این داستان به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است.
از پل که رد شدیم مه غلیظتر شد و انگار نمناکتر. رطوبت مثل دستمال نازک و نمناکی روی پوست صورتمان و روی دستهایمان کشیده میشد. از پشت سر هنوز زمزمهی رودخانه به گوش میرسید. تراکم درختها نزدیکتر شدن جنگل را نوید میداد.
از دور دست صداهایی می آمد که نه صدای پرنده بود و نه صدای گرگ وچوپان. صدای سگ هم نبود. صداهای نامفهومی بود که طنین همه ی صداها را در خود داشت. به نظرم آمد که آن صدا به شیهه ی صدها اسب شباهت دارد ویا به صدای شکستن ظروفی شیشه ای در شرشرباران. شاید هم صدها نفر حرف سین را یک نفس درسکوت تکرار می کردند. سسسسسسسسسسسسسس!!
پدرگفت: می شنوی صدای طبیعت را؟ به همخوانی زنبورها درسالگرد تولد ملکه ی شان می ماند.
من با دقت بیشتری گوش دادم، طنین کشیده ی واژه هایی را می شنیدم که ترکیبشان مفهوم مشخصی نداشت، شاید جماعتی باهم ضجه می کردند ویا ابرها را سوراخ سوراخ کرده بودند و جریان هوا را با فشار از میان آنها می گذرانیدند. صدای تکرار حرف سین قطع شده بود.
باد نمی آمد و درختهای کاج اینجا و آنجا بی حرکت ایستاده بودند. پیشتر که رفتیم فاصله ی کاجها از هم کمتر شد. ناگهان مه ناپدید شد، دریک طرفه العین! یعنی پیش از اینکه پلک بزنیم. آنگاه جز تصویری مه آلود از کاجها چیزی در چشم انداز نمی دیدیم؛ بعد از پلک زدن، پیش رویمان، بیشه ی کاج با درختهای سبزوکوتاه و بلند درروشنایی آفتاب آغوش باز کرده بود.
به خورشید نگاه کردم، مثل سینی برنجی بزرگی بود که روی ابرهای بالای کوه نقاشی اش کرده باشند، درست مثل همان سینی برنجی بود که جوانترین عمه ی ام، خاطره خانم، به مادرم هدیه داده بود.
پدر گفت: پیش ازآنکه آفتاب بنشیند می رسیم، این خورشید مرا به یاد سینی برنجی خانه ی مان می اندازد. مادرت آن سینی را از یک عتیقه فروش دوره گرد خریده بود. یادت هست، وسطش نقش خورشید داشت!
پرنده ای ازروی خرزهره ای پرواز کردو پشت کاجی گم شد. پاهایش رادیدم که قرمز و از زیر بدنش آویزان بودند وطوری تکان می خوردند که فکر کردم دارند ازتنش جدا می شوند و می افتند. پرنده پیش ازناپدید شدن پشت درختها، صدایی ازخود درآورد که شبیه صدای کفتاربود. پیش خودم فکرکردم عجب کلاغ عجیبی، نوکش خونین ودراز و پاهایش بلندتر و زشت تر ازپاهای کلاغهای امامزاده ابراهیم است. پدرگفت:
این کلاغها رنگشان سفید بود، مثل برف! اما روی گلدسته ها وگنبد مسجد شاه قارقار کردند وازما بهتران رویشان نفت پاشیدند؛ بعد از آن سیاه شدند و حالا صابون می خورند تا شاید سیاهی شان شسته شود!
توده های ابر که مثل کف صابون یا نه مثل عمامه های سفید بود از پشت کوه آرام آرام بالا می آمدند و می رفتند که خورشید را بپوشانند.
از کنار تپه ی سبزپوش که گذشتیم خانه های روستایی پیداشدند. درختهای کاج مثل نعل روستارا از سه طرف در میان گرفته بودند. آمیزه ای از بوی دود ویک بوی ناشناس در فضا ایستاده بود.
پدر گفت این روستا اسمش هفتون است، هفتون؟ نه، نه تـفتون! بعد زیر لب گفت نه اشتباه کردم، آره، نه نفتون!
و با صدایی بلند تر گفت این بویی که می شنوی مخلوطی ازبوی باروت و هلاهل است. هلاهل را ازشهر هیله می آورند. هیله شهری است در مرز چین با روس. آنوقت هلاهل را در آتشدان بزرگ مسجد می سوزانند. بوی باروت و هلاهل دانه های تسبیح را شفاف وکاشی گلدسته هارا براق می کند.
پنجره های خانه ها باز بود و از گلدسته ها دوده ای غلیظ بر می خاست وروی خانه های گلی که سقف نداشتند می نشست. هیچکس در روستا نبود. وهیچ حرکتی که نشانه ی حضور جانداری باشد در چشم انداز روستا دیده نمی شد. انگار روی آبادی گَرد مُرده پاشیده بودند. تندیسِ سه اسب در میدان روستا نصب شده بود.اسبها نگاهشان را به آسمان دوخته بودند. خیال کردم صدایی که به گوش می رسد شیهه ی این اسبهاست ولی اندام و سرو گردن اسبها تکان نمی خورد و صدا از صدای شیهه ی سه اسب بیشتر بود. به نقطه ای از آسمان که اسبها به آن خیره شده بودند نگاه کردم، به نظرم آمد که هزاران کلاغ با بالهای گشوده به سقف آسمان میخ شده اند.
پدر گفت: پس مردم روستا کجا رفته اند؟ نکند کسی آنهارا جادو کرده است. نکند دود آنهارا خفه کرده است. نکند به مجسمه های نامرئی تبدیل شده اند و دارند مثل این اسبها شیهه می کشند. بعد با بی حوصلگی گفت: من سایه ی مجسمه هارا از خودشان بیشتر دوست میدارم. سایه ها با حرکتِ خورشید دور خودشان می چرخند. قد هم می کشند!
نزدیکتر که شدیم سنگ قبرهای گورستان را دیدیم که رویشان خاک نشسته بود و از پای تپه تا جایی که چشم کار می کرد ادامه داشت.
پدر گفت: خیام می فرماید” تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست؟!”
من چیزی دستگیرم نشد!
درفاصله های باریک میان سنگ قبرهای مستطیل شکل، پر سیاوشان روییده بود، انگار قبرهارا با پرسیاوشان قاب کرده بودند. فاصله ی قبرها در ادامه ی خود کمتر می شدند، تا آنجا که گورستان در دور دست، قبری یک پارچه به نظر می رسید؛ درست به اندازه ی روستا.
دلم می خواست از درخت عناب کهنسال که در کنار گورستان سر راهمان روییده بود عناب بچینم. عنابها درشت و طلایی بودند و آنطرفشان که به سوی خورشید بود سرخ به نظر می رسید. پای درخت، عنابهای درشت و رسیده روی خاک ریخته بود.
پدر گفت: نام دیگر عناب تبرخون است. این درخت سایه ای نامریی دارد که تمام روستارا پوشانده است. سایه اش مثل سایه گربه یا شیری است که روی زمین افتاده باشد. این درخت ریشه درمغر مُرده ها دارد. هرکس عناب قبرستان را بخورد یا زیر سایه اش بنشیند لال می شود.
ماهی ها عناب گورستان را خوردند که لال شدند. سال ها پیش یک رودخانه از کنار این گورستان و از پای این درخت می گذشت و به دریا می پیوست. آن سال هوا بهتر بود. اواخر بهمن، عناب های رسیده در آب رودخانه ریختند و ماهی های رودخانه ودریا، عنابها را خوردند. می بینی که حالا همه ی ماهی ها لالند. دهانشان می جنبد ولی صدایشان در نمی اید. بچه هایشان هم مادر زاد، لال از تخم بیرون می آیند. همان سال، همان سال، آفتاب در یکروز بهمن از غرب طلوع کرد و سایه ی تبرخون تکان خورد . انگار زلزله تکانش می دهد. همه ی ما سایه را دیدیم مثل گربه ای بود که از توی آب گل آلود و لجن در آمده باشد و خودش را بتکاند.
پیش خودم گفتم حتما مارها، مورچه ها و مارمولکها هم از عناب گورستان خورده اند.
پدر گفت: سال خنازیربود . تو داشتی وارد سه سالگی ات می شدی وتازه داشتی زبان باز می کردی. آنسال سرمای سختی خورده بودی. یک درمیان نفس می کشیدی. ملاقاسم راخبر کردیم. آمد و سرکتاب باز کرد.
من ومادرت مثل لالمونی گرفته ها، کنار اتاق ایستاده بودیم. گوش خوابانده بودیم ونگاهش می کردیم. دل توی دلمون نبود. و هرلحظه برایمان ازهزار سال طولانی تربود. آخرش آیت الکرسی خوند. سه مرتبه. بعد انگشتش را با آب دهانش تر کرد و به پیشانی ات مالید. افاقه نکرد. سرش را پایین انداخت و گفت فایده ندارد و دورت با زغال سه بار خط کشید ورفت.
من زانوهایم سست شد وروی زیلو ولو شدم. مادرت گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد اما نا امید نشد. چادرش را به کمرش زد وبا زنهای همسایه مشورت کرد. وقتی که به خانه برگشت یک مشت عناب در دستش بود.
تو مثل شمع داشتی آب می شدی و مادرت مثل پروانه دورت می گشت
صدای اذان که بلند شد مادرت آن عنابها را برایت دم کرد.
دهانت قفل شده بود. مادرت گفت دهانش کلید شده است با قطره چکان، جوشیده را به خوردت دادیم. تو خمیازه کشیدی. مادرت سرت را روی سینه اش گذاشت و گفت:
لالا گل لاله!
تو آرام خوابیدی. وقتی بیدار شدی عرق کرده بودی.
تو عناب را دوست نداشتی و هروقت که بویش را می شنیدی استفراغ می کردی.
اشک در چشمهایم حلقه زد!
Dec. 18 2014