این هم چای آلبالوی فرد اعلا مخصوص بابا جان. چرا دیر کرده، ساعت از سه گذشت! شاخه نبات توی این سرما میچسبد. دو تا تکه میگذارم توی نعلبکی و این هم از استکانهای کمر باریک. حالا فقط یک بابای گل کم دارم که بیاید و بنشینیم پشت میز کارمان. بگذار پرده را بزنم کنار. برف که بند آمده، چقدر حیف! کاش مثل آن سال چنان ببارد که هیچکس نتواند از درِ خانه برود بیرون و بابایی مجبور بشود پیش من بماند. وای رسید! چقدر خوشتیپ شده با این پالتو. پشت پنجره چقدر برف نشسته. قبل از این که سرش را بلند کند و مرا ببیند، روی پنجرهی بخار گرفته، بزرگ مینویسم سلام. بابایی نزدیک تر میشود. پنجره را کامل باز میکنم و خم میشوم: «سلام بابای گلم. من اینجام. الان درو باز میکنم.»
امروز تصمیم گرفته بودی بالا نروی. می خواستی بگویی او بیاید پایین و با هم خیابان ها را قدم بزنید. به خودت قول داده بودی این کار را بکنی اما الآن داری پله ها را می روی بالا. با عجله هم می روی. اگر روزهای قبل از عمل قلبت بود حتما نفست به شماره می افتاد. به خودت نهیب می زنی که صبر کن! نرو! اما پاهایت فرمان نمی برند. وارد خانه می شوی و در را پشت سرت می بندی.
« خوش اومدی بابایی. چقدر دلم برات تنگ شده بود.»
بغلش می کنی و پیشانی اش را می بوسی. عطر سفال گرفته است.
صورت گرد ومهربانش یخ زده، دستم را می گذارم روی صورتش تا گرم بشود.
« به به بوی گِل می دی دختری.»
« خبر نداری بابا جونم از صبح تا حالا کلی گِل بازی کردم.»
« سفالگری!»
« خب همون گِل بازیه دیگه، تازه برای شما هم کلی گِل آماده کردم. بیا ببین.»
وارد کارگاه که می شویم، چشمش مثل بچه ها برق می زند. احساس سرما می کنم، یادم رفته پنجره را ببندم. هوا هنوز سوز دارد، حتما باز هم می خواهد ببارد. کاش زود شروع کند. پنجره را می بندم و پرده را می کشم تا بابا متوجه ی تاریک شدن هوا نشود اما می دانم که خودم را گول می زنم. بابا اگر هم سر وقت نیاید، سروقت می رود. اما امروز نمی گذارم برود. بعد از این همه مدت، یک شب حق دارم پدرم را در خانه نگه دارم.
« بابایی تا پالتو تو در بیاری، من هم یه چای آلبالویِ نبات پهلویِ دبش می آرم خدمتتون.»
دستت را می بری سمت دکمه های پالتو، اما نه، به خودت قول داده ای که نگذاری به این گوشه عادت کند. وسوسه می شوی بنشینی پشتِ چرخ اما به خودت نهیب می زنی. روی میز دست می کشی و هوای اتاق را بو می کشی.
پس چرا پالتویش را در نمی آورد؟! چرا دل دل می کند؟
« به به به ! عجب چایی خوش آب ورنگیه. پالتو رو بدید آویزون کنم.»
« نه سارای بابا، تا چایی خنک بشه، برو حاضر شو بریم بیرون.»
« تو این سرما کی می ره بیرون آخه؟ بیا بشینیم دم شومینه ، چرخ هامونو کار بندازیم. اصلا امروز مسابقه می ذاریم ببینیم کی زودتر کوزه درست می کنه؟»
فقط نگاهم می کند. انگار امروز تصمیمش جدی است. می روم که شومینه را روشن کنم، دستم را می گیرد و می خندد.
نباید کم بیاورم ، محکم بغلش می کنم .
« آخه بابایی نمی گی دلِ دخترت تنگ می شه؟ از اون پنجشنبه تا این پنجشنبه انگار هفتاد روز گذشته!»
دست و دلت می لرزد. همیشه کم می آوری. خودت هم می دانی طاقت ناز و اداهایش را نداری و قافیه را می بازی و او همیشه با این اطوارهای دخترانه دلت را می برد و سرت را گرم می کند. اما امروز نه، دیگر بس است. این همه تنهایی اش در خانه بس است. نمی خواهی که از صبح تا شب خودش را با این چرخ مشغول کند و هر بار که سر بلند می کند زل بزند به عکس مادر و خواهر و برادرش که پشت به مجسمه ی آزادی می خندند و دایم حواسش به این باشد که وقتی می آیی، کم و کسری نداشته باشی.
صدای “اندک اندک” شهرام ناظری را بلند می کنم. می دانم دارد نقشه می کشد که برویم بیرون. از پشت دست هایم را می اندازم دور گردنش و موهای سفید برفی اش را می بوسم. ضربان قلبش تندتر شده، باز هم یادم رفت قبل از آمدنش چیزی جلو قاب عکس بگذارم. باید حواسش را پرت کنم.
«می دونی دارم مُهر می سازم؟ چندتا طرح هم زدم، شما می گی با قاب بیضی قشنگتره یا دایره؟»
دستش را می گیرم و با هم می رویم طرف میز ناهارخوری که طرح ها را پخش و پلا کرده ام رویش. دستم را می برم طرف پالتویش تا در بیاورد.
« وقتی می خوای بری، سرما می خوری بابایی.» و نمی گویم که تصمیم گرفته ام امروز نگذارم برود. اما پالتویش را در نمی آورد و دستش را می برد سمت طرح ها.
« تا من طرح ها تو نگاه می کنم برو حاضر شو.»
طرح ها را برمی داری.
چراغ مطالعه ی روی میز را روشن می کند تا بهتر ببینی، “سفال سرمد” از دیدن نام خودت حس خوبی داری، انگار چیزی زیر پوستت حرکت می کند. خوشحالی از این که نامت روی کارها از خانه می رود بیرون. تعجب می کنی، این پیشنهاد را چند سال پیش رد کرده بودی اما الآن حس خوبی از دیدن نامت داری، آن هم در این سن وسال!
فکر کنم خوشش آمده. بابا هر وقت از چیزی خوشش می آید این جوری لبخند می زند و چشمش تر می شود. خوشش آمده که این قدر با دقت نگاه می کند.
« کادر بیضی قشنگتره گُل دختر. اما قرارمون این بود، یه کار هم بیرون از خونه پیدا کنی.»
سینی چای را می گذارم جلو دست بابا و خودم چای به دست می نشینم پشت چرخ سفالگری و صدای تلق تلق چرخ را در می آورم، می دانم که عاشق این صداست.
« بابایی انقدر دلم تنگ شده با هم بشینیم کار کنیم. بیا دیگه، گِل بازی تو روز برفی حال می ده ها!»
صدای چرخ وسوسه ات می کند. رو بر می گردانی به سمت دیگر؛ از توی عکس به تو می خندند. آن ها با هم هستند. دخترت با تو ماند اما تو با او نماندی.
« سارای بابا! چرا موندی؟ برو، این جا تنها نمون. اون جا هم می تونی سفالگری کنی.»
« من که تنها نیستم، یه بابا دارم که از همه ی باباهای دنیا سره. تازه، مگه خودت نگفته بودی خاک اینجا یه چیز دیگه ست؟»
کجا بروم؟ مگر طاقت دوری اش را دارم؟ یک بار گفته بودم همه پاگیر خاکشان می شوند، ما دو تا، دست و پاگیر خاکمان شده ایم، چقدر خندیده بود. نگاهش می کنم، نگاهش را از من می دزدد.
می دانی که نمی رود. خودت را مقصر می دانی که پابندش کرده ای. می خواهی بلند بگویی دست خودت نبوده؛ می خواهی بگویی تمام راه ها را بستند و ممنوع کردند و تو ماندی و حقوق بازنشستگیِ پیش از موعد و کارگاهی که در خانه به راه انداختی؛ می خواهی بگویی دست خودت نبود که تمام دنیایت شد این اتاق از این خانه. چند بار گفته ای آن روز که دوستانت با سلام و صلوات از درِ خانه بردندت بیرون، به خودت آمدی و دیدی زندگی بدون تو هم جریان دارد.حالا او کنج این اتاق، هنوز سی سالش نشده، شقیقه هایش سفید شده اند. ولی با همه ی این حرف ها، باز هم وسوسه می شوی این یک بار هم شده بنشینی پشت چرخ و زیر چشمی دخترت را زیر نظر بگیری که چطور با وسواس سعی دارد دسته های کوزه ای را قرینه در آورد و هر بار تو باید کمکش کنی. به خودت نهیب می زنی: بلند شو. بلند می شوی و می روی سمتش، دستش را می گیری، دلت نمی خواهد نازدانه دخترت را ناراحت کنی؛ از صندلی بلندش می کنی، پیشانی اش را می بوسی و آرام می گویی: «یک، دو، سه، برو دختری، برو حاضر شو داره دیر می شه.»
پایم را می کوبم به زمین ، درست مثل بچه گی ها. من همیشه با او، بچه هستم. می گویم هوا سرد است و سر درد دارم و دارم سرما می خورم و هزار بهانه ی دیگر اما می داند که بهانه می آورم، می خندد و اشاره می کند به سمت اتاق، یعنی برو حاضر شو.
« بابایی ببین چه تشکچه ی خوبی برات دوختم، بیا یه لحظه بشین. فقط یه لحظه. بیا دیگه.»
« هوا داره تاریک می شه دخترم، زود باش.»
می روی و پشت پنجره، رو به خیابان و پشت به اتاق و چرخ سفالگری و طرح ها، می ایستی و نگاه می کنی به خیابان که خلوت است و گاهی ماشینی رد می شود و باز سکوت است و سکوت. هنوز نرفته اتاقش تا حاضر شود، صدای نفسش را می شنوی اما خودت را به تماشای خیابان مشغول می کنی.
می دانم که می داند هنوز اینجا هستم، بالاخره مجبور می شود برگردد و مرا ببیند. اخم کرده ام و منتظرم برگردد. خدا کند این بار خنده ام نگیرد. هر کی بخندد باخته، این قانون بازی است.
باید برگردی و ببینی چرا ایستاده و نمی رود. برمی گردی. پس ماجرا این است، مسابقه ی اخم. اخم می کنی، از همان اخم ها که دوست دارد و می داند آخرش می خندی، اما این بار نباید مصلحتی ببازی. باختن مصلحت نیست. اگر ببازی باز باید راضی شوی به خانه ماندنش. پس صبر می کنی تا او ببازد.
نباید بخندم، اگر بخندم می بازم و باید حرفش را گوش کنم. نه، خدایا کمکم کن. پس چرا خنده اش نمی گیرد؟! ای وای، باز لب هایم شروع کردند به لرزیدن!
ابروهایت را بالا و پایین می دهی، امکان ندارد با این حرکت نخندد.
از تمام عضلات صورتم کمک می گیرم تا نخندم اما می خندم. بابا می خندد. از ته دل می خندم. بابا از ته دل می خندد. وقتی از ته دل می خندد سبیلش پهن می شود روی صورتش. دلم می خواهد گریه کنم. می دوم و می روم توی اتاقم و در را می بندم و خودم را پرت می کنم روی تختم. این هوای لعنتی هم امروز چقدر طول می کشد تا تاریک شود. برف هم که نمی بارد. دلم می خواهد حاضر شدنم تا فردا طول بکشد.
« سارا جان من دارم می رم، زود بیا.»
پنجره را می بندی. چراغ اتاق کار را خاموش می کنی. دوباره روشن می کنی و می روی سمت چرخ و یک تکه گِل می گذاری توی جیبت و می خواهی چراغ را خاموش کنی که دوباره می روی و یک لحظه روی تشکچه ای که برایت دوخته می نشینی و دلت می خواهد تمام شب را کار کنی اما نگران از این فکر، بلند می شوی و زود چراغ را خاموش می کنی . دلت می خواهد امروز هوا تاریک نشود اما می شود و باید بروی. استکان ها را می بری و می گذاری روی میز آشپزخانه. دیگر کاری نمانده، باید بروی. در را باز می کنی: «من رفتم.»
« دارم می آم، شالمو پیدا نمی کنم.»
دروغ می گویم، شال همین جا جلو چشمم است، دارم سعی می کنم بغضم نترکد. هر بار و هر بار حسرتش برایم می ماند که فقط یک شب بماند و من مثل آن وقت ها، نصفه شب یواشکی بروم بالای سرش و در خواب ببوسمش، فقط یک بار دیگر.
باز نمی روی بیرون. می روی نگاهی به اتاق خوابت می اندازی. تخت که بعد از رفتنشان کوچکش کردی و رادیو دو موج کوچکت که به جانت بسته بود. عینک مطالعه ی کائوچویی قهوه ای و یک برگ قرص آتانولول. همه سر جای همیشگی شان هستند. دلت می خواهد یک شب دیگر این جا بخوابی و باز آرام بیاید بالای سرت، پیشانی ات را ببوسد و صبح خودت را بزنی به آن راه و بگویی: « دیشب خواب دیدم یه فرشته اومد منو بوسید.» و شادی را در چشم هایش ببینی و صورتش گل بیندازد.
« دخترم دیر شد. اومدی؟»
« اومدم دیگه بابایی، بد اخلاق شدی ها.» هنوز از در نرفته بیرون، فرصت دارم نگذارم برود.
« بابا منو دوست داری؟»
« بریم تو راه بهت می گم.»
تیرم به سنگ می خورد و از در می رویم بیرون. از بد شانسی من است که دیگر برف نمی بارد. یقه ی پالتویم را مثل بابا می دهم بالا. دست می برم و شال بابا را پشت سرش مرتب می کنم. چند نفری از سوپر مارکت خرید می کنند اما جلوتر، خیابان خلوتِ خلوت است، انگاربرای ما قرق کرده اند. گوشم را تیز می کنم، صدای تریک تریک فشرده شدن برف زیر پا را دوست دارم. جای پای پدر خیلی بزرگتر از جای پای من است. کلاغی با سرو صدا از شاخه ی درخت می پرد و برف می ریزد روی سر و صورتمان. زود برف ها را از موهای بابا پاک می کنم.
« بابا نگفتی منو دوست داری یا نه؟»
« باید ببینم تو حرف منو گوش می دی یا نه.»
لج می کنم و می روم پشت سرش. سعی می کنم توی جای پاهایی که بابا روی برف باز کرده، پابگذارم. فاصله ی قدم هایش خیلی از من بیشتر است.
« وای وای!»
« چی شد دختری؟»
« کم بود بیفتم. داشتم پاهامو می ذاشتم جای پای شما، اِنقدر خوب بود اما فاصله ش زیاد بود سر خوردم.»
دستش را می گیری.
« اگه قرار بود پا جای پای من بگذاری باید همون جا تو خونه می موندی. حالا تو جلوتر راه برو من پامو بگذارم جای پای تو.»
دلت می خواهد تمام خیابان ها را بگردی و خاطراتت را بگویی و بگویی بیاید و خاطراتش را بسازد؛ دوست داری یادش بدهی که نگذارد خیابان ها و کوچه ها و راه ها را از او بگیرند.
« بابا بیا کنار هم راه بریم.»
دستم را می اندازم دور بازوی بابا و حالا کنار هم راه می رویم. کمی جلوتر برمی گردم و پشت سر را نگاه می کنم. دو تای جای پای بزرگ و کوچک نزدیک هم، روی برف ها، دنبال ما می آیند. خم می شوم ویک مشت برف برمی دارم و گلوله برفی درست می کنم و پرت می کنم روی برف های کپه شده ی کنار پیاده رو، یکی دیگر درست می کنم و می زنم به کرکره ی برف گرفته ی یک مغازه و تمام برف های روی کرکره می ریزند زمین. دستم یخ می زند.
« بابا دستم یخ زد.»
« باز هم دستکش نپوشیدی؟»
دوست دارم دست هایم را توی دست های بزرگش گرم کند. مثل بچه گی هایم که هیچ وقت دستکش نمی پوشیدم و دوست داشتم بابا دست هایم را گرم کند. هنوز هم دست هایم در دست های بزرگش گم می شود.
بچه که بود دست های یخ زده اش را می گرفتی در دستت و می گفتی: دو تا گنجشک کوچک یخ زده اند و باید نجاتشان بدهم. دست هایش را گرم می کردی و می گفتی: حالا گنجشک کوچولو ها می توانند پرواز کنند. و او پرواز می کرد و باز می رفت برف بازی و بازی و بازی. دست های ظریفش می لرزد، می دانی که باز بغض کرده است. دستش را آرام فشار می دهی.
« ببخشید، نباید دست یک سفال گر بزرگو محکم فشار بدم!»
« نداشتیم دیگه بابایی! …نگاه کن بابا، شاخه های اون درخت انگار هزار تا دستِ سفیدن که دارن رو به آسمون برای ما دعا می کنن.»
« چی می گن حالا؟»
دلم می خواهد بگویم دارند از طرف من دعا می کنند کاش یک شب می ماندی اما نمی گویم .
می دانی که در ذهنش چه می گذرد اما نباید به روی خودت بیاوری و باید حواسش را از این فکرها پرت کنی.
« اون یکی درخت شبیه چیه؟»
« وای بابایی! اون مثل یه عروس تپلِ کوتوله ست.»
می خندیم، از ته دل. سرم را بلند می کنم رو به آسمان و می خندم. صدایمان در خیابان خلوت می پیچد. پرده از پشت پنجره ی خانه ای کنار می رود. باز هم می خندم. بلند و بلندتر؛ دلم می خواهد فریاد بزنم چه روز قشنگی.
« دلت می آمد توی این روز برفی قشنگ بشینی توی خونه؟»
سرم را کج می کنم تا نگاهش کنم، نوک دماغ بابا قرمز شده. چرا در آن واحد می خواهم بخندم و گریه کنم؟ از صدایی برمی گردم، چند نفری از خانه ها زده اند بیرون. کلی از خانه دور شده ایم و چراغ خیابان ها را روشن کرده اند، نور نارنجی پاشیده همه جا و برف ها مثل یخ در بهشتِ آب پرتقال شده اند که هیج کس به خوبی بابای دبستانمان درست نمی کرد. توی کوچه ی دست راست ، بچه ها آدم برفی درست می کنند. بابا می رود و شال گردنش را می دهد به آن ها. حالا صدای خنده ی آن ها کوچه را پرمی کند و شال را می بندند دور گردن آدم برفی و دست می زنند.
سال ها بود خودت هم این خیابان ها را تجربه نکرده بودی و به یاد پیرمردی که روزی خیلی دور شال گردن سورمه ای اش را به شما داده بود تا بیندازید دور گردن آدم برفی تان، شال را دادی به آن ها و خوشحالی و حس خوبی داری. دلت می خواهد همه بیایند و در خیابان ها راه بروند و برف بازی کنند. نگران به چراغِ روشن خانه ها نگاه می کنی، نکند زیر آن چراغ ها هم کسانی باشند که مجبور شده اند به گوشه نشینی. دارند چه کار می کنند؟ سفالگری؟ نقاشی؟ می نویسند؟ به کانال های تلویزیونی زل زده اند؟ نگاهی به پشت سر می کنی. احساس خوبی داری. کلی از خیابان های شهر را با دخترت راه رفته ای و روی برف ها راه باز کرده اید و جای پایتان روی خیابان های شهر کشیده شده است. حالا خیلی دورتر از خانه هستید و چراغ های بیشتری روشن شده و کدبانوها مقدمات شام را آماده می کنند و بویش پیچیده توی خیابان. چقدرهوس کرده ای کنار شومینه روزنامه پهن کنید و با لباس های گِلی باقلی پلو با ماهیچه بخورید و بعد روزنامه را بیندازید توی آتشِ شومینه و بشقاب ها را فردا بشویید. دلت می خواهد همین طور خیالبافی کنی و خیابان های شهر را ادامه بدهی؛ اما چند قدم بیشتر نمانده و رسیده ای. خیلی وقت است ساکت است؛ باید خداحافظی را آسان کنی.
« دختر بابا چطوره؟»
« عالیه ! عالیه! »
« سارای گلم چطوره؟»
« مثل گل قالیه!»
روی نرده های سرتاسر دیوار، برف نشسته؛ چقد ر سوت و کور و غریبانه. سنگ ها کوچک و بزرگ، نامنظم، یکی بالا یکی پایین، زیر برف مانده اند اما مال بابا مشخص است. درست زیر بید مجنون که چند سال پیش خودش کاشته بود و همیشه می گفت:« این طوری هم خودم همیشه تو سایه می مونم و هم مهمونامو آفتاب اذیت نمی کنه.» شاخه های لخت بید زیر برف خم شده اند. هنوز جدا نشده، دلم تنگ می شود. در این چند قدم آخر، برای هزارمین بار به خودم می گویم نباید گریه کنم. تا به حال با هم نیامده بودیم. می آمدم دیدنش و می رفتم و آسان تر بود انگار. حالا کار سخت شده؛ باید درست همین جا از هم جدا بشویم. نباید کاری کنم از این همراهی ناراحت بشود. پشت سر هم نفس عمیق می کشم.
نمی دانستی این جا جدا شدن می توانست این قدر سخت باشد. هوا دارد تاریک می شود، باید زود تمام کنی. می چرخی و می ایستی روبرویش و نگاهی به او و نگاهی به دروازه ی ورودی می کنی که یعنی باید بروم. زبانت نمی چرخد بگویی برو؛ نمی توانی بگویی خدانگهدار.
خودم را رها می کنم توی بغلش. دست هایش را که باز می کند، احساس می کنم تمام دنیا این جا، جا می گیرند.
هنوز هم مثل بچگی هایش خودش را با یک خیز کوتاه می اندازد توی بغلت؛ درست مثل روزهایی که با اولین تاتی تاتی کردن هایش می آمد دم پله و خودش را پرت می کرد توی بغلت. محکم به سینه می فشاری اش.
« پنجاه سالت هم که بشه دختر کوچولوی خودمی. هیچ چیز لذت بخش تر از این نیست که آدم بچه شو بغل کنه.»
می خواهم بگویم اما نمی گویم: هیچ چیز هم از این سخت تر نیست که دلت برای بغل پدرت تنگ شود ولی نتوانی هر وقت که می خواهی بغلش کنی. صورتم را می چسبانم به پولیور بابا و بو می کشم. می مانم تا برود و بعد می روم خانه. شاید هم وقتی رفت، یواشکی دنبالش بروم.
« تاکسی…دربست.»
« چرا تاکسی گرفتی بابایی؟! می خواستم پیاده برگردم.»
« نه دیر شده. هوا داره تاریک می شه.»
« پس فقط یه بار دیگه ببوسمت بابایی.»
دست نمی کشد. چرا فکر می کند قلب پدرش طاقت این همه طنازی را دارد؟ طاقت نداری، از خودت جدایش می کنی.
« تاکسی رو معطل نکن دختری.»
تا در تاکسی را می بندد، شیشه را می کشم پایین و تا می خواهم حرفی را که تمام روز توی دلم بوده بگویم؛ به راننده اشاره می کند که راه بیفت.
دلت می خواست راننده به اشاره ات توجه نکند و نرود. به رفتنش خیره می شوی.
روی صندلی می چرخم به پشت و با تمام وجود نگاهش می کنم.
دست تکان می دهم.
دست تکان می دهی.
حالا سایه ای محو از قد پدر را می بینم.
حالا دو نور سرخِ تاکسی در انتهای خیابان برفی محو می شود.
برمی گردم و توی صندلی فرو می روم تا راننده نبیند گریه می کنم.
برمی گردی و به سمت نرده ها حرکت می کنی. رو به آسمان به خدا می سپاری اش.
احساس خفگی می کنم، شیشه را می کشم پایین و سرم را می برم بیرون. صدای اذان موذن زاده پخش شده توی خیابان. رو به آسمان به خدا می سپارمش. زیر نور چراغ ها، یخ در بهشت های نارنجی می آیند پایین و روی صورتم آب می شوند. رد جای پایمان را توی خیابان دنبال می کنم.