جعفر میان‌آبی (جی‌جی): مامان‌بزرگ بیدار است

پلاستیك‌های خرید را گذاشت روی پیش‌خوان آشپزخانه و غرولندكنان همین‌طور كه به طرف میز آشپزخانه می‌رفت گفت: «دست‌هایم مال خودم نیستند دیگه، چندفروشگاه را سگ دو زدم، انگارتخمش روملخ خورده بود، هیزم رامیگم، میخواستم یكی دو بسته برای روشن كردن شومینه بخرم، گیرم نیومد. مردم همه را برده بودن. هوا هم كه از سردى امانم رابریده بود، دیگه حوصله برام نمونده بود. گفتم هرچه باداباد، اگرهم برق رفت، بالاخره امشب را یك جورایی میگذرونیم، لباس بیشتری میپوشیم. تازه میتو نیم دور خودمان پتو هم بپیچونیم، تا بیشتر گرممون بشه.»
مهران همینطوری یك ریز حرف میزد، كاپشنش راگذاشت روی صندلی ورفت دستاشو گرفت زیرآب گرم وادامه داد: «یادم رفته بود دستكشام رو باخودم ببرم. دیشب اخبار هواشناسی بدجوری مردم را ترسونده بود. تو فروشگاه ها غوغا بود، جای سوزن انداختن نبود.مردم بیشتر بدنبال لوازم ضروری و وسایل اضطراری میگشتن. ازصبح هم كه آسمان انگاری سوراخ شده، همینطوری یك ضرب، چه نم نم وچه تند، بارون بی امان، شلاقی خودش را به در ودیوار می كوبه. امیدوارم كه عاقبت این بارون سیل آسا باعث خرابی و ویرونى خونه هاى مردم نشه.
مهربانوكه روی صندلی نشسته بود و در حال نگاه کردن آلبوم عکس بچه ها و نوه ها، با حوصله گوش میكرد، سرانجام بحرف آمد وگفت ، بس كن مرد،همینطوری یك ریز داری با خودت حرف میزنی، یك كمی صبوری كن، فكر سلامتی خودت باش واینقدر حرص وجوش نخور. بالاخره ازقدیم گفته اند، همیشه شعبون یك دفعه هم رمضون، سالهای سال هوا خوب بود وهیچ اتفاقی هم نمی افتاد، شاید امسال قسمت اینه كه انقدر بارون بیاد تا سیل هم جاری بشه و این توفان وحشتناكی كه می گن قراره بیاد، همین امشب بیاد و بلای جون مون بشه، و خشك و تر رو با هم بسوزونه، خوب دیگه ، ما هم مثل بقیه مردم، بقول خودت هر چه باداباد.
همانطور كه گفتی اگر برق رفت، یك پتو دور خودمون می پیچیم. بهر حال هر طور شده بی برقی و سرما را یك جورایى تحمل میكنیم. یك چای ریخت و گذاشت جلوی مهران و گفت :
تا سرد نشده چایی را بخور، تا یك كمی گرما بره تو تنت.
باران همچنان دیوانه وار می بارید، اكنون باد نیز با شدت هر چه تمام تر شروع به وزیدن کرده بود و باران را با خود بهر طرف میكوبید. صدای رعد و برق و زوزه باد شدیدی كه می آمد، شرایط ترس آوری را بوجود آورده
بود، صدای صندلی های پلاستیكی توی حیات بگوش میرسید كه هر كدام با سر و صدای زیادی به این طرف وانطرف پرت می شدند. با صدای وحشتناك رعدو برق كم كم ، ترس دردل مهربانو داشت جا بإز میكرد. با دستپاچگی غذایى سر هم بندى كرد، تا لقمه اى بخورند و بروند توى اطاق خوابشان ومنتظر بمانند بامید اینكه اتفاق ناگوارى برایشان نیفتد. مهران هم قفل در بزرگ رو به حیاط را بست و رفت از توى گاراژ كیف آچارها
و چراغ قوه خود را بر داشت و به هال برگشت. آنها پس از صرف غذای مختصرى باهم تمام چراغها بغیر از چراغ راهرو را خاموش كردند و باتاق پناه بردند. هر چه زمان مى گذشت صداى باد همراه با باران شدید، ترسناك تر مى شد.
مهر بانو از ترس رعد وبرق سر خود را به زیر پتو می برد و مى گفت :
چه وحشتناکه.
باد و باران شدید چنان به در و پیكر و سقف خانه مى كوبیدند كه مهربانو فكر مى كرد هر آن امكان دارد خانه را روى سرشان ویران كند. صداى مهیب شكستن درختى بگوششان رسید و بعد از آن خاموشى مطلق. برق رفته بود. مهران چراغ قوه را برداشت و رفت تا از پشت پنجره نگاهى به بیرون بیندازد، درخت همسایه بود . یكى از شاخه هاى بلند و تنومند آن شكسته و بر پشت بام فرود آمده بود. خوشبختانه مدت ها بود كه این خانه خالى از سكنه بود و آسیب جانى همراه نداشت.
*
مهران داشت به طرف اتاق خواب بر مى گشت كه صداى شكستن درخت بغل خانه ی خودشان و بعد از ان جرنگ جرنگ شكستن شیشه اى اورا هراسان كرد. با سرعت خود راباتاق رسانید.
شیشه پنجره ی اتاق روبروى اتاق خواب شان بود كه شكسته بود. شیشه دو جداره بود. قسمت داخلی اطاق فقط چند ترك بر داشته بود كه مهران با عجله نوار چسب را از كیفش بیرون آورد و به صورت ضرب دربه شیشه چسبانید. وقتى به اتاق خواب شان برگشت ، دید مهربانو از وحشت بزیر تخت پناه برده است. بد جورى ترس برش داشته. مهران را که دید از زیرتخت بیرون آمد و گفت:
قلبم ریخت، وحشتناك بود . براى یك لحظه مرگ را جلوى چشام دیدم. من واقعا خیلى مى ترسم . لطفا دیگه از اتاق بیرون نرو.
صداى شاخه هاى نازك درخت شكسته كه با وزش باد به شیشه پنجره مى خوردند، رعب و وحشت را بیشترو بیشتر در دلشان می ریخت. انگار اشباحى بودند كه با مشت خود به پنجره مى كوبیدند. مهران نیز کم کم احساس میكرد ترس دارد بر وجودش غلبه مى كند. بخاطر مهربانو سكوت مى كرد وبروى خود نمى اورد. صداى بى امان باد و باران همراه با رعد وبرق تمامى نداشت . مهران مى خواست یك بار دیگر براى آوردن شمع از اتاق بیرون برود كه مهربانو از ترس اینكه دوباره تنها بماند، از پشت یقه ی اورا گرفت و كشید و گفت:
نمیذارم منو دوباره تنها بذارى.
مهران كه حس مى كرد دارد خفه مى شود، با صدایى از ته گلو گفت:
دارم خفه مى شم زن، چیكار دارى مى كنى ؟ یقه ام را ول كن، نفسم داره بند مى یاد، خیلى خوب خانوم جایى نمیرم. و با ملایمت دستهای مهربانو را از یقه خود جدا كرد و گفت:
مى خواستم برم شمع بیارم تا حداقل تو این تاریكی كمتر احساس ترس كنى.
اما مهر بانو توجهى به حرف هاى او نداشت و با اشاره به پنجره به تته پته افتاده بود و شبح سیاهى را با انگشت نشان مى داد. مهران سر به طرف پنجره بر گرداند و نگاه كرد اما شبح سیاه، دیگر محو شده بود. همزمان نیز صدایى كه شبیه به كوبیدن درب خانه بود بگوش مى رسید. مهران گفت:
مثل اینكه كسى در خانه رامى زنه. بهتره برم و از لاى كركره نگاهى به بیرون بندازم.
مهر بانو با وحشت گفت: نه نرو من مى ترسم ، لطفا بازمنو تنها نذار . من فكر نمى كنم كه در این نیمه شب و با این هواى لعنتى ، كسى جرات بكنه از خونه خودش بیرون بیاد، اونهم بیاد و در خونه ما را بكوبه، به نظرم این صدا صداى شاخه هاى شكسته ی درختاس كه به در و پیكر خونه کوبیده می شن. صداى كوبیدن پى در پى در ، دوباره بگوش رسید . این بار مهران تصمیم گرفت كه برخیزد و بطرف در برود كه مهر بانو یك بار دیگر به اوچسبید تا مانع از رفتن او شود. صداى كوبیدن در نیز قطع شده بود. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود كه این بار صدایی از پشت خانه و از طرف گاراژ بگوششان رسید . این بار یقین پیدا كرده بودند كه انگار كسى واقعا مشغول باز كردن درب گاراژ است. دیرى نپایید كه هر دو حس كردند كه صداى قدم هایی را مى شنوند، صداى جا بجا شدن وسایلى نیز شنیده مى شد و همچنین نور كم رنگى كه در راهروى خانه خاموش وروشن مى شد. صداى آهسته ی پاهایى كم كم شنیده شد، مهران بلند شد و در اتاق خواب را بست و پشت در منتظر اتفاقی ناگوار گوش به زنگ ایستاد. صداى پاها نزدیك تر شد و همراه آن صداى پچ پچ دو نفر نیز بگوش مى رسید و گاهى هم نور كم رنگى از زیر در به درون اتاق نفوذ مى كرد. مهر بانو چنان به خود مى لرزید كه حتی تخت را به صدا در مى أورد. مهران رفت و شانه هاى او را گرفت و محكم در بازوان خود نگه داشت تا به او آرامشى داده باشد. كم كم نور كم رنگ تر شده تا به كلى محو گردید. پس از آن صداى آهسته ی بسته شدن درى توجه انها را جلب كرد. اما هنوز چند لحظه نگذشته بود كه یك بار دیگر درى باز شد و صداى پاور چین، پاورچین كسى آمد كه به طرف هال در حركت بود و بعد از ان صداى آهسته ی پاى دیگرى همراه با نور كم رنگى كه از زیر در می تابید، به اتاق آنها نزدیك شد. حالا نور كاملا از زیر درنمایان بود. مهربانو كه حتى صداى بهم خوردن دندانهایش هم شنیده مى شد نه فقط خود را پشت مهران مخفى كرده بود ، بلكه از ترس پنجه هاى خود را بى اراده در پوست وگوشت او فرو مى برد. صداى چرخیدن گیره در و سپس باز شدن لحظه به لحظه آن ، مهران را وادار به عكس العمل فوری كرد، بسرعت پرید پشت در و صندلى را بالاى سر خود گرفت و آماده ی دفاع شد. شبح سیاه كوچك اندامى در چار چوب در ایستاد و با
روشن و خاموش كردن چراغى كه در دست داشت، نور خیره كننده اى را به اطراف اتاق مى انداخت، بطوریكه مهربانو ناچار شد دست خود را در مقابل چشمان خود سپر كند تا نور به چشمهایش نتابد. شبح كه هنوز در چار چوب در ایستاده بود یك قدم جلو آمد و گفت: مامان بزرگ ، مامان بزرگ، بیدار هستید . ما اومدیم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید