ویزیت دكترشو گذاشته بود وقت ناهار و با عجله خودش را به مطب دكتر رسانده بود كه تلفنش زنگ زد. شماره بیگانه بود. معمولا در چنین موقعیتى تلفن را بىجواب میگذاشت ، ولی این بار حسی به او میگفت تلفن را جواب بدهد.
«الو، بفرمایید.»
از اداره پلیس زنگ می زنم . فورا به اداره پلیس بیایید.
چی شده ، براى چى ؟ من، من كار خلافی کردم ؟
نه ، به اینجا بیایید به شما خواهیم گقت . پسرتان اینجاست ، و ما باید از شما سوالاتى بكنیم؟
پسرم،براى چى؟ او باید الان در مدرسه باشه. چه كار كرده ؟
گفت: ارام باشید و فقط هر چه زودتر خودتان را به اینجا برسانید. در اینجا بشما خواهند گفت. و تلفن قطع شد.
با خود زیر لب گفت: آرامشم را بهم زدن و میگن آرام باشم.
پیش منشی مطب رفت تا هم حضورش را اطلاع بدهد و هم وقت ملاقات را بدلیل موقعیت اضطراری عوض کند.
منشى همینطور كه با كامپیوتر مشغول كار بود گفت:
اسمتون را در اون لیست وارد كنید. و براى ادامه حرف ، سرش را بطرف او چرخاند و با دیدن قیافه اشفته اش از جا بلند شد و پرسید:
چى شده حالتون خوبه ؟
رنگِ پریده و حالت دستپاچه اش آشفتگی درونش را بوضوح نشان میداد.
در حالیکه نفسش بالا نمیومد و بسختی حرف میزد گفت:
بله خوبم!
منشی گفت:
تا نوبت به شما برسه میگم نرس بیاد چكتون كنه؟ رنگتون پریده و دارید میلرزید.
او مكثى كرد ، نفس عمیقى كشیدوگفت: نه دم درِ اینجا، از مدرسه پسرم تلفن كردند و گفتند باید فورا به مدرسه برم .
منشى گفت : خوب فقط یك نَفَر جلوى شماست . بعد از اون دكتر شما را میبینه.
گفت : نه خانم من اصلا نمیتونم دكتر را ببینم . چون اینجا بودم خواستم به شما بگم كه ویزیتم را باطل كنین. این را گفت و بدون توجه به منشی که میخواست او را از عواقب از دست دادن ویزیت مطلع کند بطرف در خروجی مطب براه افتاد.
برای خارج شدن از مطب باید از اطاق انتظار می گذشت . در آنجا چشمش به تلوزیون افتاد و برجای میخکوب شد. تصویر پسرش روی صفحه تلوزیون بود و صدای گوینده را شنید که با آب و تاب فراوان از کشف یک فاجعه تازه در یک مدرسه صحبت می کرد .
همینطور که به تلوزیون زل زده بود ، صداى زمزمه ها را که در سالن انتظار بلند و بلند تر می شد
می شنید.
– باز ماجراى دیگرى در یك مدرسه.
– تیر اندازی شده ؟
– لعنت به این کسانیکه نمیذارن اسلحه از دست مردم جمع بشه.
اینهمه کودک و جوان و افراد بیگناه که بکام مرگ میرن و هیچ کس زورش نمی رسه این وسیله مرگبار را جمع کنه که دست هر کس و نا کسی نباشه.
– نه مثل اینکه یک تروریست را گرفتند.
– اینقدرناشی بوده که تونستن بگیرنش؟
– شاید هم مسولان خیلی هوشیاربودن که تونستن قبل از عمل دستگیرش کنن.
– کجایی بوده، از اون تروریستهای مسلمان بوده؟
دیگه صبرو تحملش رو از دست داده بود. در حالیکه بغض گلویش را میفشرد از مطب خارج شد و بلافاصله به همسرش زنگ زد و خواست که او هم فورا به اداره پلیس بیاید. در طول راه رفتار و کردار پسرش را مرور میکرد تا نشان و دلیلی برای رفتار خشونت آمیز در او پیدا کنه.
روزی را بیاد آورد که تیر اندازی در مدرسه کالمباین اتفاق افتاده بود. پسرش با بغض به خانه امده و مستقیم به اطاقش رفته بود. و او بسختی تونسته بود غم و ترس را از او دور کند. ولی از فردای آنروز در هیچ بازی که در آن از اسباب بازی بشکل تفنگ استفاده میشد شرکت نمی کرد. حتی آب بازی با هفت تیرهای آبی را کنار گذاشته بود. و پس از آن در جشنی که در مدرسه داشتند وقتی او را که شاگردان ممتاز مدرسه بود معرفی کردند و از او پرسیدند که برای آینده چه آرزویی دارد گفته بود من آرزو میکنم که چیزی باسم تفنگ وجود نداشته باشد. چه واقعی اش و چه اسباب بازی اش .آن روز این حرف آنقدر روی همه تاثیر گذاشته بود که معلمش روی صحنه او را در آغوش گرفت و مدیر مدرسه از جایش بلند شد ایستاد و برایش دست زد. یاد همین چند روز پیش افتاد که به مدرسه رفته بود تا اجازه پسرش را برای یک ویزیت دو ساعته دکتر از مدیر و معلم بگیرد. یکی از معلم ها جلو آمده بود و به او گفته بود: تبریک که پسری باین مهربانی و با هوشی دارید.
او هم در جواب معلم گفته بود: بله پسرم خیلی مهربونه و سعی می کنه هم در مدرسه و هم برای دوستاش کمک و دوست خوبی باشه.
یکی دیگه از معلما گفته بود: هر وقت در مدرسه بچه ها به کمک احتیاج دارن اون در اول صف ایستاده.
مدتی پیش هم یکی دیگه از معلمها بهش اینطور گفته بودکه: یک روزکه بچه ها در حیاط مدرسه بودن پسرت را دیدم که پروانه رنگارنگ و زیبایی را دنبال میکرد. جلو رفتم و از او پرسیدم چکارش داری؟ گفت خیلی زیباست. میخوام بگیرمش و بدوستم بدم.
به او گفتم : میدونی اینها چه مدت عمر می کنند؟
گفت: نه
گفتم اینقدر کوتاه که تا تو بخواهی او را به دوستت بدی او مرده . گذشته ازاون وقتی با وجودش اینهمه زیبایی به زندگی ما میاره و آزارش هم به کسی نمی رسه ما چرا باید آزارش بدیم. بذار او هم زندگی و کارشو بکنه. کارشم گرده افشانیه که محیط رو برای ما سالم میکنه .
بعد از این حرفها دیدم چشمهاش پر از اشک شد و گفت : من اصلا اینطوری بهش فکر نکرده بودم. متاسفم که رفتار خوبی نسبت به او نداشتم.
بیاد آوردن همه اینها و حالا تحویلش به پلیس بعنوان یک خرابکار یا تروریست بکلی گیجش کرده بود.
در اداره پلیس یكى از أفراد پلیس جلو امد و گفت : پسر شما در بازداشته . همینجا باشید تا شما را صدا کنند.
در کنار شوهرش که او هم تازه به اداره پلیس رسیده بود نشست. اشکهایش را پاک کرد و به او گفت من از پسرم مطمئنم ولی از افراد شروری که ممکنه روزانه با او ارتباط داشته باشن چی بگم! اون کوچیکتر از اونه که همه خوب و بد دنیا را فهمیده باشه . اگر کاری کرده باشه و زندانی اش کنن چکار کنیم. در این سن زندان یعنی محرومیت از یاد گرفتن و تجربه کردن. چه رویا و آرزوها و چه نقشه هایی برای آینده اش داشت. ت
کانی بخود داد و گفت: دیگه دلم داره از حلقم بیرون میاد.
در همین لحظه بود که افسر پلیسی جلو آمد و آنها را به یکی از اطاق های ساختمان برد.
میز بزرگی در ته اطاق قرار گرفته بود و در یک طرف دونفر پلیس ایستاده بودند. جلوی آنها پسرش را دید که رنگ پریده با چشمانی پر از اشک ایستاده است.
افسری که پشت میز نشسته بود رو به او کرد و گفت: ما برای حفظ جان فرزندان شما کارمون را باید انجام بدیم . امروز از مدرسه بما خبر دادند که یکی از شاگردان برای پروژه مدرسه یک بمب ساعتی درست کرده .
در حالیکه از عصبانیت رگهای گردنش بیرون زده بود و چشمانش از حدقه بیرون میزد بطرف شوهرش برگشت و اون ساعتی که روزها و شبها برای پروژه علوم روش کار کرده بود؟
مامور پلیس ادامه داد: پس از بازرسی ساعت ، و بازجویی از پسرتان معلوم شد که این یک ساعت معمولی بوده و هیچ خطری نداره. حالا میتونین دست پسرتان را بگیرین و از اینجا برین!
دیگه داشت منفجر میشد. از یک طرف تمام ساعاتی که با ترس و اضطراب از گرفتاری فرزند دلبندش پشت سر گذاشته بود و از طرفی دیگر تخم بی اعتمادی و ترسی که معلم و مدیر مدرسه در وجود فرزندش کاشته بودند که میتونست تاثیر مخربی در سرنوشت فرزندش به بار بیاره، او را از کوره بدر برده بود. و قدرت و توان را از او گرفته بود. دست پسرش را گرفت و با شوهرش به طرف خانه براه افتادند.