سالها پیش وقتی هنوز دستم جایی بند نبود و جوانتر بودم مدتی در یک کتابفروشی دست دوم، نزدیکی دانشگاه کار گرفته بودم. افسوس در آن روزها قدر این شغل نیمهوقت که چه بگویم شاید دلمشغولی و تفریح روزانه را نمیدانستم. یکی از بهترین ایام زندگی شخص من در همان دوران و در آن کتابفروشی سپری گشت، هرچند سالها بعد فهمیدم. آدم این لحظات ناب و از یاد نرفتنی را در زمان اتفاقشان احساس و ادراک نمیکند!
کتاب فروشی بزرگی بود که از کتب اهدایی مردم و با خرید کتابهای دست دوم قفسه ها را پر می کرد. بعضی ها کتابخانه های شخصی شان را یکجا می فروختند، و برخی دیگر (اغلب دانشجوها) کتب درسی ترم های گذشته را برای فروش عرضه می کردند تا با پول ناچیزی که گیرشان میامد شام و ناهار سیری نوش جان و یا صرف شهریه ترم آینده شان کنند.
کار من دسته بندی، مرتب کردن و بایگانی صندوق های رسیده و وارد کردن مشخصات کتابها در کامپیوتر در وهله ی نخست و اگر فرصت می بود یاری در چیدن آنها در قفسه بود. به ترتیب اسم نویسنده، هر کتابی جای خودش در قفسه مخصوص داستان، شعر، تاریخ، سیاست، فلسفه، آشپزی، خاطرات و غیره جای می گرفت. معمولأ کار زیاد سختی نبود و اگر محموله بزرگی نمی رسید و یا مشتری ها زیاد سوأل پیچت نمی کردند، فرصت زیاد بود تا گوشه ای بنشینی و سرت را با ورق زدن کتابهای قدیمی گرم کنی. البته سوا کردن کتابهای جالب و خواندنی از دیگر کتابها که بیشتر کتاب درسی و زینتی و یا خاطرات سیاست مداران قدیمی بودند حوصله می خواست. چیزی که برای من هیجان انگیزبود کشف اسرار و جای پا، بهتر بگویم جای انگشتِ صاحبان پیشین کتابها بود.
مدتی میشد که یک خارجی، افغانی و شاید عرب، جوانی هم سن و سال خودم یک جعبه کتاب برای فروش آورده بود و هنوز کسی به آنها دست نزده بود. رفتم سراغشان. اولی نسخه جیبی «بار هستی» – آنطور که بعدأ فهمیدم – رمان معروف میلان کوندرا بود. پشت جلدش یادداشت کوتاهی با دست خطی که میشد گفت اروپایی است نظرم را جلب کرد. اروپایی ها بعضی حروف و اعداد را به شیوه ی مخصوص خودشان می نویسند:
11 فوریه 1991-
به عزیزترین دوستم رامی،
باشد که ما هم روزی خود را بهتر بشناسیم…
«کسی که مشتاق تَرک وطن خود باشد، انسان آزرده خاطری است» – م. کوندرا
Bon Fette
به فرانسوی میشود چیزی مثل روزت یا تولدت مبارک!
کنجکاو بودم بفهمم گیرنده و فرستنده این هدیه چه کسانی بودند و چرا صحبت از تَرک وطن شده است. پشت جلد کتاب را که تند وارسی کردم پی بردم که میلان کوندرا نویسنده ی اهل چکسلواکی است که پس از شکست بهار پراگ و عقب نشینی آزادی خواهان کشورش در مقابل تجاوز ارتش سرخ، از آنجا به فرانسه کوچ می کند و چندین کتاب دیگرش را هم به زبان فرانسوی می نویسد.
«بار هستی» آنجور که از شرح مختصر پشت جلد بر می آمد، سرگردانی مردی است میان عشقش به یک زن و بولهوسی افراط آمیزش با زنهای دیگر. او گاهی یک ایده آلیست دو آتشه است که تن به خبر چینی و توبه نامه نویسی نمی دهد، و گاه روی تعهدات دیگرش پا می گذارد.
آیا آن جوان افغانی که کتاب را آورده بود همان رامی مخاطب یادداشت پشت جلد کتاب بار هستی بود؟ میشد استنباط کرد هردوی آنها به نحوی از درد غربت و یا محنت های ناشی از مهاجرت رنج می برده اند. می خواستم کندوکاو کنم!
کتاب را ورق می زنم، مملو است از حاشیه نویسی و خط کشی و هایلات های رنگ و وارنگ. یقینن، طرف دانشجو بوده:
«زندگی در غربت یعنی بالانس کردن روی طناب بند بازی؛ در ارتفاعی بلند بدون داشتن توری در زیر پا. بی پشتیبانی نزدیکان و بستگان و دوستانی که در کشور خودت برایت فراهم است و مکالمه با زبانی غیر آن که از کودکی با آن بزرگ شده ای.»
توماس بازیگر اصلی داستان جراح زبده و ماهری است که شغل خوب و زندگی مرفهی با همسر جوانش ترزا در پراگ دارد. توماس مرد زنباره ای است؛ با تعداد زیادی معشوقه، ولی تنها به همسر خود عشق می ورزد و در این رفتار تناقضی نمی بیند. اما طوفان جنگ سرد ولشکرکشی شوروی سابق به قصد سرکوب دولت دوبچک او را تشویق به مهاجرت می کند. به لحاظ پزشکان آشنایش در آن سوی مرز، در ژنو کارطبابت را از سر می گیرد. ترزا هم که از شکست انقلاب سر خورده است او را همراهی می کند.
گوشه ی تا خورده ی صفحه ای را باز می کنم و متن زیر را که با ماژیک زرد هایلات شده بود خواندم:
«براستی من اگر دو بار می زیستم و یا دو جان داشتم، در یکی او را دعوت به هم خانگی می کردم و در دومّی او را از خانه خویش بیرون می راندم. در این حال می شد مقایسه کنم بین این دو گزینش، وعواقب هر کدام را بدقت بسنجم. افسوس که ما فقط یکبار زندگی می کنیم. و این وحشتناک است!»
رامی هم مثل خیلی از ما خارجی ها که یک دستمان لغت نامه هست تا بلا فاصله لغت ناآشنای قصه را ترجمه کنیم، معانی چند عبارت را با مداد نوک تیز بالای هریک نوشته بود. و در حاشیه همان صفحه درشت نوشته بود:
قِسمت منهم این بود!
آیا نویسنده و خواننده این کتاب هردو به سرنوشت اعتقاد دارند. بیشتر خواندم…
توماس و ترزا با یک اتفاق تصادفی بهم می رسند، ترزا در کافه کوچک شهر دورافتاده ای کار می کند که توماس در یکی از سفرهایش در هتل آن اقامت کرده. شاید تا اینجا را به پای قسمت و سرنوشت گذاشت. و اما این ترزاست که با چمدان سنگین خود یعنی بار سنگین مسئولیت عشق(؟)، عزم پراگ کرده و بقول نویسنده همانند نوزاد شناوری درسبد، وارد زندگیش شده است. اینجاست که توماس مجال انتخاب دارد و تضادِ بین قسمتی که در پیشانی ات نوشته اند با آنچه ما با اراده خویش می سازیم شکل می گیرد.
باز می خوانم…
«زندگی آدم فقط یکبار رُخ می دهد. و دلیلی که ما نمی توانیم تشخیص دهیم کدامیک از تصمیم ها خوب و کدام بد بوده اند اینست که در هر مورد فقط و فقط یک تصمیم به اجرا در آمده. زندگی به ما اجازه انتخاب مجدد و یا بازگشت به عقب را نمی دهد، تا گزینش دوم، سوم وچهارمی در کار باشد و ما به نتایج انتخاب خویش باز نگری کنیم.»
چند روز گذشت. یکروز که وسط قفسه ها داشتم کتاب می چیدم باز چشمم به جوان افغانی افتاد. آری خودش بود، رامی؛ که جلوی صندوق ایستاده بود و دنبال کسی می گشت. جلو رفتم و پرسیدم چه می خواهد. قدری مضطرب به نظر می رسید. مرا بیاد نداشت و فقط گفت جعبه ای کتاب تحویل داده و چیز مهمی لابلای یکی از کتابها جا گذاشته است و حالا آمده آنرا پیدا کند. من اظهار بی اطلاعی کردم و قول دادم در انبار ترخیص نشده کتابها جستجو خواهم کرد و اگر کسی کتاب کهنه را نخریده باشد، حتمأ خبرش می کنم. اسم و نشانی اش را گرفتم و خداحافظی کردیم.
رامی کریمی…تلفن همراه…5553255
در اولین فرصت به سراغ کتاب «بار هستی» که برای خودم کنار گذاشته بودم رفتم. و باز ورق زدم. رامی بدنبال چه بود؟ یک کاغذ چسبی یادداشت که از وسط خیلی تمیز تا شده بود یافتم. نامه ویا یادداشت مختصری با جوهر بنفش بود:
رامی عزیزم،
هرچه قدر و قسمت باشد می پذیرم. در این کتاب خواندم:
«اگر ما فقط یک باردراین دنیا زندگی کنیم، مثل این می ماند که اصلأ نزیسته باشیم…»
ما آدمها به آن آکتورهای تأترمی مانیم که روی صحنه ی زندگی دیالوگ خود را بازگو می کنیم بی آنکه فرصت مجددی بیابیم و دیالوگمان را تغییر دهیم.
«عشق آدمها هم چون قدرت های امپراتوری است. زمانی که ایده ها و افکاری که پایه و بنیان آن بوده اند متزلزل شوند، این عشق ها هم به تدریج محو می شوند.»
قربانت – نژلا
باز می خوانم…
ترزا معشوق توماس که بدنبال او از شهرش به پراگ و از آنجا به سوییس پناه می برد، طاقت زندگی در غربت را ندارد. او که در کشورش حرفه ی عکاسی داشته و از جریانات انقلاب برای خبرگذاری ها فیلم و و گذارش تهیه می کرده، با اینکه توماس را دوست دارد، با همان چمدان سنگینی که آمده بود به میهنش باز می گردد. توماس هم پس از مدتی کشمکش با خودش، عطای زندگی راحت و بی دغدغه درژنو را به لقایش می بخشد و از مرز می گذرد. در بار هستی می خوانیم:
«شاید دلیل اینکه ما قادر به دوست داشتن نیستیم، این است که بیشتر مشتاق هسستیم ما را دوست بدارند. بسا چیزی از معشوقمان می خواهیم، به جای آنکه خودمان را بدون توقع و درخواستی تقدیم او کنیم. بی هیچ تقاضایی مگر حضور پیش دلبند.»
دالاس – فوریه 2015
Unbearable Lightness of Being – Milan Kundera