جز مملکت مکه، مملکت خارج دیگهای نرفته بود، اما در عوض دوستی داشت به نام عیزولاخان (یا همون عزیزالله خان) که پسری داشت که آن هم نادیده برای خودش شخصیتی بود در کودکی ما. او آن سالها در یک مملکت خارج به گمانم پناهنده سیاسی شده بود و یک طورهایی جوان مورد علاقه و آدم حسابی باباجان به حساب می آمد. باباجان هم به هر بهانه ای از محاسن و خوبیهای او برای ما تعریف میکرد و هر چیزی هم که این عیزولاخان از مملکت خارج برای باباجان تعریف میکرد، چون به نقل از اون بود، برای بابا جان حکم وحی داشت.
بگذریم، فقط این را بگویم که در همهی تابستانها ما همینطور که به قاچهای شتری هندوانه با اشتیاق گاز میزدیم، تصویر صفوف در هم تنیدهی مردم خارج برای یک قاچ نازک هندوانه در نظرمان میآمد و هی دلمان برای مردم مملکت خارج میسوخت. این بود که مامی که بچهی هندوانهخور و هندوانهدوست خودش را میشناخت، با دلسوزی تمام از ماهها جلوتر و اصلاً از همان زمان که ما به دکتری خواندن پرهام برای اولین بار فکر کردیم، در هر موقعیتی از فرصت استفاده میکرد و مرا به هندوانه میبست. به حدی که الان فکر میکنم ماههای آخر اقامتم در ایران را بیشتر در وضعیتی شبیه قبل از سونوگرافی و هروله کنان در مسیر دستشویی گذراندهام.
زنگ در آپارتمان پشت هم زده شد. کسی دستش را روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت. عزیز گفت: «اوه، انگار سر آوردن. مادر پاشو ببین کیه»
هندوانه و چنگال تویش را گذاشتم توی پیش دستی و سراسیمه رفتم به سمت در.
در که باز شد قدِ بلند حسینآقا که گلدانی بزرگ جلوی رویش را گرفته بود و اخترخانوم که جعبهی شیرینی به دست داشت، توی در ظاهر شد.
« صابخونه کجایی پس؟»
گفتم سلام عمو جان و آغوشم را باز کردم که گلدان را بگیرم. گلدان به دست وارد شد و گفت: «عمو جون این سنگینه. تو که به سلامتی داری میری گفتیم اینو برای مامانت بگیریم.»
من هم برای اینکه ضایع نشوم، با همان آغوش باز اخترخانوم را بغل کردم و او هم جعبه شیرینی به دست مرا محکم بغل کرد و هی خودش و مرا توی بغلش تکان داد و گفت: «پس داری میری؟»
گفتم: «بععله» و خودم را از تو بغلش به زور کشیدم بیرون.
حسین آقا و اخترخانوم از همسایههای قدیمی ما بودند و صمیمیتشان در حدی بود که سالها بعد از عقلرس شدن من هم باز طول کشید تا بفهمم حسینآقا عموی واقعیام نیست. سالهای کودکی من حسینآقا مغازهی الکتریکی داشت و خیلی از اهالی محل آنوقتها «حسین برقی» صدایش میکردند. مرد خوشدل و مهربانِ قدبلندی که برای عروسی بچههای محل و حجاج از مکه برگشته ریسهی مجانی میکشید. محرمها فروتنانه آشپزی میکرد و شبها توی دستههای عزاداری مسئولیت آن چرخی که تکنولوژی روز، اعم از باند و میکروفن و یک باطری ماشین یا موتور برق و یک عالمه سیم را حمل میکرد را به عهده میگرفت. چرخ را هل میداد تا نوحهخوانهای جوان بتوانند با خیال راحت صدایشان را توی سرشان بیندازد و «باز این چه شورش است» را بخوانند و به صورت اکو برای دخترهای دم بخت محل دلبری کند. حسین برقی چند سال بعد به دلیل تبحری که به روش آزمون و خطا در پختن قیمههای هیئت پیدا کرد به عنوان آشپز کاروان زیارتی به حج رفت و از آن به بعد همهی اهل محل «حاج حسین» صدایش کردند. البته به دلیل زحمتکشی و انصاف هم به مرور زمان پیمانکار برقی پروژههای انبوهسازی شد، از نظر مالی رشد کرد و ژیانی که همیشه پر از سیم و ابزار بود و شبهای بیبرقیُ و جنگ پشت پنجرهي خانهشان پارک میشد تا باطریاش با سیمهای بلند به تلویزیون سیاه و سفیدشان برق برساند تا ما و همسایههای دیگر که دور تا دور خانهشان مینشستیم از تماشای اوشین نمانیم، به پژو ۴۰۵ تبدیل شد. اما صفا و مهربانی او همانی بود که بود.
مامی شربت زعفران را جلوی اخترخانوم گرفت.
اخترخانوم با غم نگاهی به من انداخت و آرام پرسید: «حالا کی میرن؟»
مامی گفت: «هفتهی دیگه»
اشک گوشه ی چشمهای اخترخانوم جمع شد. سر تکان داد و گفت: «ایشالا به سلامتی»
آهی کشید و زیر لب ادامه داد: «این گلچین زمانه عجب خوش سلیقه است…»
حسینآقا تشر زد که: گفت: «اِ،… اختر، نگفتم گریه نکنی. بچه روحیهاش خراب میشه. اشکال نداره. خدای اینام بزرگه»
اختر خانوم بغضآلود گفت: «وا، مگه دست خودمه؟» بعد سرتکان داد و ادامه داد: «بیا! بچه بزرگ کن، به عرصه برسون، بعد بفرست بره دیار غربت» بعد سرتکان داد و گفت«ای روزگار…»
از جعبهی دستمال کاغذی که جلویش گرفته بودم، دستمالی کشید بیرون و رو به من گفت: «حالا نگران مامانت نباش. ما اینجا هستیم. خواستی میآرمیش ترکیهای ارمنستانی جایی ببینیش»
گیج شده بودم.
عزیز که چشمانش را ریز کرده بود و اخترخانوم را زیر نظر داشت، دیگر طاقتش طاق شد و گفت:
«وا خانوم، فرمایشها میکنین ها… مگه خارج چشه؟ هوا تمیز، خیابونها عین گل. مردمونش عین مانکن. من همهی بچههام اونجان. همه موفق. خودمم بیست سال اونجا بودم ازشون یه بدی ندیدم.»
اختر خانوم ابروها را بالا داد و فین محکمی کرد و گفت:
«بله، ما هم فامیلهای دکتر و مهندس که دیپلم هم ندارن اونجا زیاد داریم.» بعد تابی به گردنش داد و ادامه داد: «اما ببخشید عزیز خانوم اگه خارج اینقدر خوب بود، خوتون چرا برگشتید تو این آلودگی و گرونی؟»
عزیز که حالا صورتش گر گرفته بود، با تعجب جواب داد:
«وا، اخترخانوم! من حکمم با این بچه ها یکیه؟ اینا ماشالا جوونن. من هم جوون بودم و پرو پای گشت و گذار داشتم، میموندم. گفتم بیام یه چند سالی هم اینجا باشم. اشکالی داره؟»
کار داشت بالا میگرفت، مامی از اضطراب داشت تند تند خیار و پرتقال پوست میکند. البته برای مامی که در هر موقعیت حساسی مثل خواستگاری، عزاداری و عروسی و حتی میانجیگری دعواهای فامیلی احساساتش را با پوست کندن و تعارف میوه بروز میدهد این عکس العمل عجیبی نبود.
اختر خانوم از عزیز رو برگرداند و به من گفت:
«خب خاله، حالا اولش باید یه چند ماهی تو کمپ باشین، بعد خودشون بهتون خونه اینا میدن.»
گفتم:« نه راستش شرایط ما اونطوری نیست. ما…»
حرفم را قطع کرد و گفت: «باشه خاله جان. می دونم. انشالا همونطوری که تو میگی میشه. اما چند ماه زندگی تو کمپ که ایرادی نداره. فقط لباس گرم و دارو اینا با خودتون ببرینها…»
گفتم:«آخه ما…»
حسین آقا حرفم را برید و گفت:
« عمو جان، حالا کجا میخواین برین؟»
نفس راحتی کشیدم و فکر کردم فرصت حرف زدن پیدا کردم و گفتم: «آمریکا. تگزاس»
در حالی که به اختر خانومی که سرتکان میداد و از زور بغض لبهاش را گاز میگرفت، اشاره میزدکه بس کند، گفت: «نه! خیلی هم خوبه. اتفاقا نوهی عموی منم اونجاست، خیلی هم راضیه»
من با خوشحالی گفتم:
«چه جالب. ایشون کجا هستن؟»
گفت: «فرانکفورته عمو. تاکسی داره خیلی هم راضیه.»
مامی خیاری که شبیه موز پوست کنده شده بود را توی پیش دستیام گذاشت و من ساکت شدم.